• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3544 -
  • ۱۳۹۵ دوشنبه ۱۷ خرداد

درباره رمان «اگنس» نوشته پيتراشتام

داستاني سياه از عشق و نوشتن

بهار سرلك

 گويي داستان «اگنس» غافلگيري‌هاي متعددي را در خود جاي نداده است. رمان «اگنس» داستان را همان طور كه هست بازگو مي‌كند و در نخستين جمله‌هاي رمان اتفاقي كه افتاده است را به وضوح بيان مي‌كند: اگنس مرده. داستاني او را كشت. تنها چيزي كه از او باقي مانده همين داستان است.
اين جملات، ادعايي جسورانه هستند و حيرت‌آورتر اينكه اشتام از پس اين جسارت برمي‌آيد؛ اين جملات پايان داستان را با وضوحي كامل شرح مي‌دهد اما در انتهاي رمان خواننده غافلگير و متعجب مي‌شود. در يك نگاه اگنس يك داستان عاشقانه ديگر است و همانقدر پيش‌پاافتاده است. راوي داستان نويسنده‌اي سوييسي است كه درباره قطارهاي مجلل امريكايي در شيكاگو تحقيق مي‌كند. وقتي اگنس در كتابخانه عمومي پشت ميز روبه‌روي او مي‌نشيند، نگاهي رد و بدل مي‌شود و رابطه آنها شكل مي‌گيرد.
اين دو مجرد و مستقل هستند. گويي راوي در محل زندگي‌اش با كسي دوست نشده است اما به سبك زندگي بي‌نام و نشانش هم علاقه دارد. اگنس دانشجوي جوان رشته فيزيك است. او در كوراتتي زهي ويولنسل مي‌نوازد و به نظر مي‌رسد دوست صميمي‌اي ندارد و خانواده‌اش در شهري ديگر زندگي مي‌كنند. اگنس يك‌بار وارد رابطه‌اي عاشقانه شده بود اما پيش از اينكه اين رابطه شكل بگيرد از آن خارج شده بود و حالا يار سابقش به نام هربرت به نيويورك نقل مكان كرده و هنوز خيال عشق اگنس را در سر مي‌پروراند.
راوي داستانش را با خونسردي و بدون جانبداري تعريف مي‌كند. اين گفته به معني بي‌تفاوتي او نيست اما او به درجه‌اي از بي‌احساسي و خودمحوري رسيده است. به خاطر خودپرستي‌اش بي‌احساس نشده است بلكه به اين دليل ساده كه ديدگاه‌هاي ديگران را درك نمي‌كند. گرچه اگنس يك دانشمند است اما او از هردوي روابطش آسيب ديده است اما واضح است كه او عشق راوي را به خاطر شخصيت راوي، مي‌پذيرد.
اگنس مي‌پرسد: «چيزي راجع به من مي‌دوني؟» اما اين سوال اصلا تلخ به نظر نمي‌رسد.
راوي در حال حاضر كتاب‌هاي غيرداستاني مي‌نويسد اما پيش از اين عادت داشت قلمش را در حوزه ادبيات داستاني نيز امتحان كند. اگنس از راوي مي‌خواهد داستاني درباره او بنويسد. او اين درخواست را اوايل آشنايي‌شان از راوي مي‌كند؛ زماني كه هنوز به افكار يكديگر درباره خودشان اهميت مي‌دهند اما اگنس تاكيد مي‌كند آنچه مي‌خواهد را در داستان پيدا خواهد كرد: بعد اگنس گفت: «داستاني درباره من بنويس. اين‌طوري مي‌دانم تو درباره من چي فكر مي‌كني.» گفتم: «اصلا نمي‌دانم چطور تمام مي‌شود. هيچ كنترلي روي آن ندارم. شايد هر دوي ما را ناراحت كند.» اگنس گفت: «من شانس‌هاي خودم را امتحان مي‌كنم. تو بايد فقط بنويسي.»
خب، راوي به اگنس اخطار مي‌دهد...
راوي داستاني درباره رابطه‌شان مي‌نويسد؛ اشتام با نگاهي ظريف، خاطرات آنها را در مورد برخي جزييات متفاوت بازگو مي‌كند؛ واقعيت از ديد راوي با واقعيت از ديد اگنس متفاوت است. اما البته كه داستان به زمان حال مي‌رسد و ناگهان افسار آينده را هم در دست مي‌گيرد اما خلق پاياني خوش براي راوي آسان نيست.
بحراني هم در اين رابطه هست، يعني زماني كه اگنس مي‌فهمد باردار است. راوي پيشنهاد سقط‌جنين مي‌دهد و اين پيشنهاد براي اگنس سنگين تمام مي‌شود و راوي را ترك مي‌كند.
زن ديگري به نام لوييس، وارد زندگي راوي مي‌شود. او مي‌داند چه مي‌خواهد و بلافاصله سراغ هدفش مي‌رود؛ لوييس يار بهتري براي راوي است اما راوي وقتي مي‌فهمد اگنس بچه‌ را از بين برده، بار ديگر سراغ او مي‌رود.
وقتي اين دو به يكديگر بازمي‌گردند، راوي داستاني خيالي را خلق مي‌كند. اين‌بار او داستانش را با اين تصور مي‌نويسد كه بچه زنده مانده است. اين داستان ابتكاري محض به شمار مي‌رود، جايگزيني براي حقيقتي كه رخ نداده و نسخه نوشته شده براي تسكين اين فقدان كه راه به جايي نمي‌برد و در واقع غيرقابل تحمل است.
اما راوي به تنهايي نمي‌تواند آينده را تصور كند. او داستان را به اگنس نشان نمي‌دهد اما او كتابي را به پايان مي‌رساند كه اگنس از او مي‌خواست بنويسد. پندار آرزومندانه؟ راه‌حلي براي داستاني خيالي؟ هرچه باشد، راوي نمي‌تواند پاياني خوش براي داستانش در نظر بگيرد و در نهايت متوجه مي‌شود براي به نمايش گذاشتن قدرت حقيقي كلمات دير است.
در اين خلاصه از رمان «اگنس»، داستان مصنوعي و ناملموس به نظر مي‌رسد؛ رماني مصنوعي كه كاملا قابل پيش‌بيني است و اشتام گهگاه از حد و حدود خود خارج مي‌شود؛ زماني كه اگنس به خاطر مرگ بچه‌اش و با شنيدن شعر ديلان توماس گريه مي‌كند، راوي به او مي‌گويد كه اين شعر را جدي نگيرد: «اينها فقط كلمات هستند.» اين گفته او نشان از شكستش در مقام نويسنده ادبيات داستاني است كه براساس عدم توانايي او در ديدن قدرت خارق‌العاده كلمات و ادبيات شكل مي‌گيرد اما در داستان اگنس، سندي دارد كه نقطه مقابل گفته‌اش قرار مي‌گيرد و با اين حال همين سند به عنوان شرح حال زندگي حقيقي (كه غيرداستاني است)، نمايشي آسان از حقايق است (حتي راوي مدام به خواننده يادآوري مي‌كند كه او دقيقا اتفاقي كه افتاده را به خاطر نمي‌آورد.) حتي با وجودي كه اشتام از ابتداي داستان، انتهاي آن را مشخص مي‌كند اما مسيري كه خواننده را از آن عبور مي‌دهد به هيچ‌وجه همانند ابتداي داستان، مشخص نيست. رمان با دقت تمام شكل گرفته است و توجه اشتام به جزييات قابل ملاحظه است؛ جملات بسياري هستند كه به ندرت اتفاقي به شمار مي‌روند و با اين وجود اثباتي بر واحدهاي ساختاري اضافي است: نقل‌قولي از زبان راوي كه مي‌گويد: «يكي از اشعار رابرت فراست در ذهنم هست اما كلمات دقيق آن شعر يادم نيست»، يكي از همان اشاره‌هايي است كه ناتواني راوي را در درك كلمات به نمايش مي‌گذارد.
شخصيت محوري داستان اشتام، همذات‌پنداري خواننده را برنمي‌انگيزد و گويي عناصر داستان ساده و پيش‌پاافتاده هستند؛ گرچه بخشي از اين سادگي بدين خاطر است كه اين كتاب يك نوول است، قصه‌اي كه به خاطر ماهيتش كم‌وبيش فشرده شده است (كه به هيچ‌وجه احساس تعجيل را به خواننده نمي‌دهد) اما لحن قابل تشخيص، خنثي بودن شخصيت محوري، شرح واضح و اغلب كمي گيج‌كننده راوي از كارها، كلمات و افكار خود (و ديگران) خواننده را متقاعد
مي‌كند.
«اگنس» يك داستان عاشقانه واقعي نيست چون اگنس يك هدف است نه فردي دوست‌داشتني. راوي به او حس دارد اما كنترل كردن اگنس برايش آسان‌تر است (يا در مورد لوييس مي‌تواند او را هم كنترل كند.) اما او استاد بازيگرداني عروسك‌هاي خيمه‌شب‌بازي نيست، او از امكان اعمال چنين قدرتي روي ديگران لذت مي‌برد.
انزواي اين دو عاشق، تصويري غم‌افزاست اما انزوا يا فقط با يك نفر ديگر زمان را سپري كردن، تنها چيزي است كه راوي از پس آن برمي‌آيد؛ در يكي از صحنه‌هايي كه در شب هالووين روي مي‌دهد، او نمي‌تواند از پس جمعيت و كساني كه نقاب به صورت دارند، بربيايد.
داستان «اگنس» بي‌عيب‌ونقص نيست اما داستاني خوب، داستاني سياه و قدرتمند از عشق و نوشتني است كه به بيراهه مي‌رود.
منبع: Complete review

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون