• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 9220 -
  • ۱۳۹۶ چهارشنبه ۱۲ مهر

جورج ساندرز، نويسنده بهترين كتابي كه امسال خواهيد خواند

جوئل لاول مترجم: ياسمن طاهريان

 


وقتي كه با جورج ساندرز در رستوران ژاپني كوچكي در سيراكيوز نشسته بوديم او بالاخره دو واقعيت را درباره خودمان قبول كرد. يكي اينكه ما دو نفر آنجا بوديم تا درباره ادبيات داستاني صحبت كنيم. ديگري اينكه ما دو روح سرگردان بوديم. مدتي بود كه داشتيم درباره موضوع مرگ صحبت مي‌كرديم. اخيرا يكي از دوستان عزيزم فوت شده بود و سعي داشتم حال روحي غمناكم را كه هنوز گاهي به سراغم مي‌آيد – وارد دنيايي متفاوت از اين دنيا مي‌شوم، اما هر روز سعي مي‌كنم از اين دنيا فاصله بگيرم- و اينكه مي‌دانم دوباره وارد اين دنيا شدن خوب است اما بعد پشيمان هم مي‌شوم، چون اين يعني كم شدن نوعي آگاهي كه خيلي ديگر به سراغش نخواهم رفت. به سختي داشتم حالم را توضيح مي‌دادم، اما ساندرز آنجا بود، تكيه داده بود و مرا دلگرم مي‌كرد. او با سبيل پرپشت بلوند و ريش بزي كه لابه‌لا سفيد ‌شده است. وقتي كه به دقت گوش مي‌دهد عبوس به نظر مي‌آيد.
 اين هفته نشر راندوم هاوس چهارمين مجموعه داستان ساندرز به نام «دهم دسامبر» را چاپ كرده است. او حالا ۵۴ سال سن دارد و نخستين كتاب خود به نام «سرزمين جنگ داخلي در سقوط بد» را در سال ۱۹۹۶ زماني كه ۳۷ ساله بود چاپ كرد. پس از آن دو مجموعه ديگر به نام‌هاي «پاستوراليا» و «در كشور ترغيب»، رمان «يك حكومت كوتاه و رعب‌آور»، يك كتاب كودك «گاپرهاي سمج دهكده فريپ» و مجموعه‌اي از مقاله‌هاي غيرداستاني و داستان‌هاي كوتاه طنز به نام «بلندگوي احمقانه» چاپ شده است.
وقتي كه براي نخستين بار كتاب «سرزمين جنگ داخلي» چاپ شد، صحبت‌هاي زيادي درباره ساندرز به عنوان صداي جديد، گستاخ، طنزآميزي كه در صحنه شكوفا مي‌شود وجود داشت. داستان‌هايش در برهه‌اي از زمان اتفاق مي‌افتد كه مي‌توان آن را آينده نه‌چندان دور امريكا يا حتي بهتر از آن، امريكاي امروزي ناميد. جايي كه به دليل حياتي بودن نظام سرمايه‌داري، همه‌چيز شكل عجيب و غريبي به خود گرفته است. اين داستان‌هاي مقدماتي بيشتر اوقات در محيط شهربازي‌ها شروع مي‌شوند و بعد به ساختمان‌هاي اداري دلگير خارج از حومه شهر مي‌روند، اما خود داستان‌ها سرشار از شور و انرژي‌اند؛ گاهي بسيار دلگير اما در عين حال خيلي خيلي خنده‌دارند. اين كتاب تقريبا همزمان با كتاب «شوخي بي‌پايان» نوشته ديويد فاستر والاس به بازار آمد و آن زمان اين احساس را تلقي مي‌كرد كه اين دو نويسنده (و چند تن ديگر) مشغول تعيين قواعد جديد براي داستان معاصر امريكا هستند.
يادم مي‌آيد قبل يا بعد از جشن رونمايي كتاب «شوخي بي‌پايان» (كه بيش از هر جشني كه تا به حال برپا شده توجه زيادي به خود جلب كرده بود. گفته شده كه والاس در اتاقي در طبقه بالا قايم شده بود، دور از دسترس صدها نفري كه به آنجا آمده بودند تا با او جشن بگيرند يا نبوغ او را از نزديك مشاهده كنند) والاس به دفتر مجله هارپر آمد، جايي كه من آن زمان مشغول به كار بودم. به سختي مي‌توان فهميد كه آيا والاس واقعا شبيه روح شده بود يا من او را اين شكلي تصور مي‌كردم، اما كاملا به ياد دارم كه او در راهرو ايستاده بود و در حالي كه بندهاي كفش‌هاي ورزشي‌اش باز بود مي‌گفت كه جورج ساندرز مهيج‌ترين نويسنده امريكايي است.
از آن زمان تا حالا از اين مدل حرف‌ها درباره ساندرز زياد گفته شده. براي افرادي كه به رمان امريكايي توجه بسياري دارند، او به يك ابرقدرت تبديل شده است. رمان‌هايش به طور مرتب در نيويوركر چاپ مي‌شوند، همه جا كلكسيون مجموعه داستان‌هاي او بود و چندين جايزه هم برده بود كه از ميان آنها مي‌توان به جايزه بنياد مك‌آرتور «كمك‌هاي مالي نابغه» در سال ۲۰۰۶ اشاره كرد كه او را اين گونه توصيف كرد: «نويسنده‌اي با قدرت تخيل بالا كه بر نسل نويسنده‌هاي جوان تاثير مي‌گذارد و طنز، تراژدي و شيوه ادبي منحصر به فردش را وارد رمان معاصر امريكا كرده است.» همان‌طور كه جاشوآ فريس در مقدمه‌اي براي چاپ مجدد نسخه الكترونيكي «سرزمين جنگ داخلي در سقوط بد» در پاييز گذشته نوشته است: «بخشي از اين دليل كه خيلي سخت مي‌توان درباره او صحبت كرد مقبوليت مشترك ميان نويسنده‌هاست كه ساندرز بيش از يك نويسنده است... او مقدس است. به نظر مي‌آيد با هستي بهتري در تماس است.»
اين درست است كه اگر يك «نويسنده واقعي» وجود داشته باشد، آن شخص ساندرز است. لوري مور مي‌نويسد: «هيچ‌كس مانند او نيست. او مبتكر است- اما همه اين را مي‌دانند.» توبياس وولف، كه از اواسط دهه ۸۰ در دانشگاه سيراكيوز معلم نويسندگي ساندرز بود، مي‌گويد: «او در20 سال گذشته يكي از نقاط روشنايي ادبيات ما بوده است». بعد با زيباترين تمجيدي كه تا به حال شنيده‌ام، اضافه مي‌كند: «او آنچنان سخاوتمند است كه شما از اينكه در برابر او رفتار سبكي داشته باشيد، شرمنده مي‌شويد.» مري كار، همكار ساندرز، وقتي كه در اواسط دهه ۹۰ وارد دانشكده سيراكيوز شد (كه اتفاقا كاتوليك است و صدايي بسيار زيبا دارد و به‌شدت هم در بددهني ابتكار خاصي دارد) به من گفت «به عقيده من او بهترين نويسنده داستان كوتاه در زبان انگليسي است كه در قيد حيات است.»
تمام ابتكار باقاعده و توانايي طنز رمان‌هاي ساندرز را كه كنار بگذاريم، مهم‌ترين نكته كه سعي دارد اعتباري از آن نگيرد اين است كه چقدر باعث مي‌شود شما «احساس كنيد». من سال‌هاست كه عاشق كارهاي ساندرز هستم و زمان زيادي را در اين چند ماه گذشته با او سپري كردم تا بفهمم او چگونه مي‌تواند كارش را اين گونه انجام دهد. اما پيدا كردن راهي دقيق براي بيان پاسخ عاطفي به داستان‌هاي او كشمكشي واقعي بوده است. يك نكته اين است كه- اگر بتوانم منظورم را درست برسانم- شما داستان‌هايش را مي‌خوانيد و احساس‌تان براي‌تان شناخته شده است. يا احتمالا پيچيده‌تر از اين، احساس مي‌كنيد كه او انسانيت را مي‌فهمد به طريقي كه هيچ كس ديگري نمي‌تواند بفهمد و شما از اين موضوع احساس آرامش مي‌كنيد.
جونو دياز تاثير ساندرز را براي من اينگونه توصيف كرد: «هيچ كس به اندازه او قدرت بينايي پارامترهاي پوچ و ضدانساني پايتخت فرهنگي كنوني را ندارد. اما از طرف ديگر خشونت سرد رمانش با شفقت بزرگش متعادل مي‌شود. اينكه چقدر چشم‌انداز اخلاقي او با ظرفيت است بعضي وقت‌ها پنهان مي‌ماند چون افراد كمي به اندازه ساندرز به عمق يا سختي مساله‌اي وارد مي‌شوند.»
«دهم دسامبر» از هر كتابي كه تا به حال ديده‌ايد تكان‌دهنده‌تر و صادقانه‌تر است. ساندرز مي‌گويد: «مي‌خواهم آزادانه‌تر و دوستانه‌تر از قبل باشم. اگر 10 نفر كتابخوان وجود دارد، بياييد فرض كنيم هيچ‌وقت نمي‌توانم به دو نفر از آنها دسترسي پيدا كنم. آنها هيچ‌وقت علاقه‌مند نخواهند بود. فرض كنيم من سه يا شايد چهار نفر از آنها را جذب كرده‌ام. اگر چيزي در كارم وجود دارد كه باعث مي‌شود فرد پنجم، ششم و هفتم خوش‌شان نيايد، دوست دارم بفهمم علتش چه بوده است. من نمي‌توانم خودم و كارم را عوض كنم، اما راهي وجود دارد كه به آن خواننده‌هاي خوب و وفادار كه جلب چند كتاب اول نشده بودند دسترسي پيدا كنم. دوست دارم گنجايش سبدم آنقدر زياد باشد تا كه آنها در آن بگنجند.»
از او پرسيدم چرا در داستان‌هايش به ندرت لحظات بعد از مرگ را به نمايش مي‌كشد، وقتي كه زندگي شخصيت‌ها گاهي اوقات ناگهاني تغيير شكل مي‌دهند و ترميم مي‌شوند. او مي‌گويد: « در مورد ساختار دراماتيك، اعتقادات انساني را باور ندارم. منظورم اين است كه باور دارم، آنها زيرمجموعه حقيقتند. اما كافي نيستند. آنها پاي تابوت به درد من نمي‌خورند. شكل ديگري به آن نگاه كنيم. ما اينجا هستيم. آدم‌هاي خوبي هستيم. همه‌چيز خوب است اما مي‌دانيم كه چند سال ديگر اينجا نخواهيم بود و بين حالا تا آن زمان اتفاق ناخوشايندي خواهد افتاد، يا حداقل احتمالا ناخوشايند و ترسناك. وقتي كه مي‌خواهيم سعي كنيم آن را درك كنيم، فكر نمي‌كنم اعتقادات انساني كافي باشند. چون اگر كافي باشند ديوانه‌كننده است. خيلي عجيبه كه اگر ما به اندازه‌اي مي‌دانستيم كه احتياج داشتيم تا به همه سوال‌هاي عالم وجود جواب بدهيم. آيا اين غيرعادي نبود؟ در حالي كه يك واقعيت عظيمي وجود دارد كه ما به احتمال زياد هيچ‌گونه نمي‌توانيم دركش كنيم. اين درواقع ما را مغلوب مي‌كند و همه‌چيز را تحت تاثير قرار مي‌دهد. اين تصوركه بگوييم [خب، ما نمي‌توانيم ببينيم، پس احتياجي نداريم ببينيم] به نظر من خيلي عجيب است. »
ساندرز در آلونكي روبه‌روي ورودي پاركينگ خانه‌اش مي‌نويسد، جايي كه يك روز صبح ساعت‌ها نشستيم و دوتا سگ نژاد لابرادورش بيرون در اطراف را بو مي‌كردند. روي قفسه‌هاي اين آلونك عكس‌هاي او و همسرش پائولا و دخترانش بود. يك عكس فوق‌العاده ديگر هم بود از دوراني كه موسيقي جاز كار مي‌كرد. در حالي كه عكس را از روي قفسه برمي‌داشت مي‌گويد: «در زندگي، ما تبديل به شخصيت‌هاي بي‌شماري مي‌شويم.»
كمي درباره رابطه‌اش با والاس صحبت كرديم. درباره تمام احتمالاتي كه رمان‌هاي آنها ممكن است تم مشابهي داشته باشد. همانطور كه ساندرز مي‌گويد: « ما مانند دو تيم معدنچي‌ هستيم، يك نقطه را حفاري مي‌كنيم اما از جهت‌هاي مختلف.» او از سفرهايش در گذشته به نيويورك تعريف كرد. درباره ديدارهايش در «سه يا چهار بعدازظهر و عصر پرهيجان» جدا جدا با والاس، فرنزن و بن ماركوس گفت. موضوع بحث‌ها: «پيدا كردن هدف نهايي رمان است». ساندرز اضافه مي‌كند: «موضوع مورد بحث رمان احساسي بود. چگونه آن را خلق مي‌كنيم؟ چگونه به آن هدف مي‌رسيم؟ آيا بايد چيزي را كشف كنيم؟ موضوع اين بحث‌ها احتمالا براي مقايسه تمايل به دو چيز است: ۱- نوشتن داستان‌هايي كه اخلاق را رعايت كرده بودند و فقط تمرين تكنيكي يا بازي فكري نبودند در حالي كه ۲- كليشه‌اي يا احساساتي يا ارتجاعي نباشند.»
اگر اين امكان وجود داشته باشد تا زمان دقيقي را كه جورج ساندرز، به جورج ساندرز تبديل شد شناسايي كرد حول و حوش همين زمان است. او مي‌گويد: « از تجربه‌اي كه در لس‌آنجلس داشتم آنقدر مي‌ترسيدم كه نمي‌توانستم تصور كنم كه با پائولا و دخترانم به آنجا بروم. پس در شركت راديان كار گرفتم. به من خيلي احساس رهايي داد. اگر من مي‌توانم براي آنها زندگي خوبي فراهم كنم، پس در زمان نوشتنم مي‌توانم هر چقدر مي‌خواهم سركش باشم. وقتي كه عمق قضيه را درك كردم، به سادگي گفتم: باشه سرمايه‌داري، من ته حلق تو را ديدم، و نمي‌خوام با تو توي دردسر بيفتم.»
آخرين باري كه من و ساندرز همديگر را ديديم، ساندرز در سرما با من منتظر اتوبوس نيويورك ايستاده بود. درباره تفكر جاودانگي صحبت كرديم، درباره راهي كه بشود با قضاوت نكردن مردم به آنها كمك كرد تا شكوفا شوند. اگر ذهنت را نسبت به انتخاب‌هاي آنها باز كني،به قول ساندرز، همانطور كه ذهنت را نسبت به انتخاب‌هاي داستان باز مي‌كني. ما خداحافظي كرديم و من سوار اتوبوس شدم. تاريك بود و نمي‌توانستم ديگر مسافران را تماشا كنم. كتاب «بلندگو احمقانه» را همراهم داشتم، چراغ كوچكم را روشن كردم و دوباره داستاني كه چندين سال پيش براي مجله جي. كيو. درباره سفر به دوبي نوشته بود خواندم. او مي‌نويسد: «در تمام مسائل، ما قرباني تصورات غلط از راه دور هستيم... قوانين جهاني انساني-نياز، عشق براي معشوق، ترس، گرسنگي، تجليل‌هاي متناوب، مهرباني كه به طور طبيعي در نبود ترس/گرسنگي/درد شدت مي‌گيرند- ثابت و قابل پيش‌بيني بودند... اين مساله نيروبخشي است كه بدانيد: آرزوهاي شخصي هركسي به غريبه‌ها قابل انتقال است.
  اين گزارش سوم ژانويه 2013 در روزنامه نيويورك تايمز منتشر شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون