• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4100 -
  • ۱۳۹۷ سه شنبه ۸ خرداد

روايت «اعتماد» از خانواده 4 نفره‌ ساكن كاشان كه مبتلا به بيماري رواني بودند

مرثيه‌اي براي آدم‌هاي تنها

بنفشه سام‌گيس

هيچ كس نمي‌داند در آن خانه بي‌پلاك بلوار بوستان چه گذشت. هيچ كس نمي‌داند، نه آن مردي كه نيمه شب زمستان مي‌رفت سمت خانه‌اش و زن و مردي راهش را بستند و كمك خواستند براي فرزند بيمارشان و آن مرد، رفت به خانه‌اي كه «هيچ چيز» نداشت جز چند دست رختخواب كثيف و يك كمد شكسته و يك يخچال خالي و يك اجاق گاز پينه بسته از چربي و انبوهي لباس چرك، نه آن روانپزشكي كه هفته بعدترش با آن مرد همراه شد و رفت به خانه‌اي كه گوشه‌هايش، لك ادرار افتاده بود و مدفوع انسان توده شده بود و هواي خانه، پر بود از بوي تعفن و گرسنگي، و نه حتي من، كه دو هفته بعدترش رفتم به خانه‌اي كه تنها تفاوتش با دو هفته پيش از آن روز، اين بود كه از كثافات اثري نبود و كف خانه، با يك فرش ماشيني اهدايي پوشيده شده بود. هيچ كس نمي‌داند در آن خانه بي‌پلاك بلوار بوستان، بر ابوالفضل و زهره و اميرحسين و حميدرضا چه گذشت. هيچ كس نمي‌داند.

«نون از مغازه‌ها نسيه مي‌گرفتيم. ديگه اونم نمي‌دادن. ازمون سجل مي‌خواستن. با خانومم به توافق رسيديم كه چون كسي كمكمون نمي‌كنه، بريم گدايي.»

بايد زمان را ورق بزنم. ورق بزنم تا دهه اول بهمن 1396. به روزهايي قبل از آنكه تلفن‌هاي ابوالفضل و زهره را جواب ندهم. از 15 بهمن پارسال تا 31 فروردين امسال 157 تماس بي‌جواب دارم، ابوالفضل و زهره از 15 بهمن 1396 تا 31 فروردين 1397، 157 بار به من تلفن زدند و من هيچ كدام از تلفن‌هاي‌شان را جواب ندادم.

 

يك در لاغر آهني، ورودي خانه بود و همسايگي‌اش، دكان خواب رفته خياطي. كركره پنجره‌اي دكان پايين بود و يك لامپ كم سو، آويخته به سقف، مي‌سوخت در آن پيش از ظهر روشن. انگار ماه‌ها بود كسي كليد لامپ را خاموش نكرده بود، انگار ماه‌ها بود كسي پا به اين دكان نگذاشته بود، انگار ماه‌ها بود اتوي آويزان از سقف، بخار پس نداده بود، انگار ماه‌ها بود سوزن آن چرخ خياطي، گرهي بر پارچه نينداخته بود. فضاي بين ميز برش و ميز دوخت را يك موتوسيكلت اشغال كرده بود. موتوسيكلتي قديمي، از آن ارزانترين‌ها. روبه‌روي كركره‌ها، عكس پيرمردي از ديوار آويخته بودند. روبان سياه‌رنگي، گوشه سمت چپ قاب. هر سمت پنجره مي‌ايستادي، نگاه پيرمرد، آن چشم‌هاي مورب خسته، مچت را مي‌گرفت. اينجا دكان ابوالفضل بود، دكان يك خياط ورشكسته، مقروض، بيمار، به‌شدت بيمار، فراموش شده.

«عصر كه بيدار مي‌شديم، مغازه رو باز مي‌كردم تا اذون صبح. يه مشتري هم نمي‌اومد... يه هزار تومني هم تو خونه نداشتيم. خيلي كم مياريم، واقعا كم مياريم. شما يه محبتي كنين، هوامونو داشته باشين كه فقط پولي باشه غذا بخوريم، ديگه گدايي نمي‌كنيم، مانتوها رو بدوزم، بازارمون داغ بشه همه بدهي مو ميدم.»

در خانه را زهره باز كرد. ابوالفضل، تنها پناه زهره ، تنها كسي كه مثل زهره بود. زهره شبيه ابوالفضل شده بود؟ ساعت 10 و نيم صبح كه زنگ خانه را زدم، انگار يك فاخته خسته پشت در نشسته بود و براي آخرين بار مي‌خواند، زهره و ابوالفضل با صداي فاخته از خواب پريدند.

