بهار سرلك/ داستاني هست كه «استفن كينگ» نميتواند در مقابل بازگويي آن مقاومت كند. روزي او براي خريد نان دارچيني و چيپس به مغازهاي رفت و زني به او نزديك شد. زن به اين نويسنده گفت او داستانهاي وحشتي را كه كينگ مينويسد دوست ندارد و بيشتر داستانهاي مفهومي مانند «رستگاري از شائوشنگ» را ترجيح ميدهد. وقتي استفن كينگ به آن زن گفت كه خود او اين داستان را نوشته، زن حرف او را باور نكرد.
اگر درباره گستردگي سبك استفن كينگ شكي هست، بايد نگاهي به مجموعه جديد او «بازار روياهاي بد» كرد. اين مجموعه شامل 20 داستان است كه گويي گريزي به هر ژانر، غير از رمانتيك، دارد؛ داستانهاي جنايي و وحشت، يك قطعه شعر روايي، يك داستان در ژانر وسترن، داستانهاي رئالي در مورد ازدواج، سالخوردگي و سوءمصرف مواد در اين مجموعه گنجانده شده است. به تازگي خبرنگار نيويورك تايمز «الكساندر التر» مصاحبه تلفني با استفن كينگ ترتيب داده است كه در ادامه بخشي از آن را ميخوانيد.
اين مجموعه ويتريني از گستردگي سبك شما است. براي تاكيد بر تنوع آثارتان با قصد و نيت اين مجموعه را خلق كرديد؟
اينطور بود. ميخواستم گريزي به همه سبكهاي مختلفي كه قادر به خلقشان بودم بزنم و حدس ميزنم بخشي از آن مربوط به واكنش ناخودآگاهم به اين ايده كه من نويسنده ژانر جنايي هستم و در داستانهايم هيولاها را به نمايش ميگذارم، باشد. بله من نويسندهاي هستم كه در داستانهايم هيولا وجود دارد اما اين بدين معني نيست كه نميتوانم سراغ خلق چيزهاي ديگر بروم.
گفته بودي وقتي رماني در دست نداري و اگر بين نوشتن رمانهايت وقت خالياي داشته باشي، روياهاي واضحي در خواب ميبيني. فكر ميكني اين روياها از كجا ميآيند؟
به روند داستاننويسي كه خيلي مرموز است عادت ميكني اما اين روند خيلي به رويا ديدن شبيه است. اغلب اوقات به ياد نميآورم اين داستانها از كجا ميآيند يا نوشتن آنها به چه شكلي است چون وقتي پاي نوشتن آنها مينشينم حالت از خود بيخودي دارم.
وقتي داستان تمام ميشود هيچ كار خاصي براي انجام دادن نداري. روند داستاننويسي ادامه دارد اما در يك شب، ذهن تو اين كار را انجام داده است يعني اينكه تو رويايي داشتهاي. وقتي دوباره مينويسم اين روياها را نميبينم.
بنابراين روياهايت را به خاطر نميآوري؟
نه، يادم نميماند. وقتي مينويسم رويا نميبينم.
در وهله اول چه ميشود كه داستان ترسناك مينويسي؟
هيچي. مواد خاصي وجود دارد - به خاطر كمبود دايره واژگاني از مواد استفاده كردم- كه در بدن ما پنهان هستند، اين مواد معدني در دياناي ما وجود دارند كه بخشي از وجود اصلي ما هستند. از نظر من، وقتي هشت يا 9 ساله بودم و من و برادرم به زيرزمين رفته بوديم، در آنجا مادرم وسايلي را گذاشته بود و البته كارتنهاي زيادي هم وسايل پدرم بود. دستههاي كاغذ هم بود كه جلد يكي از آن دستهها هيولاي سبزي را نشان ميداد كه دارد از قبري بيرون ميآيد. برادرم كاري به كار اين دسته كاغذ نداشت. اما من به آن نگاه كردم و فكر كردم: «اين مال من است.» ميخواستم بدانم درباره چي هست. وقتي بچه بودم همه فيلمهاي ژانر وحشت را كه ميتوانستم ببينم، نگاه ميكردم. گاهي برادرم كه دو سال از من بزرگتر است، با من ميآمد. او هميشه كلاهش را روي صورتش ميگذاشت اما من هرگز اين كار را نميكردم.
بيشتر از چه چيزي ميترسي؟
همهچيز! مرگ، اما نه به اندازه آلزايمر و پيري زودرس. ايده من از يك فيلم ژانر وحشت همان فيلم «هنوز آليس» است. طي سالها چيزهايي كه من را ميترساند يا من را علاقهمند ميكند فيلمهاي ژانر وحشتي نيست كه معمولا در اتومبيل اتفاق ميافتند، بلكه چيزهايي در زندگي واقعي هست كه زهره تركتان ميكند.
مطمئنا شما در ترساندن مردم با استعداد هستيد.
اما ميخواهم آدمهايي را كه دوست ندارم بترسانم. ميخواهم با خوشرويي به آنها خوشامد بگويم بعد آنها را بترسانم. ميخواهم آنها را وارد جايي بكنم كه راه فراري از آن نداشته باشند.