به بهانه انتشار كتاب «هتل بزرگ پرتگاه» در بررسي زندگي اصحاب مكتب فرانكفورت
پارادوكس بچه پولدارهاي ماركسيست
گروه سياستنامه
نام متفكراني چون هربرت ماركوزه از دههها پيش به خصوص نزد اهالي علوم اجتماعي در ايران مطرح بوده است، اما مكتب فرانكفورت با نظريه انتقادي در سالهاي آغازين و مياني دهه 1380 در ميان كتابخوانهاي ايراني بسيار رونق يافت، نخستين آشناييها با اين مكتب و انديشمندانش به واسطه برخي آثار بابك احمدي از جمله كتابهاي خاطرات ظلمت و نشانهاي به رهايي و مدرنيته و انديشه انتقادي آغاز شد و البته در ادامه بايد از سهم اساسي نشريه ارغنون ياد كرد، با چهرههايي چون يوسف اباذري و به خصوص مراد فرهادپور كه گذشته از ترجمه برخي از مهمترين متون مربوط به اين مكتب، آثاري چون حلقه انتقادي (ديويد كوزنز هوي) را ترجمه كردند. نقطه اوج اما ترجمه كتاب ديالكتيك روشنگري اصلي اثر مهمترين چهرههاي اين مكتب يعني تئودور آدورنو و ماكس هوركهايمر توسط مراد فرهادپور و اميد مهرگان بود. ترجمهها و تاليفهاي برخي ديگر از مترجمان چون سياوش جمادي (مترجم زبان اصالت آدورنو) و حسينعلي نوذري در اين زمينه را نيز بايد خاطرنشان كرد. خيلي زود آثار زيادي از او درباره برخي اصليترين متفكران اين مكتب از نسل اول چون آدورنو و هوركهايمر و بنيامين گرفته تا نسلهاي بعدي مثل يورگن هابرماس و هربرت ماركوزه ترجمه و تاليف شد. همزمان البته ستاره اقبال انديشمندان اين مكتب رو به افول گذاشت، با مطرح شدن نامهاي ديگراني چون بديو و ژيژك و بورديو و رانسير و... اگرچه هنوز والتر بنيامين جايگاه خود را حفظ كرده و در كارهاي دانشگاهي نيز به هابرماس توجه جدي ميشود. در خود غرب نيز گويا اقبال چنداني به مكتب فرانكفورت خصوصا نسلهاي آغازين آن وجود ندارد. شاهد آن نيز مطلبي است كه به تازگي رابرت مينتو در سايت اپن لترز مانثلي در بررسي كتاب «هتل بزرگ پرتگاه: زندگي متفكران مكتب فرانكفورت» نوشته استوارت جفريز نگاشته است. اين كتاب در سال 2016 توسط انتشارات ورسو منتشر شده است. ترجمه محمد معماريان از اين متن را به نقل از ترجمان ميخوانيم:
همهچيز با جاسوس شوروي شروع شد
تابستان ۱۹۲۳، يكي از جاسوسهاي شوروي بهنام ريچارد سورج به راهاندازي كتابخانه انديشكدهاي جديد در فرانكفورت آلمان كمك كرد. خاستگاه اين انديشكده، با نام «موسسه تحقيقات اجتماعي»، ماجراي عجيبوغريبي دارد: به پژوهش ماركسيستي اختصاص يافته، بودجهاش را فردي سرمايهدار داده و ساختمانش را به يكي از نازيها تخصيص داده بود. ارتباط ريچارد سورج با موسسه چندان طول نكشيد. مديرانش او را به بريتانيا، چين و نهايتا ژاپن فرستادند. او اين واقعيت حياتي را به شوروي گزارش داد كه ژاپن قصد ندارد در حمله به روسيه همدست آلمان شود؛ يعني پيشوا براي حمله گازانبرياش فقط يك پنجه دارد. اين خُردهجاسوسبازي شايد مسير جنگ را عوض كرده باشد: روسيه امكان يافت يگانهاي ضدژاپني خود در سيبري را به «نبرد مسكو» اعزام كند تا نخستين شكست اساسي ارتش آلمان را رقم بزند. سورج به چنگ ژاپنيها افتاد و شكنجه شد، روسيه ارتباط با او را رد كرد و در سال ۱۹۴۴ بهدار آويخته شد. بيست سال بعد، حكومت شوروي او را «قهرمان اتحاد جماهير شوروي» ناميد.
ماركسيستهاي پارادوكسيكال: فهم بدون تغيير
سورج متفكري ماركسيست بود كه عقايدش را به عرصه عمل ميآورد. او شباهتي به ديگر متفكران ماركسيست نداشت كه در سال ۱۹۲۳ مدتي با آنها دمخور بود. استورات جفريز در روايت تاريخي جديد خود از «مكتب فرانكفورت» (جمعي از انديشمندان كه در مقاطع زماني مختلف با موسسه مرتبط بودهاند)، روي تمايزي دست ميگذارد كه ناشي از حرفه سورج بود: سورج در كشورهاي مختلف اروپا، امريكا و آسيا ميگشت، كامينترن او را موظف كرده بود انقلاب كارگري دنيا را برانگيزد و اتحاد جماهير شوروي او را مامور كرده بود تا به مقاومت در برابر هجمه آلمان كمك كند. در اين ميانه، موسسه از مناقشه دوري ميكرد، براي استقلال متفكرانش ارزش قايل بود و ترجيح ميداد پژوهشگرانش عضو احزاب سياسي نباشند.
جفريز از آنرو بر اين تمايز دست ميگذارد كه بهنظر وي، مكتب فرانكفورت تجسم نوعي پارادوكس است: تئودور آدورنو و والتر بنيامين، ماكس هوركهايمر و يورگن هابرماس، اريك فروم و هربرت ماركوزه لابد مشهورترين متفكران اروپايي چپ افراطي در قرن بيستماند؛ ولي گويا عمدتا يكي از اصول محوري ماركسيسم را كنار گذاشتهاند: ما نبايد فقط بهدنبال فهم دنيا باشيم؛ بلكه بايد در پي تغيير آن برويم. آنها منتقدانِ اجتماعي، اما بيعلاقه به تغيير اجتماعي بودند. بهروايت جفريز، «كاوش در تاريخ مكتب فرانكفورت و نظريه انتقادي لاجرم به كشف اين نكته ميانجامد كه اين انديشمندان در برابر نيروهايي كه مايه بيزاريشان بود، اما احساس ميكردند توان تغييرش را ندارند، چقدر خود را ناتوان ميديدند.»
كافه فرانكفورت
اصرار بر اين نظريه است كه اثر جفريز را از ديگر مطالعات مربوط به مكتب فرانكفورت متمايز ميكند؛ مثلا «روياپردازي ديالكتيك» از مارتين جي با آن قدرت اقناعگرش، يا «مكتب فرانكفورت» از رالف ويگرشاسكه حجم چشمگيري دارد: از اينيكي براي بازنگهداشتن در و كشتن مگسهاي بزرگي استفاده ميكردم كه روزنامه لولهشده از پسشان برنميآمد. هتل بزرگ پرتگاه ميخواهد ايدههاي مكتب فرانكفورت را ترويج كند و زندگينامهاي دستهجمعي از انديشمندان برجسته آن باشد. اين شايد نخستين روايت از مكتب فرانكفورت براي غيردانشگاهيان باشد: مخاطباني كه جفريز با استفاده آزاد از حكايتها و تبيين مفاهيم كليدي به زبان ساده، سراغشان رفته است. «در كافه اگزيستانسياليستي» از سارا بيكول يادم افتاد، تلاش مشابهي براي اگزيستانسياليسم فرانسوي كه مدتي قبل، همين امسال منتشر شد. بيكول در نويسندگي كارآزمودهتر و در داستانگويي ماهرتر از جفريز است؛ ولي گسترش اين ژانر (تاريخنگاري عامهپسند اما استوار از متفكران) را هم تحسين ميكنم، حتي توسط نويسندگاني كه قلم قوي بيكول را ندارند.
براي رعايت جانب انصاف، بايد گفت موضوع «موسسه تحقيقات اجتماعي» فينفسه بهاندازه اگزيستانسياليسم جذابيت ندارد.
صومعهاي وقف ماركسيسم!
موسسه زماني بنيانگذاري شد كه مردي جوان به اسم فليكس ويل از پدر ثروتمندش (بزرگترين تاجر غلات دنيا در آن زمان) خواست سرمايهاي را وقف تاسيس انديشكدهاي ماركسيستي كند. جفريز برايمان ميگويد: «فليكس ميتوانست هر چيزي تقاضا كند: قايق تفريحي، ويلاي بيرون شهر، پورشه؛ ولي درعوض، يك موسسه دانشگاهي ماركسيستي و ميانرشتهاي خواست.» موسسه تا زماني كه امكانش بود، در فرانكفورت ماند تا اينكه نازيها در آستانه جنگ آن را بيرون راندند. پسازآن ابتدا در نيويورك و سپس در كاليفرنيا، موسسه با كمك ساير دانشگاهها به كارش ادامه داد. پس از جنگ جهاني دوم نيز فاتحانه به فرانكفورت بازگشت: شخصيتهاي پرفروغ موسسه نقش مقامات موجه را به عهده گرفتند، بلافاصله تشكيلات موسسه را از آن خود كردند و سرمايه كمرمقشده آن (بهخاطر كاسببازيهاي مخاطرهآميز در دوران تبعيد) را با كمكهاي پژوهشي حكومتي تكميل كردند. موسسه تا به امروز هم باقي مانده است. پس پارادوكسي كه جفريز در مكتب فرانكفورت ميبيند، در تاروپود بنيانهاي نهادي آن آميخته است. از منظر ماركسيستي (يعني با نيمنگاهي به پول)، همواره همان چيزي حامي پژوهشهاي موسسه بود كه متفكران موسسه بهدنبال نقدش بودند: ابتدا پدر سرمايهدار فليكس ويل و سپس كمكهاي حكومتي. درنتيجه، چهرههاي رسمي و جريانسازان اصلي موسسه بهتعبير جفريز متوسل به «زبان ازوپي» ميشدند: «كلمات يا عباراتي كه براي بيرونيها معنايي معصومانه دارند؛ اما نزد اهل فن معنايي پنهان ميدهند. » موسسه «تاحدي، فاختهاي ماركسيستي در آشيانه سرمايهداري و تاحدي هم صومعهاي وقف مطالعه ماركسيسم» بود.
در اواخر قرن بيستم و اوايل قرن بيستويكم، اين استراتژي ازوپي پسضربه شديدي داشت. در محافل راستگرايانِ دچار سوءظن و بدبيني، مكتب فرانكفورت به مصداق هيولايي افسانهاي تبديل شد: هدف «نظريههاي توطئهاي قرار گرفت كه مدعياند گروه كوچكي از فيلسوفان ماركسيست آلماني... با تشويق و ترويج چندفرهنگگرايي، نزاكت سياسي و ايدههاي اقتصادي اجتماعگرايانه، ارزشهاي سنتي را برانداختند. » استراتژي زبان ازوپي، مكتب فرانكفورت را آبزيركاه نشان ميداد؛ درحالي كه بهعقيده جفريز، اين فقط نوعي استراتژي ناكارآمد بوده است: وقتي متفكران برجسته موسسه تحقيقات اجتماعي باخبر شدند كه نقشه سقوط تمدن غربي را ريختهاند و چقدر هم در اين كار موفق بودهاند، غافلگير شدند.
بچه پولدارهاي انديشمند
والتر بنيامين احتمالا نماد تمام وكمال اين مكتب است. او هم مثل ريچارد سورج، چندان وابستگي محكمي با موسسه نداشت. بنيامين دوست تئودور آدورنو بود و در مجله داخلي موسسه مينوشت. آنها سعي كردند با تهيه ويزاي امريكا و دورنماي اشتغال در خارج از اروپا او را از دست آلمان نازي نجات دهند. او عمدتا متفكري آزادكار بود؛ ولي از طريق آدورنو نفوذ قابلتوجهي بر مكتب فرانكفورت داشت. زندگي او نيز اغلب در پيوند با آن مكتب روايت ميشود: بهگفته جفريز، «او بنياديترين كاتاليزور فكري موسسه بود.» والتر بنيامين، مثل اكثر اعضاي نامدار موسسه، فرزند يكي از خانوادههاي ثروتمند يهودي بود. او به كسب و كار پشت كرد تا انديشه و نگارش را پيشه كند. او نتوانست حرفهاي دانشگاهي براي خود دستوپا كند، تاحدي به اين خاطر كه رسالههايي در انتقاد از محافل مهم دانشگاهي منتشر ميكرد. او تا جايي كه توانست، نويسنده آزادكار و مجري راديو ماند. چون يهودي و علنا حامي رقباي كمونيست آلمان بود، رژيم نازي بهتدريج او را به حاشيه راند، دسترسياش به ناشران را قطع نمود و حتي داراييهايش را مصادره كرد. يكي از تلاشهاي معمولا نافرجام آن دوران براي فرار از اروپا از طريق مرز فرانسه با اسپانيا بود كه خاتمه تماشايي زندگياش را رقم زد: بهخاطر ترس از دستگيري و انتقال به اردوگاههاي مرگ، فقط ده ساعت پيش از آنكه ساير آوارگان همدستهاش موفق به عبور از مرز شوند، خودكشي كرد. والتر بنيامين هنوز هم انديشمند محبوبي است. رساله او با عنوان هنر در عصر بازتوليد مكانيكي احتمالا ركورد بيشترين نقلقول از متني زيباييشناختي در قرن بيستم را دارد. همچنين بر اثر ناكامل او، پروژه پاساژها مانند شاهكاري گمشده در نقد اجتماعي اندوه همگان را برميانگيزد. ايدههاي او جزءبهجزء در بيشمار پاياننامه و يادداشت آمدهاند. بنيامين همچون نوعي شخصيت، منبع الهام يا مرجع، در بيشمار متن عامهپسند ديگر ظاهر ميشود. يك دليل براي اينكه دايم سراغش ميرويم، اين است كه نوشتار او هم بهغايت گيرا و هم عميقا تحيربرانگيز است: ايدههايش عميقا مهيج به نظر ميآيند؛ اما اغلب به همان اندازه مبهمند. پس سوال اين است: ايدههايش واقعا چه بودهاند؟
از خود بيگانگي و شيءوارگي
جفريز ميگويد همه انديشمندان مرتبط با مكتب فرانكفورت، در دو مفهوم درهمتنيده اشتراك دارند: ازخودبيگانگي و شيءوارگي. بهنظر جفريز اين دو مفهوم اساسا ايدههاي ماركسيستياند (ولي من در ادامه، تبصرهاي روي اين انتساب ميگذارم.)
ازخودبيگانگي همان «وضع عمومي غريبگي انسان» است: احساس اينكه چيزي كه به شما تعلق دارد، متعلق به شما نيست. يكي از نظريههاي اصلي ماركس آن بود كه در نظام سرمايهداري، كارگرانِ مزدبگير ازخودبيگانه ميشوند. اين ازخودبيگانگي به قالب شيءوارگي درميآيد. جفريز مينويسد: «در نظام سرمايهداري، ويژگيهاي ابژهها، سوژهها و روابط اجتماعي همگي بهطرز خاصي شيءواره يا شبهشيء ميشوند.» شيءوارگي يعني بهگونهاي با چيزهاي غيرمستقل برخورد كنيم كه انگار مستقلاند. براي فهم اين ايده، شايد تامل درباره تعبيري كه احتمالا برايتان آشناتر است، مفيد باشد: شيءانگاري. وقتي از «شيءانگاري» افراد حرف ميزنيم، يعني با يكي از ويژگيهاي آنها چنان برخورد كنيم كه انگار فينفسه چيز مستقلي از آنان است. شيءانگاري تا حدي مشابه شيءوارگي است و در نظر ماركس، مهمترين و معنادارترين نمونه شيءانگاري، در قبال كار كارگران مزدبگير، يعني ظرفيت توليدگري آنها رخ ميدهد. وقتي نيرويكار آنها مثل كالا خريدوفروش ميشود، با چيزي كه متعلق به آنهاست (يعني خودِ آنهاست) همچون شيء برخورد ميشود. جفريز اينطور جمعبندي ميكند: «ازخودبيگانگي وضعيت عمومي غريبگي انسان است. شيءوارگي شكلي خاصِ ازخودبيگانگي است.»
بهگفته جفريز، مكتب فرانكفورت به ايدههاي «ازخودبيگانگي از طريق شيءوارگي» بند كرد و آن را مبناي كل روش انتقاد خود از جامعه ساخت. اين كار حركت بجايي بود؛ چون آن دستنوشتههاي ماركس كه در آنها درباره اين ايدهها بهتفصيل بحث كرده بود، يعني دستنوشتههاي اقتصاد و فلسفه ۱۸۴۴، نخستين بار همان وقتي منتشر شدند كه انديشمندان مكتب فرانكفورت هم به نسخههاي خود از آن ايدهها رسيدند. ماركس گويا فكر ميكرد كه شيءوارگي نيرويكار فقط هرازگاهي و براي برخي افراد (استثمارشدهترين كارگران مزدبگير) رخ ميدهد؛ ولي پيشنهاد اعضاي مكتب فرانكفورت آن بود كه اين را نوعي وضعيت اجتماعي فراگير و گريزناپذير بدانيم. در روايت آنها، همه ما بدين شيوه ازخودبيگانه ميشويم. ما «خودشيءوارهكنندگان چندپاره» هستيم و عجيب اينجاست كه جاده اين سوءفهم دوطرفه است: چون افراد و ويژگيهايشان را شيء ميپنداريم، گرايش داريم كه به شيءها عامليت فردي نسبت بدهيم كه اميدها و ترسها و روياهايمان را بر آنها فرافكني كنيم. به همين خاطر، انديشمندان مكتب فرانكفورت فرصت زيادي را به نوشتن درباره شيءها اختصاص دادند و والتر بنيامين سرآمد آنها بود.
كلاژ فرويد و ماركس
بهنظر جفريز، بخشي از جاذبه ماندگار بنيامين ازآنروست كه او تمركزش بر شيءوارگي ظرفيتهاي انساني را با تكنيكهاي مدرنيستي كلاژ تركيب كرد: «آنچه بنيامين در آلمان دهه ۱۹۲۰ آغاز كرد (سبكي از نويسندگي كه فرمش را از بهترين تصويرپردازيهاي ژورناليستي... و تكنيكهايش را از سينما، عكاسي و هنر آوانگارد عاريت گرفته بود) يكي از ماندگارترين فرمهاي ادبي متفكران متاخر اروپايي از آب درآمد.» او اضافه ميكند:
[بنيامين] ميخواست تكنيكهاي محبوب كلاژ در سورئاليسم را به كتابهايش بياورد... بهجاي تاريخنگاري از طريق مطالعه بزرگمردان، او ميخواست تاريخ را از طريق ناكاميها و آوارهايش افشا كند؛ يعني مغفولماندهها، بيارزشها، دورريختنيها را مطالعه كند: همان چيزهايي كه براي روايت رسمي بيمعنياند، اما بهاعتقاد او آرزوهاي روياوار ضمير جمعي را دربرگرفتهاند.
اين اشاره به «ضمير ناخودآگاه جمعي» دومين منبع ايدههاي متمايز مكتب فرانكفورت را پيش ميكشد: روانتحليلگري فرويدي. گاهي اوقات اين مكتب را وصلت ماركسيسم و فرويديسم ميدانند. بهنظر انديشمندان اين مكتب، در نظام سرمايهداري ميتوانيم اشيايي كه خود شيءوارهمان را رويشان فرافكني كردهايم، همچون ضمير ناخودآگاه جمعي تفسير كنيم. ميتوانيم از ماشينهاي آتشنشاني، چرخفلكها و درختچههاي تزييني آپارتماني بهگونهاي حرف بزنيم كه روشنگر مسائل و مشكلاتي باشند كه در اصل متعلق به جاي ديگرياند. لذا مثلا كتاب مهم (و ناتمام) والتر بنيامين با عنوان پروژه پاساژها ميخواست تحليلي نزديك و صميمي از دكههاي خريدي باشد كه در كوچههاي طاقدار پاريس قرن نوزدهم بهپا شده بودند.
بنيامين اميدوار بود اين نوع نگارش، بهتعبير جفريز «نوعي شوكدرماني ماركسيستي» باشد كه «اصلاح ضمير» را دنبال ميكند؛ يعني مردم را از آن سرزمين رويايي بيدار كند كه زير سيطره سرمايهداري در آن فرو رفتهاند. ولي او، همگام با ساير انديشمندان مكتب فرانكفورت، امكان گريز از آن سرزمين رويايي را انكار ميكرد. جفريز مينويسد: «اين در حال تبديلشدن به يكي از مضمونهاي مهم نظريه انتقادي بود... بيرون وجود ندارد. در دنياي كاملا شيءواره و بتوارهسازي از كالاها، جايي براي بيرون نيست.» يا بهتعبير بهيادماندني بنيامين: «هرگز هيچ سند فرهنگياي نبوده است كه درعينحال سند وحشيگري هم نباشد.»
آدورنوي خبرچين
منظور همه اين شرح و تفسيرها، بيان اين نكته است كه مكتب فرانكفورت زاويه كوچكي از نقد را از ماركس گرفت، استادانه بسط داد و بدبيني عميقي را بدان افزود. اين بدبيني درباره امكان تغيير يا گريز از چيزهايي بود كه اين مكتب آنها را نقد ميكرد. اين همان نكته محبوب جفريز است كه در عنوان كتاب هم مجسم شده است: در بيان استهزاگونه آن انديشمند كمونيستي يعني لوكاچ، مكتب فرانكفورت ساكن هتل بزرگ پرتگاه بود. لوكاچ فكر ميكرد كه آنها آسودهخاطر بر لبه پرتگاهي خالي و عميق، مشغول نظريهپردازياند. آنها هيچ اميدي به گريز از بيماريهاي جامعهاي نداشتند كه درصدد عيبيابياش بودند. پس از جنگ جهاني دوم، زماني كه سيل تقبيح و نكوهشِ متقابل ميان تئودور آدورنو و جنبش دانشجويي دهه ۱۹۶۰ جاري شد، اين نااميدي جلوه تماشاييتري به خود گرفت. آن ماجرا صحنههايي مركب از تراژدي و كمدي آفريد كه جفريز در هتل بزرگ پرتگاه برخي را يادآوري كرده است: در ۲۲ آوريل، [آدورنو] تلخترين تحقيرش را تجربه كرد. در آغاز مجموعه سخنرانيهايش... از دانشجويان خواست در هر نقطه بحث كه خواستند، از او سوال بپرسند. دو دانشجو از او خواستند بهخاطر خبركردن پليس براي پاكسازي موسسه [از اعتصاب دانشجويان] و شكايت حقوقي عليه [يكي از رهبران جنبش دانشجويي]، از خودش انتقاد كند. آنگاه يكي از دانشجويان روي تختهسياه نوشت: «اگر آدورنو به حال خود رها شود، سرمايهداري هرگز متوقف نميشود.» ديگران فرياد زدند: «مرگ بر خبرچين!» آدورنو گفت به همه پنج دقيقه وقت ميدهد كه تصميم بگيرند آيا ميخواهند او سخنرانياش را ادامه بدهد يا نه. سپس سه زن معترض روي سكوي سخنراني دور او را گرفتند و گلبرگ رز و لاله رويش ريختند. او هم كلاه و كتش را برداشت، از دالان در رفت و بعد، آن مجموعه سخنرانيها را لغو كرد.
دو استثناي مهم
آنچه مضمون اصلي روايت جفريز (اينكه مكتب فرانكفورت بهواقع گروهي از تنزهطلبان بودهاند) را كمرنگ ميكند، دو چهرهاي است كه او بهتفصيل به آنها پرداخته است. هربرت ماركوزه و يورگن هابرماس، هر دو نقشي محوري در موسسه داشتند (نهفقط محوريت فكري مثل بنيامين، كه محوريت نهادي)؛ اما هيچيك در قالبي نميگنجند كه خاستگاه عنوان كتاب است. پس از جنگ جهاني دوم، ماركوزه بهجاي بازگشت به فرانكفورت در امريكا ماند و بهخاطر كتابهاي بسيار محبوبي مانند انسان تكساحتي به قهرمان جريان ضدفرهنگ دهه ۱۹۶۰ تبديل شد. او به مكاتبه با آدورنو در بحث درباره اختلافنظرهايشان در ارتباط با جنبش دانشجويي ادامه داد. ماركوزه به آدورنو گفت: «مايلم با پدركشي كنار بيايم» كه راديكالهاي قديمي بايد جا را براي جوانترها باز كنند. (البته كه زدن اين حرف براي او ساده بود: در كشور جديدي كه انتخاب كرده بود، راديكالهاي جديد او را ميپرستيدند.) همچنين يورگن هابرماس كه اغلب رهبر «نسل دوم» مكتب فرانكفورت ناميده ميشود، اساسا خوشبين بود: «هابرماس، برخلاف آموزگارانش، هميشه دلايلي مييافت كه در قبال اصلاح سياسي، مثبتنگر و جاهطلب باشد»؛ مثلا او از هواداران مهم اتحاديه اروپاست و بهجاي آنكه دعواهاي دانشگاهي را پي بگيرد، مشهور به اين است كه نظريههايي از ساير رشتهها و مكاتب فكري را سنتز ميكند. هابرماس يا ماركوزه را نميتوان متهم به زندگي در هتل بزرگ پرتگاه كرد.
هرچند از كتاب جفريز به عنوان درآمد خواندني بر شاخهاي مهم از تاريخ فكري قرن بيستم استقبال ميكنم، پارادوكس مفروض براي مكتب فرانكفورت را مضمون مناسبي نميدانم. بهواقع تنها ماكس هوركهايمر و تئودور آدورنو و شايد والتر بنيامين را ميتوان متهم كرد كه چنين پارادوكسي را زيستهاند. هربرت ماركوزه و يورگن هابرماس چنان استثنائات بزرگياند كه جايي براي اثبات آن قانون نميگذارند؛ چه رسد به چهرههاي كوچكتري كه برخي آنها حتي در طول جنگ براي سرويسهاي اطلاعاتي ايالات متحده هم كار كردند تا نبرد عليه فاشيسم را به عملياتيترين شكل ممكن پياده كنند.
شاگردان هگل
نكته ديگر و مهمتر آنكه پيشفرض اساسي اين پارادوكس، حتي براي آنها كه گويا مصداقش هستند، شايد غلط باشد. مطمئن نيستم آدورنو و هوركهايمرخودشان را از اساس، ماركسيست حساب كرده باشند. مفاهيم شيءوارگي و ازخودبيگانگي بهمراتب قديميتر و فراگيرتر از ماركسيسم هستند. ماركس جزو جنبشي فكري موسومبه «هگليهاي جوان» بود كه فيلسوف مشهور لودويگ فويرباخ چراغ راهنمايشان محسوب ميشد. فردريك بايزر، مورخ فلسفه، توضيح ميدهد فويرباخ منشأ مفاهيمي است كه جفريز بهتلويح ميگويد منحصر به ماركسيسماند: فويرباخ آگاهي متعالي را در قالب شيءوارگي... قدرتهاي بشري تحليل ميكرد. او استدلال ميكرد ارواحي كه گويا حاكم بر ابناي بشرند، بهواقع مخلوق ضمير ناخودآگاه انسانهايند؛ يعني فرافكني قدرتهايشان بر دنياي بيرون. فويرباخ براي اين فرآيند كه طي آن، انسانها خود را برده مخلوقاتشان ميكنند، واژهاي دلنشين از ميان نوشتههاي هگل انتخاب كرد: «ازخودبيگانگي. »... نقد نوهگلي هرچند با تئولوژي شروع شد، به سرعت به قلمروهاي ديگر بسط يافت. وظيفه نقدْ آن شد كه ازخودبيگانگي را در همه پناهگاههايش، خواه جامعه يا اقتصاد يا دولت يا كليسا، افشا كند.
روايت عامه پسندانه از مكتب فرانكفورت
شايد بتوان گفت آنچه جفريز به عنوان مصادره شاخهاي كوچك از ماركسيسم مطرح ميكند، بهواقع بازگشت به مفهومي وسيعتر و پيشاماركسيستي از نقد اجتماعي است. در اين صورت، چرا مكتب فرانكفورت بايد به فراخوان ماركسيسم براي تغيير دنيا متعهد شود يا ناكامياش در تغيير دنيا را نوعي تناقض بدانيم؟ گويا صرفا تلاش در جهت شناخت دنيا براي آدورنو و هوركهايمر كاملا رضايتبخش بود (يا با بدبينيشان تسليم اين مسير شده بودند). شايد يك ماركسيست بگويد آنها بهتر بود كار ديگري ميكردند؛ اما مكتب فرانكفورت در صورتي تجسم آن پارادوكس مدعايي جفريز است كه تنزهطلبيشان مغاير با آرمانهاي خودشان باشد.
فارغ از اين نكته كه مايه دلسرديام ميشود، هتل بزرگ پرتگاه را اثري چشمگير در ژانر روايت عامهپسند از تاريخ انديشه ميدانم. در ميان همه جنبشهاي قرن بيستم كه بايد به اين صورت براي غيردانشگاهيان ترجمه و بيان شوند، مكتب فرانكفورت كمترين جذابيت را دارد؛ چون نوعي جهانبيني نامحبوب و دشوار را با زباني مطرح ميكرد كه عامدانه پررمزوراز بود و فهم آن به اطلاعات زيادي از بافت اجتماعي و سياسي نياز داشت. مكتب فرانكفورت چندان موضوع هيجانانگيزي نيست؛ اما همچنان اهميت تاريخي دارد و استورات جفريز آن را براي همگان فهمپذير كرده است.
سنتز هابرماسي
«هابرماس، برخلاف آموزگارانش، هميشه دلايلي مييافت كه در قبال اصلاح سياسي، مثبتنگر و جاهطلب باشد»؛ مثلا او از هواداران مهم اتحاديه اروپاست و بهجاي آنكه دعواهاي دانشگاهي را پي بگيرد، مشهور به اين است كه نظريههايي از ساير رشتهها و مكاتب فكري را سنتز ميكند. هابرماس يا ماركوزه را نميتوان متهم به زندگي در هتل بزرگ پرتگاه كرد.
هرچند از كتاب جفريز به عنوان درآمد خواندني بر شاخهاي مهم از تاريخ فكري قرن بيستم استقبال ميكنم، پارادوكس مفروض براي مكتب فرانكفورت را مضمون مناسبي نميدانم. بهواقع تنها ماكس هوركهايمر و تئودور آدورنو و شايد والتر بنيامين را ميتوان متهم كرد كه چنين پارادوكسي را زيستهاند. هربرت ماركوزه و يورگن هابرماس چنان استثنائات بزرگياند كه جايي براي اثبات آن قانون نميگذارند؛ چه رسد به چهرههاي كوچكتري كه برخي آنها حتي در طول جنگ براي سرويسهاي اطلاعاتي ايالات متحده هم كار كردند تا نبرد عليه فاشيسم را به عملياتيترين شكل ممكن پياده كنند.