«اومدم... كيه؟»

در خانه را زهره باز كرد. زني لاغر، با چشم‌هايي تاريك. اسمش را كه گفتم، «سلام زهره خانوم»، لبخند كه بر صورت انداخت، يك حفره خالي باز شد، دنداني در دهان نبود، من دنداني نديدم. براي آن چهره كه به ميانسالي نرسيده بود، جاي خالي آن همه دندان‌غريب بود.

«خوبي؟ شناختمت.»

صورت زهره پر بود از گيجي خواب، گيجي خواب يا شب زنده داري‌هاي پيوسته و ناپيوسته ؟ فاصله در خانه تا «خانه»؛ حياطي بود با درازاي كمتر از 10 قدم. از آن خانه‌هاي عمله‌ساز كه آجر كف زمين نشانده‌اند و ملات ريخته‌اند تا ديوار بالا بيايد و فقط اسمش بشود خانه. حياط را با 10 پله سيماني به خانه دوخته بودند. چند لباس زنانه، آويزان بود به نرده‌هاي ورودي. بالا سر پله‌ها، اتاقي بود كه عرض و طولش، ظرف 8 ثانيه تمام مي‌شد، 3 ثانيه عرضش را مي‌رفتي و 5 ثانيه، طولش را. در همين 8 ثانيه، پشت تيغه‌اي داخل همين اتاق، فضاي خالي پر بود از توده لباس چرك، به ديوار اتاق، يك آيينه زنگار بسته بي‌قاب چسبانده بودند و بالا سر آيينه، يك تلويزيون خراب. تنها تجمل اتاق، غير از آن تلويزيون از كار افتاده و غير از بخاري گازي كه مي‌غريد و هواي داغ پس مي‌داد، يك كمد سفيد رنگ شكسته بود، كمدي كه در طبقاتش، چند كاسه بشقاب چيده بودند؛ يادگاري از گذشته‌هايي از دست رفته. بيرون تيغه، يك سبد پر از لباس شسته شده، كنار يك بسته پودر رختشويي. ابوالفضل مي‌گفت زهره وسواس دارد و براي شستن يك سبد لباس، 4 بسته پودر رختشويي مصرف مي‌كند.

«سال 84 بود. دلم درد مي‌كرد، نمي‌تونستم غذا بخورم، دايم اسهال و استفراغ داشتم. هر دكتر رفتيم سر در نمي‌آورد، آخر گفتن مال اعصابته. دارو داد. خانومم همين طور شد. اونم اسهال، استفراغ داشت. بي‌قرار بود، پرخاشگري مي‌كرد. از منم بدتر بود. شيشه مي‌شكست. شيشه كمد مي‌شكست. كمد رو دوبار شيشه انداختم. (شيشه يكي از پنجره‌هاي كمد، ترك خورده و يكي از پنجره‌هاي كمد هم شيشه ندارد.) با هم رفتيم دكتر. به هر دومون يه دوا دادن. ولي ديگه از برج 4 نرفتيم دكتر، ويزيت دكتر 35 هزار تومن بود. پول نداشتيم، همون داروهاي قبلي رو هي دوباره گرفتيم خورديم.»

انتهاي اتاق، جايي بود شبيه به آشپزخانه؛ چند كابينت خالي چسبيده به ديوار و اجاق گازي در ابتداي همين چهار ضلعي كه حريمي ساخته بود مبهم. رنگ صفحه اجاق، ديده نمي‌شد، كل مساحت صفحه اجاق با لايه چربي ماسيده پوشيده شده بود، لايه چربي كه در گذر زمان، چنان سياه و ضخيم كه انگار بافت صفحه اجاق، از همان روز اول كه از كارخانه بيرون آمد، از همين جنس چسبناك زبر ساخته شده بود. روبروي اجاق گاز خاموش، يخچال كهنه‌اي كه يك چهارپايه پلاستيكي جلوي در يخچال گذاشته بودند. چهار پايه را بر مي‌داشتي، در يخچال مثل در همان كمد شكسته باز مي‌شد و باز مي‌ماند. باز و بسته بودنش فرقي هم نمي‌كرد وقتي طبقات يخچال خالي بود و فقط يك سبد پلاستيكي توي طبقه يخچال بود با يك كاهوي پلاسيده و يك قوطي رب. دستت را كه داخل يخچال مي‌بردي، نسيمي هم حس نمي‌كردي چه رسد به خنكاي مرسوم «يخچال». يخچال خالي بود، صفحه اجاق گاز خالي بود، قابلمه روي اجاق گاز، خالي بود، چشم‌هاي زهره، تاريك بود.

« بابام و داداشام و آبجي هام اومدن فيلم گرفتن، گفتن اگه بچه‌ها بازم برن گدايي، مياييم مي‌بريمتون. اينا نمي‌خوان ما با هم زندگي كنيم.»

زهره كنار من نشست زانو به زانو، ابوالفضل، با موهاي آشفته از خواب و بيدار اول ظهر، با دهان خشك و پيراهن و شلوار چروكيده به تن، يك پا گذاشته بود بيرون درگاه اتاق و يك پا، كف اتاق كه دود سيگار را ول كند در هواي آزاد. پك كه مي‌زد، دود را پف مي‌داد و دود سفيد، كنار صورتش، در فراز موهاي آشفته‌اش ابرهايي مي‌شد دايره و مربع و مثلث و از خط فرضي آشفتگي‌ها كه مي‌گذشت، حجمش در هم مي‌شكست و ذراتش از هم مي‌گسست و مي‌پيوست به هواي سرد و خشكي زده كاشان. توهماتش قاطي شده بود با دود، با واقعيتي كه در عكس‌هاي خانوادگي آلبوم صورتي رنگ كنار كمد منجمد شده بود و هيچ كس نمي‌دانست جسد آن حجم انبوه زندگي و زيبايي و شادماني و جواني، در كدام غسالخانه از كدام شهر بي‌دروازه، كفن پوشيد كه امروز، زهره و ابوالفضل؛ انگار دو شبح كه عرض و درازاي 8 ثانيه‌اي اين اتاق پر از دود و پر از لباس چرك را راه مي‌رفتند و فقط خودشان راه مي‌رفتند و سال‌ها بود كه هيچ غريبه‌اي عرض و درازاي اين اتاق را راه نرفته بود... روي طاقچه كنار پنجره؛ تنها پنجره كل اين خانه، يك گلدان پلاستيكي سبز رنگ گذاشته‌اند. شاخه بي‌هدف و گمنامي از دل خاك سبز شده و به برگ نشسته. شيشه پنجره، مات است و نور زيادي به داخل خانه نمي‌ريزد. شاخه و برگ‌هايش، سرخم كرده‌اند به سمت تابش همان ذرات ناچيز نور.

اون گلدون زنده است. اون سبزه؟

زهره و ابوالفضل در حرف‌هاي من دنبال اميرحسين و حميدرضا مي‌گشتند. يك ماه قبل، هر 4 نفر در بيمارستان كارگرنژاد؛ بيمارستان اعصاب و روان كاشان بستري شده بودند. روانپزشك خطاب به بيمارستان نوشته بود «هر 4 نفر». هر 4 نفر بستري شدند. هر 4 نفر مبتلا به بيماري اعصاب و روان از نوع شديد بودند. مادر و پدر، بعد از سه هفته مرخص شدند، بچه‌ها، مرخص نشدند. روي دست و شكم اميرحسين، جاي سوختگي بود. در تن حميدرضا، آثار آزار جنسي ديده بودند. پاي بهزيستي آمده بود وسط. بچه‌ها قرار نبود مرخص شوند. من مي‌دانستم كه ديگر قرار نيست زهره و ابوالفضل، اميرحسين و حميدرضا را ببينند، زهره و ابوالفضل نمي‌دانستند. زهره، دست من را گرفت در دست‌هاي استخواني و مرطوب و نحيفش، «تو مي‌توني، تو رو خدا بهشون بگو اجازه بدن برم بچه هامو ببينم.»

من نمي‌توانستم. هر روز، ابوالفضل، سوييچ را داخل زبانه قفل روي باك موتور مي‌چرخاند و زهره را ترك سوار مي‌كرد و مي‌راند سمت بيمارستان، از درگاه نرده‌اي بيمارستان رد مي‌شدند و موتور را پشت ستون‌هاي آجري پارك مي‌كرد و زير سايبان ورودي ساختمان منتظر مي‌ماندند تا سرپرستار بيايد و اجازه ملاقات بدهد. سرپرستار اجازه ملاقات نمي‌داد.

«اون روز گفتم خودم چايي مي‌ريزم ماماني. گوش نكرد. كاپشن تنش بود، اومد چايي بريزه، آب جوش ريخت رو دستش سوخت. برديم پانسمان كنيم. پول خواستن، پول نداشتيم براي پانسمان. يه بارم از حموم اومد، شكمش به بخاري چسبيد، سوخت.»

روي دست چپ ابوالفضل، پايين‌تر از گودي آرنج تا نزديك خط فرضي مچ، چند خط موازي از رد زخم‌هاي كهنه، جا مانده و گوشت‌هاي اضافه، مثل نقطه چيني برجسته، روي خط بخيه‌ها زاد و ولد كرده است. زهره، اميرحسين، حميدرضا، دو سال كنار خيابان‌هاي كاشان گدايي كردند. اولين‌بار، وقتي اميرحسين و حميدرضا و زهره رفتند گدايي براي پول «نان»، ابوالفضل دستش را با تيغ بريد. انگار تاوان مرد بودن را پس داده باشد.

«از غصه ما دستشو با تيغ پاره كرد، ديد ما تو اين سرما ميريم گدايي. نه كه خودش كار نمي‌كنه، مي‌خواد كار كنه، كسي بهش كار نميده. انقدرم زنگش زدم، خونه بود. از هوش رفته بود انقدر كه خون از دستش رفته بود. شلوارش پر از خون بودش.» زهره گفت.

«مي‌خواستم خودمو بكشم، از اينجا بريدم تا اينجا (انگشت شصت و مياني و اشاره را به هم چسبانده، در هوا، تصويري از امتداد حركت تيغ مي‌سازد بالاتر از نقطه چين گوشتي.) از اينجا بريدم تا اينجا، اينم از اينجا بريدم تا اينجا، بعد تيغو گرفتم به مخچه‌ام، ديگه از هوش رفتم. غيرتم اجازه نداد.» ابوالفضل گفت.

ابوالفضل خياط بدي نيست. تميز و با دقت كار مي‌كند. زهره، مانتوي دوخت ابوالفضل را به تن دارد؛ يك مانتوي مشكي كه سمت چپ مانتو، گل و بته طلايي رنگي قيط‌اندوزي شده. گيرم كه نقش بازاري پسندي است، اما براي زهره، جبه پادشاهي است. زهره اين مانتو را از صبح تا شب به تن دارد. زهره عاشق ابوالفضل است، حتي همان وقت هم كه با مشت، شيشه پنجره‌هاي كمد شكسته سفيدرنگ را مي‌شكند، عاشق ابوالفضل است. عاشق ابوالفضل كه اصلا به روي خودش هم نمي‌آورد كه به تمام عالم بدهكار است و وقتي از 10 ميليون بدهي و طلبكارهايش حرف مي‌زد؛ طلبكارهايي كه با آرزوي وصول اين بدهي‌ها به گور مي‌روند، انگار درباره جوش آمدن آب كتري و دم كردن چاي مي‌گفت.

زهره خانوم، چه غذاهايي رو خوب مي‌پزي؟

چشم‌هاي تاريكش برق مي‌افتد؛ انگار وسط يك غار بي‌نور، شمع روشن كني كه زيبايي خلقت نمايان شود.

«قورمه‌سبزي، برنج و مرغ، برنج و لوبيا، ماكاروني... همه‌چيز بلدم، ولي اينا رو خوشمزه درست مي‌كنم. خيلي ماهه اينا رو نخورديم، پول نداشتيم برنج و مرغ بخرم.»

هر جمله‌اي كه مي‌گويد، هر جمله‌اي كه بوي بي‌پولي مي‌دهد، نگاه ابوالفضل مي‌كند. ابوالفضل ناجي زهره است. وقتي به ابوالفضل نگاه مي‌كند، چشم‌هاي تاريكش، چشم‌هاي بيمارش پر از نور مي‌شود، پر از عشق مي‌شود؛

ابوالفضل كه مي‌گويد تا چند سال پيش، همه‌چيز خوب بود. خوب كه نه، لقمه‌هاي نان، حداقل پيوسته بود. عكس‌هاي آن آلبوم صورتي رنگ كه صفحاتش از كهنگي زندگي 16 ساله به زردي مي‌زند، گواه پيوستگي آن لقمه‌هاي نان است. عكس‌هايي از آدم‌هاي خوشحال، از آدم‌هاي پاي سفره مهماني، سفره‌اي پر از ظرف‌هاي غذا، از آدم‌هايي با لباس‌هاي رنگارنگ، عكس‌هايي از زهره و ابوالفضل كه مي‌خندند، عكس‌هايي از حميدرضا و اميرحسين كه بازي مي‌كنند، در يكي از عكس‌ها، داماد لاغر قد بلندي، دست عروسي را به دست گرفته كه ظريف و زيباست، عروس، تاج كوچكي بر سر دارد و دنباله تور سفيدش را با دست گرفته، جابه‌جاي لباس سفيدش، ستاره‌هاي كوچكي مي‌درخشد. بازتاب درخشش ستاره‌ها تا چشم‌هاي من مي‌رسد، تا اين سر كاشان. چشم‌هاي عروس، تاريك است. چشم‌هاي زهره، تاريك بود.

«ببين چه قشنگ بودم. اين همه دندون داشتم. همه‌اش پوسيد، ريخت. پول نداشتم برم دكتر، از جاش كه در مي‌اومد، دست مينداختم دور پايه دندون، دردش عين سوزن ته گرد بود. تا چند وقت پيشم همه شونو نگه داشته بودم. 10، 12 تا بودن...»

زهره آدم‌ها و عكس‌ها را معرفي مي‌كند: «اين برادرشه، اين عروسي آبجيمه، اين مادر بابامه، خيلي دوستم داشت، دست به صورتم مي‌كشيد، خيلي خوب بود، اين عمه شه، اين تولد اميرحسينه، اين... اين...»

زهره مي‌گفت سال‌هاست ديگر هيچ كدام از آدم‌هاي اين عكس‌ها را نديده‌اند.

«ديگه پيرمون كردن. الان كاري كردن كه ديگه از زندگي سير شدم.» ابوالفضل به من مي‌گويد.

اتاق بوي آدم‌هاي مريض مي‌دهد، بوي گرسنگي، بوي سكوت آدم‌هاي فراموش شده، بوي فرش اهدايي، بوي يخچال خالي. ابوالفضل، با قدم‌هاي لخت، تا انتهاي اتاق مي‌آيد و رو به من مي‌نشيند و چشم‌هايش را مي‌دوزد به من. وقتي زهره را نگاه مي‌كرد، انگار يك جفت تيله داخل چشم‌هايش بود، يك جفت تيله رنگي شفاف، تيله‌اي از جنس شيشه، خالي از هر حس زنده، به ندرت پلك برهم مي‌زد. يك‌بار، در طول 5 دقيقه‌اي كه حرف زد، پلك نزد. در اين خانه، زندگي روي دور كند مي‌گشت، بعد از دوساعت، حس مي‌كردم سكوت سيال، سكوت آدم‌هاي حيران و بيمار، عضلاتم را منقبض كرده. خوابم مي‌آمد. مي‌خواستم روي همان تشك كثيف پشت تيغه دراز بكشم و به حرف‌هاي زهره و ابوالفضل گوش بدهم.

«تو برامون لباس مي‌مي مي‌مي خري ؟ كمد، يخچال، فرش، گاز؟» زهره گفت.

لكنت زباني داشت كه گاهي مي‌دويد وسط كلامش. لحظه نداشت. اصلا معلوم نبود كدام كلمه گير مي‌افتد. وقتي دچار لكنت مي‌شد، انگار هواي كپك زده در آن خانه 20 متري هم تاب برمي‌داشت. هواي خانه‌اي كه زندگي در آن، تعريفي وارونه دارد، 4 نفر، مثل اشباح سرگردان، تا صبح بيدار بوده‌اند و به وقت اذان صبح، انگار كه فصل بيداري به آخر رسيده باشد، يك مشت قرص خواب سر مي‌كشيدند و پلك‌ها فرو مي‌افتاد. خواب كابوس‌واري كه تا عصر هر روز طول مي‌كشيد. زهره دو كيسه بزرگ از داروهاي اعصاب و روان پيش پاي من مي‌گذارد. كيسه‌اي مشترك براي يك خانواده، مثل غذا، مثل ليوان و بشقاب، مثل ساعت‌هاي شبانه‌روز و هوايي كه تنفس مي‌كنند، مشترك و به تساوي براي هر 4 نفر.

بچه‌ها هم داروهاي شما رو مي‌خوردن؟

ابوالفضل، زهره، حميدرضا و اميرحسين، هر 4 نفر، كل خانواده بيمار اعصاب و روان بودند، هر 4 نفر بيمار اعصاب ر و روان شده بودند. ابوالفضل مي‌گويد داروهاي بچه‌ها جدا بوده، مي‌گويد دكتر براي بچه‌ها داروهاي جداگانه داده بوده. در آن كيسه‌ها، روي هيچ كدام از داروها توضيحي درباره داروي ويژه كودكان نبود.

«شب عيد پارسال، خونه رو تميز كرديم، هفت‌سين چيديم، پول آجيل نداشتيم، شيريني خريديم، 4 نفري دور هفت‌سين نشستيم، دعاي تحويل سال خونديم، به هر كدوم بچه‌ها نفري هزار تومن عيدي دادم، به خانومم 5 تومن عيدي دادم.»

خانواده، تحت پوشش كميته امداد است. ابوالفضل از مهرماه پارسال، كارت مستمري و يارانه را به پارچه‌‌فروشي داد كه از شهريور 1395 طلبكار ابوالفضل است. هر ماه 599 هزار تومان مستمري و يارانه به كارت ابوالفضل واريز مي‌شود. هر ماه، پارچه فروش، 500 هزار تومان از اين كارت برمي‌دارد و 99 هزار تومان ته كارت، مي‌ماند براي ابوالفضل، مي‌ماند براي زندگي 4 نفر آدم. هر چند جمله كه مي‌گويد، مثل يك طوطي سخنگو تكرار مي‌كند كه: «نمونه الگوي مانتو درآوردم كه مشغول شم يه لقمه نون در بيارم زن و بچه‌ام گدايي نكنن. اينا رو بدوزم، فروش بره، همه بدهكاريامو ميدم.»

غروب 5 بهمن ماه، شيشه اتوبوس پر بود از قطرات باران. آسمان به زاري افتاده بود و جاده پيش رو، تار مي‌زد. حميدرضا و اميرحسين را دوست نداشتم. دوست‌شان نداشتم كه انقدر از مادر و پدر متنفر بودند. دوست‌شان نداشتم كه شب‌ها و روزهاي زياد، بي‌نان و بي‌اسباب بازي و بي‌لبخند بودند. دوست‌شان نداشتم كه هوش مرزي داشتند و در بخش اطفال بيمارستان كارگر نژاد، امنيت داشتند و سرپرستار مي‌گفت پدر و مادر اجازه ملاقات ندارند چون جواب آزمايش الكل و موادشان مثبت بوده و كادر بيمارستان مي‌ترسد بلايي سر بچه‌ها بياورند.

حميدرضا، ديگه نمي‌خواي بري خونه؟

«نه. مي‌خوام برم بهزيستي، برم اصفهان.»

دلت براي پدر مادرت تنگ نميشه ؟

«نه. فقط برا روضه دلم تنگ ميشه. خودمون شبا مي‌رفتيم روضه.»

حميدرضا را دوست نداشتم، دوستش نداشتم كه بلد بود شامي و قورمه سبزي درست كند، دوستش نداشتم كه ظرف و لباس مي‌شست و كتاب قصه نداشت، دوستش نداشتم كه وقتي مي‌رفت گدايي و برمي‌گشت، هرچه گدايي كرده بود بايد به دست ابوالفضل مي‌داد.

اميرحسين، نمي‌خواي بري خونه؟

«نه. ديگه نمي‌خوام ببينمشون. داداشم ميگه وقتي اينا ميان، بهشون بگو برن.»

پشت دستت چرا زخم شده؟

«سوخته، با زغال سرخ.»

درد داشت اميرحسين؟ زغال سرخ درد داشت؟

«پاهامو محكم گرفتن. حميدرضا اومد منو در بده (فراري بدهد) اومدن كه رو دست اونم زغال سرخ بذارن. ديگه غش كردم.»

وقت خداحافظي، جمله‌هاي زهره و ابوالفضل مي‌دود در هم. آخر و اول حرف‌ها ناپيدا مي‌شود. ابوالفضل مانده حسابش را نشان مي‌دهد؛ 17 هزار تومان. زهره گلدان گل يخ را به دست مي‌گيرد و دست‌هايش مي‌لرزد.

«برامون نون مياري ؟ برامون پول مي‌فرستي؟»

 

اشك‌هايي براي تنهايي آدم‌ها

روانپزشكي كه براي نخستين‌بار به كمك اين خانواده رفت، براي من از مشاهداتش تعريف كرد ؛ از اولين و دومين باري كه به خانه زهره و ابوالفضل رفت، از خانه‌اي كه خانه نبود، از آدم‌هايي كه فقط در ظاهر زنده بودند...

«آقايي كه براي كمك به خانواده‌هاي نيازمند كاشان با من در تماس بود، تعريف كرد كه آخر شب، يه زن و مرد كنار خيابون بهش التماس مي‌كنن كه بچه مون مريضه و به ما پول بدين و كمك كنين. اين آقا ميگه كه پول نميده ولي مي‌تونه بچه رو به دكتر برسونه و همراه اون زن و مرد، وارد خونه بي‌نهايت كثيفي ميشه كه هيچ وسيله‌اي نداشته. بچه رو به درمانگاه مي‌رسونه و به اين فكر مي‌افته كه از من كمك بگيره... من به همراه اين آقا به خونه‌اي رفتم كه فوق‌العاده كثيف بود، پر از بوي وحشتناك تعفن بود، ادرار و مدفوع كف زمين، سه تا تشك كثيف، سه تا پتو وسط اتاق، يه مشت لباس كهنه گوشه خونه، يه آشپزخونه كه فقط چند تا قابلمه اونجا بود. كف خونه فرش نبود، توي خونه هيچي نبود، خالي بود... پدر زهره در رو برامون باز كرد. وقتي وارد خونه شديم، هر چهار نفرشون، مادر، پدر، بچه‌ها خواب بودن، انگار خواب مرگ. بچه بزرگ‌تر؛ حميدرضا به زور بيدار شد. مي‌گفت ساعت 6 صبح با قرص خواب خوابيده، گفت هر 4 نفرشون قرص خواب مي‌خورن. كيسه داروهاي پدر و مادر رو آورد، پر بود از داروهاي خواب‌آور فوق‌العاده قوي. گفت كه خودش و اميرحسين هم از قرصاي پدر و مادر مي‌خورن. حميد رضا 12 ساله بود، امير حسين 6 ساله بود. بچه‌ها با خوردن طولاني مدت داروهاي پدر و مادر، دچار مسموميت دارويي شده بودن... مادر، عقب‌افتادگي ذهني خفيف (mental retardation) داشت، پدر اسكيزوفرني شديد بود، مادر هم به دليل شرايط زندگيشون، به درجاتي از اسكيزوفرني مبتلا شده بود. فشار شديد ورشكستگي شوهر و فقر و بي‌پولي و اجبار به گدايي و بيكاري شوهر و خواب رفتناي طولاني‌مدت با قرص خواب و دكتر نرفتن و درمان نشدن باعث شده بود مادر هم دچار اسكيزوفرني بشه. پدر دچار توهم بود، توهم اينكه جادوش كردن. مادر، خيلي بي‌پناه بود و تنها تكيه‌گاهش، مردي بود كه خودش هم بيمار بود. مادر مي‌گفت دايم گريه مي‌كنه، مي‌گفت يه گوشه نشسته و حوصله حرف زدن نداره، مي‌گفت هر وقت بچه‌ها سر و صدا مي‌كنن، قرص بهشون ميده كه بخوابن... هر 4 نفر، بي‌نهايت گرسنه بودن، گرسنگي در حدي كه مجبور به گدايي شده بودن... دفعه اول كه رفتم، اميرحسين خواب بود. لازم بود وضع بچه رو ببينم. دفعه دوم كه رفتم، دست و شكم بچه سوخته بود و عفونت داشت. مادر مي‌گفت دستش با آب جوش كتري سوخته، مي‌گفت بچه از حموم اومده و سردش بوده رفته كنار بخاري و شكمش چسبيده به بخاري و سوخته. شرايط پدر و مادر طوري بود كه بچه‌ها حتما بايد از خانواده جدا مي‌شدن تا حداقل، غذا و مراقبت درست داشته باشن. شماره تلفن روانپزشك مادر و پدر رو پيدا كردم و درباره مسموميت دارويي بچه‌ها گفتم. روانپزشك تعجب كرده بود و مي‌گفت داروها رو فقط براي مادر و پدر نوشته بوده. از بيمارستان‌هاي تهران پيگيري كردم كه تخت خالي نداشتن، با بيمارستان كاشان هماهنگ كردم كه خانواده با هزينه من بستري بشن... پدر بعد از دو هفته، انقدر بيقراري كرد كه از بيمارستان با من تماس گرفتن كه آيا مي‌تونن پدر رو مرخص كنن يا نه. يك خير هم از شهرستان آمل هزينه بستري خانواده رو پرداخت كرد و گفت كه كل هزينه درمان و حمايت خانواده رو قبول مي‌كنه. مادر هم مرخص شد اما كادر بخش اطفال، گزارش داده بودن كه علائم آسيب جنسي در بچه‌ها مشاهده شده. همين گزارش باعث شد بهزيستي كاشان وارد موضوع بشه و ترخيص بچه‌ها و تحويل به خانواده منتفي شد. من با رييس بهزيستي كاشان صحبت كردم و پيشنهاد دادم كه با كمك خيرين براي بچه‌ها پرستار بگيريم و با مقدار كمي وسايل جديد، اون خونه رو مرتب كنيم كه مادر و پدر هم انگيزه‌اي براي بهبودي پيدا كنن. پدر هم كه خياطه، يك كارفرما پيدا بشه كه از پدر، كار اجباري بخواد. اين خانواده، اون پدر و مادر اگه تحت درمان دايم قرار مي‌گرفتن، حتما حالشون خوب مي‌شد. آخرين جواب بهزيستي كاشان به من اين بود كه ديگه كار رو به ما بسپرين. و از همين وقت به بعد، براي اون خانواده ديگه هيچ كاري انجام نشد جز اينكه با پدربزرگ و مادربزرگ بچه‌ها صحبت كردن و چون اونا هم حاضر نشدن سرپرستي بچه‌ها رو قبول كنن، بچه‌ها رو از پدر و مادر جدا كردن كه به يك مركز نگهداري منتقل كنن. من فقط خوشحالم كه بچه‌ها ديگه گرسنه نمي‌مونن و آسيب نمي‌بينن. ولي خيلي تلاش كردم بچه‌ها كنار خانواده بمونن چون اين بچه‌ها مادر و پدر مي‌خوان، حتي اگه زهره و ابوالفضل، بدترين مادر و پدر دنيا باشن... غير از دو نفر خيري كه همون اوايل كمك كردن، كسي براي دستگيري اين خانواده قدم پيش نگذاشت . پدر و مادر، بارها به من تلفن زدن براي 15 تومن و 20 تومن، يعني پولي به اندازه خريدن حداقل‌هاي خوراكي، پولي به اندازه اينكه از گرسنگي نميرن و زنده بمونن. من حتي در فيلمي كه از اين خانواده ساخته شد اعلام كردم هر كسي صداي من رو مي‌شنوه، بياد تا به اين خانواده كمك كنيم و از اين شرايط نجاتشون بديم. آدماي متمول در كاشان خيلي زياده. متاسفانه تنها كمك به اين خانواده اين بود كه بچه هاشون رو ازشون گرفتن... من 24 ساله كه روانپزشكم. بار دوم و در واقع بار آخري كه به اون خونه رفتم ، تمام مسير كاشان به تهران رو گريه كردم. گريه‌ام از اين بود كه حميدرضا به من مي‌گفت خيلي دلش مي‌خواد درس بخونه و من وقتي به فضاي اون خونه وحشتناك نگاه مي‌كردم، فكرم اين بود كه مگه اينجا ميشه درس خوند. گريه‌ام از اين بود كه تمام همسايه‌ها، اهالي اون محل، اهالي اون شهر چطور، چقدر راحت از كنار اين خانواده گذشته بودن. سراغ سوپرماركت محل رفتم و به صاحبش گفتم آقا، ضمانت مالي اين خانواده با من، هر وقت هر جنسي خواستن بهشون بده و با من حساب كن. اون مرد به من گفت شما بايد هر بار به من تلفن بزني و براي من پول واريز كني تا من به اينا جنس بدم. من از اين بي‌رحمي و بي‌تفاوتي اون مردم گريه‌ام گرفت؛ مردمي كه حتي نمي‌خواستن باور كنن كه اين خانواده، خيلي روزا و خيلي شبا حتي نون براي خوردن نداشت.»


نون از مغازه‌ها نسيه مي‌گرفتيم. ديگه اونم نمي‌دادن. ازمون سجل مي‌خواستن. با خانومم به توافق رسيديم كه چون كسي كمكمون نمي‌كنه، بريم گدايي.

بابام و داداشام و آبجي هام اومدن فيلم گرفتن، گفتن اگه بچه‌ها بازم برن گدايي، مياييم مي‌بريمتون.


از غصه ما دستشو با تيغ پاره كرد، ديد ما تو اين سرما ميريم گدايي. از هوش رفته بود انقدر كه خون از دستش رفته بود. شلوارش پر از خون بودش.

مي‌خواستم خودمو بكشم، از اينجا بريدم تا اينجا، بعد تيغو گرفتم به مخچه‌ام، ديگه از هوش رفتم. غيرتم اجازه نداد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون