فضيلتگرايي اخلاقي به علل و دلايل مختلف امروز در مركز مباحث فلسفه اخلاق قرار گرفته است و خواه ناخواه تاثير خود را بر ساير بخشهاي فلسفه نيز ميگذارد. يكي از اين حوزهها معرفتشناسي است. در دهههاي اخير شماري از معرفتشناسان از معرفتشناسي فضيلتگرا سخن ميگويند. ليندا زگزبسكي (متولد 1946 م.) فيلسوف امريكايي و استاد فلسفه اخلاق و دين دانشگاه اوكلاهاما يكي از اين متفكران است كه در حوزههاي معرفتشناسي، فلسفه دين و نظريه فضيلت مينويسد. زگزبسكي در كتاب مهمش «فضايل ذهن» (1996 م.) به رابطه ميان فضيلتگرايي اخلاق و معرفتشناسي پرداخته و مدعي است كه معرفت شناسان تاكنون به معرفت ميپرداختند و از فاعل شناسايي غافل بودند، حال آنكه ميتوان از چرخشي كه در اخلاق از توجه به عمل به كنشگر صورت گرفته، بهره گرفت و بر بسياري از مشكلات معرفتشناسي غلبه كرد. خوشبختانه كتاب فضايل ذهن اخيرا توسط اميرحسين خداپرست، عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران ترجمه و به همت نشر كرگدن منتشر شده است. به اين مناسبت طي گفتو گويي تلفني با سروش دباغ استاد شناخته شده فلسفه اخلاق و فلسفه دين و محقق دانشگاه تورنتو از او درباره توجه اخير فيلسوفان به فضيلتگرايي و نحله معرفتشناسي فضيلتگرا پرسيديم. دكتر دباغ آثار فراواني در حوزه فلسفه ويتگنشتاين و فلسفه اخلاق و فلسفه دين نگاشته كه از آن ميان ميتوان به «عام و خاص در اخلاق»، «سكوت و معنا»، «زبان و تصوير جهان» و «امر متعالي، امر اخلاقي» اشاره كرد. از ايشان به تازگي دو كتاب «حريم علفهاي قربت» و «در باب فلسفه تحليلي» در تورنتوي كانادا منتشر شده است. «حريم علفهاي قربت» مجموعهاي از جستارها درباره عرفان در روزگار مدرن است و «در باب فلسفه تحليلي» نيز شامل مقالات و مقولاتي در تاريخ فلسفه تحليلي، فلسفه ويتگنشتاين و فلسفه دين است. دو كتاب را نشر «اچانداس» منتشر كرده است:
اگر موافق باشيد بحث را با فضيلتگرايي آغاز كنيم. در فلسفه اخلاق ميان سه مكتب اصلي اخلاق هنجاري يعني وظيفهگرايي، پيامدگرايي و فضيلتگرايي، قسم اخير يعني فضيلتگرايي با وجود مهجور ماندن در دهههاي اخير مورد توجه قرار گرفته است. نخست در مورد اين مكتب يعني فضيلتگرايي توضيح دهيد و بفرماييد چه شد كه متفكراني كه در حوزه اخلاق ميانديشيدند، به اين مكتب روي آوردند؟
به نكته مهمي اشاره كرديد، خاطرم هست زماني كه در انگلستان در زمينه فلسفه اخلاق تحصيل ميكردم، به اقتضاي رشته تحصيليام يعني فلسفه اخلاق با اخلاق هنجاري سر و كار داشتم و با وظيفهگرايي اخلاقي (deontological ethics) و اخلاق فايدهگرايانه (utilitarian ethics) آشنا بودم. در حوزه اخلاق استادي داشتيم كه متخصص ارسطو بود و نخستينبار ايشان به اهميت اخلاق فضيلت (virtue ethics) اشاره كرد و ميگفت در دوران جديد به خصوص بعد از جنگ جهاني دوم دوباره شاهد اقبال و احياي فضيلتگرايي هستيم. به لحاظ تاريخي اين امر با مقاله «فلسفه اخلاق جديد» (1958) خانم اليزابت انسكوم (2001-1919) آغاز شد. انسكوم متخصص فلسفه ويتگنشتاين بود و پارهاي از آثار لودويگ ويتگنشتاين (1951-1889) از جمله كتاب دوران ساز «كاوشهاي فلسفي» (1953) را پس از مرگ او در 1951 منتشر كرد، وي همچنين در حوزه فلسفه اخلاق آثار فراواني منتشر كرده است. مقاله «فلسفه اخلاق جديدِ» آنسكوم محل بحث و عنايت بسيار واقع شده است. من در «درسگفتارهايي در فلسفه اخلاق» و برخي ديگر از آثار خود، به اين مقاله و سويههاي مختلف اخلاق فضيلتگرايانه پرداختهام و آن را به نحو تطبيقي با سنت خودمان و به طور مشخص با آراي عرفاي خودمان مقايسه كردهام.
اصل حرف انسكوم در اين مقاله چيست؟
انسكوم به اين ميپردازد كه چه شده است كه انسان قرن بيستمي، با وجود ميراث عظيم ادبي و اخلاقي كه داشته، وارد دو جنگ ويرانگر جهاني شده است؟ در حالي كه در زمينه اخلاق كم بحث نشده است. به طور خلاصه سخن انسكوم و فضيلتگراياني كه پس از او در نيمه دوم قرن بيستم و سالهاي آغازين قرن بيست و يكم آمدهاند اين است كه اخلاق هنجاري تاكنون پذيرفته شده مبتني بر قواعد اخلاقي
(rule based) است، اما آنچه بشر بيشتر به آن نيازمند است، اخلاقي است كه مبتني بر فاعل و كنشگر اخلاقي (agent based) باشد، يعني ما انسان خليق ميخواهيم، انساني كه فضائل اخلاقي در او نهادينه شده و به صرافت طبع از او صادر ميشود. به همين خاطر آنسكوم بر اخلاق فضيلتگرا تاكيد داشت و ميگفت ما بايد انسان فضيلتمند تربيت كنيم و اين امر بايد غايت قصواي ما در مقام عمل باشد، زيرا اگر صدور كنش اخلاقي موجه، متوقف بر بحث و گفتوگوي نظري صرف بود، بايد كثيري از كنشهاي تلخ رخ نميداد، چراكه به اندازه كافي در اين باب صحبت شده است. به همين خاطر ما نيازمند تحقق و نهادينه شدن فضايل اخلاقي در كنشگران اخلاقي هستيم. اين فتح باب مجددي بود كه در نيمه دوم قرن بيستم رخ داد. گرايش مجدد به فضيلتگرايي در نيمه دوم قرن بيستم با انسكوم آغاز شد اما به او ختم نشد و فضيلتگرايان اخلاقي ديگري مثل مايكل اسلات، آيريس مرداك و ديگران كوشيدند درباب اهميت فضيلتگرايي اخلاقي و موجه كردن اين مدعا كه بايد اتفاقي درون كنشگر اخلاقي بيفتد و به تعبير عرفا، تبديل مزاجي رخ دهد، سخن بگويند.
به حضور فضيلتگرايي در سنت عرفاني و اسلامي ما اشاره كرديد. اگر ممكن است در اين زمينه بيشتر توضيح دهيد.
در سنت ايراني-اسلامي و مشخصا در سنت عرفاني ما نه تحت عنوان «فضيلتگرايي اخلاقي» كه اصطلاحي در فلسفه اخلاق و اخلاق هنجاري جديد است، بلكه با تاكيد بر آنچه بايد در مقام عمل از سالك سر بزند، سخن رفته است. اين تاكيد را ميتوان ذيل «فضيلتگرايي اخلاقي» گنجاند و فهميد. عموم عرفاي ما و مشخصا عرفاي سنت خراساني بر آنچه تاكيد ميكردند، عبارت بود از نهادينه شدن فضايل اخلاقي و از ميان رخت بر بستن رذايل اخلاقي از درون سالك. ميتوان آنچه از بايزيد بسطامي و ابوالحسن خرقاني و ابوسعيد ابوالخير و ساير عرفاي ما باقي مانده را ذيل اين گرايش صورتبندي كرد. جلوتر هم كه ميآييم، در انديشههاي عطار نيشابوري و جلال الدين رومي نيز همين رويكرد را شاهديم. اخيرا محسن شعباني در كتاب «بي خويشي و خويشتنداري»، به نيكي با وام گرفتن مفهوم «بيخويشي» از آراي بايزيد بسطامي كوشيده، مفهوم «بيخويشي» را كه در سنت عرفاني خراساني توصيه شده و ميتوان آنها را ذيل آموزههاي اخلاق فضيلتگرا صورتبندي كرد، بسط دهد و نسبتش را با تجارب اخلاقي و معنوي در سنت عرفان خراساني، ذيل سه چهره بايزيد و خرقاني و ابوالخير نشان دهد. البته چنان كه گفتم اين رويكرد در اين سه بزرگوار خلاصه نميشود و ما ميتوانيم در آثار عطار و مولانا به مثابه ديگر قهرمانان سنت عرفان خراساني نيز اين رويكرد را سراغ بگيريم. بنابراين «اخلاق فضيلتگرايانه» مستفاد و مقتبس از آموزهها و اخگرها و بارقههاي اخلاقي و سلوكي عرفاي سنت عرفان خراساني است و بدين معنا در تناسب با مطالبي است كه از انسكوم و مك اينتاير و مرداك شنيدهايم.
آيا توجه به كنشگر اخلاقي به جاي كنش يا فعل اخلاقي در فلسفه اخلاق معاصر منحصر به فضيلتگرايان ميشود؟
خير، در فلسفه اخلاق معاصر در سنت تحليلي در سدههاي بيستم و بيست و يكم با نحله ديگري تحت عنوان «خاصگرايي اخلاقي» نيز مواجه هستيم. سخنانِ خاصگرايان اخلاقي، خصوصا كساني چون جان مك داول كه بحث شان متمركز بر حكمت عملي (practical wisdom) است، پهلو به پهلوي اخلاق فضيلتگرا ميزند. البته تا جايي كه ميدانم، ايشان خود را فضيلتگراي اخلاقي نمينامند يعني ديويد مك ناتون و جاناتان دنسي كه ديگر خاصگرايان اخلاقي معاصر هستند، خود را فضيلتگراي اخلاقي نناميدهاند و بر مقوله شهود اخلاقي تاكيد كردهاند. اما مشخصا مك داول كه مقاله مهم «فضيلت و عقل» (1979) را نوشت، هم متاثر از ارسطو است و هم در حوزه اخلاق هنجاري دلشمغول اين امر است كه در مقام عمل، صرف تاسي به اصول اخلاقي از انسان دستگيري نميكند و بايد بينش و بصيرتي در كار باشد تا انسان به داوري اخلاقي درست برسد. سخن او روايت ديگري از خاصگرايي اخلاقي است، اين نگرش پهلو به پهلوي فضيلتگرايي اخلاقي ميزند. برخي از كساني كه در حوزه اخلاق هنجاري معاصر كار كردهاند، از قرابت و نزديكي «خاصگرايي اخلاقي»، خصوصا به روايت مك داول و فضيلتگرايي اخلاقي معاصر سخن گفتهاند.
به ادعاي فضيلتگرايان اخلاقي اشاره و تاكيد كرديد كه احياي اين گرايش در اخلاق هنجاري عمدتا ناشي از ناكارآمدي و نابسندگي عملي دو مكتب بزرگ ديگر يعني وظيفهگرايي و فايدهگرايي بوده است. سوالي كه پديد ميآيد اين است كه احياي فضيلتگرايي اخلاقي صرفا ناشي از ناكارآمدي دو گرايش پيشين بود يا به لحاظ نظري هم قوت و قدرت عقلي لازم براي دفاع از داعيههاي اخلاقي را داشت و آيا ميتوانست ملاك و معيارعقلي قابل قبولي براي اخلاق فراهم آورد؟
آنچه بيان شد ناظر به زمينه و زمانه اقبال مجدد به فضيلتگرايي اخلاقي در نيمه دوم قرن بيستم بود. اما فارغ از آن توجه به فضيلتگرايي اخلاقي از زمان سقراط و ارسطو در فلسفه غرب حضور داشته و در فلسفه غرب، متفكران همواره به مقوله فضيلت (virtue) عنايت داشته و در بحث و فحص و نظامسازي فلسفي شان از آن استفاده كردهاند. شخصا به اين دليل كه با نظام و فلسفه ويتگنشتاين بر سر مهر هستم و به نوعي ويتگنشتايني محسوب ميشوم، ارتباط وثيقي ميان فضيلت (virtue) و پراكسيس (praxis) ميبينم و تصور ميكنم به نحو ايجابي نيز اخلاق فضيلتگرا، بصيرتهاي خيلي خوبي دارد. اخلاق فضيلتگرا، بنياد و اساس نظري مستقل و محكم و نكتهسنجيهاي خوبي دارد و ايرادات و نقصانهاي ديگر مكاتب اخلاقي را به خوبي توضيح ميدهد. اينكه نبايد تصور كرد به نحو مكانيكي و با تبعيت از يكسري اصول اخلاقي از پيش مشخص شده، ميتوانيم به كنش اخلاقي موجه برسيم؛ از بصيرتهاي نيكوي فضيلتگرايي به عنوان يك نحله اخلاقي مستقل است. در عين حال فكر ميكنم امر اخلاقي، به تنهايي و با تاسي جستن به اخلاق فضيلتگرا سامان نمييابد. چنانكه آمد، در سنت ايراني- اسلامي نيز ميتوان فضيلتگرايان را سراغ گرفت؛ همچنانكه از يونان باستان تا روزگار كنوني، توضيحاتي را كه برخي فيلسوفان درباره چگونگي صدور كنش اخلاقي موجه دادهاند، ميتوان با رويكرد فضيلتگرا توضيح داد. در فضيلتگرايي، مقوله حساسيت (sensibility) اهميت دارد، يعني فرد بايد كاري كند و ورزه دروني انجام دهد تا رذايل را از خود بزدايد و فضايلي چون صبوري و شجاعت و راستگويي را در خود نهادينه كند. فكر ميكنم با مقوله پراكسيس در فلسفه ويتگنشتاين و فلسفه پراگماتيسم قرن بيستمي ميتوان مبناي وجودشناختي و معرفتشناختي معقولي براي فضيلتگرايي اخلاقي بنا كرد.
به نظر ميرسد يكي از مشكلات فضيلتگرايي در وهله اول اين است كه فضيلتگرايي چون بر فاعل اخلاقي و ويژگيهاي دروني او تاكيد ميكند، جنبه عينياش كاسته ميشود و از اين جهت اگر بخواهيم در عرصه عمومي مثل عرصههاي سياست و اجتماع به فضيلتگرايي اخلاقي استناد و اكتفا كنيم، دچار مشكلاتي ميشويم. براي مثال در پيامدگرايي مشخصا نتيجه عمل را ميبينيم و ميتوانيم خوبي و بدي آن را با معيارهاي عمومي بسنجيم يا در وظيفهگرايي فهرست مشخصي از افعال خوب و بد هست و ميتوان بر اساس آن سنجيد كه كدام كار خوب و كدام كار بد است. اما در فضيلتگرايي اين ملاك و معيار عيني و ملموس را به دست نميدهد.
متوجه نكته شما هستم و تا حدود زيادي در اين زمينه با شما همدل هستم. يكي از انتقاداتي كه به اخلاق فضيلتگرايي با روايتهايي كه تاكنون ديدهام و خواندهام، وارد شده، تمركز بر شخصي بودن (subjective) به جاي تاكيد بر بينالاشخاصي (inter subjectivity) است؛ يعني هر آنچه از فرد فضيلتمند سر بزند نيكو است. در برخي روايتهاي فضيلتگرايي در مقام تقرير هنجاري مساله گفته شده است كه نوعي رابطه اينهمان ميان فضيلت و آنچه از انسان فضيلتمند سر ميزند، وجود دارد؛ حالا اگر اين تقرير را بپذيريم، سوالي كه مطرح ميشود اين است كه اگر رابطه اينهماني و ضروري ميان اين دو برقرار شود، يعني هر آنچه از فرد فضيلتمند سر ميزند نيكو و بايسته است و هر آنچه نيكو و بايسته است، از انسان فضيلتمند سر ميزند، آنگاه برخي از شهودهاي اخلاقي ما اين مدعا را نفي ميكند و از كليت و اطلاق مياندازد؛ با اين توضيح كه متصور است از انساني كه ما او را فضيلتمند ميخوانيم و ميپنداريم، يك كنش غيراخلاقي هم سر بزند. بعيد نيست كه انساني فضيلتمند باشد و فردي خير و صبور و بخشندهاي باشد اما يك بار هم عصباني شود و به ناحق سر كسي داد بزند و حتي ممكن است بعد از اين داد زدن پشيمان هم شود. همين كه تحقق اين امر متصور است، كفايت ميكند براي اينكه نشان داده شود هر آنچه از فضيلتمند سر ميزند، لزوما اخلاقي نيست. مطابق با تلقي من، بايد پاي داوري بينالاذهاني به ميان آيد و آنچه از انسان فضيلتمند سر ميزند، حجيت معرفت شناختي اوليه دارد و نه بيشتر؛ لازمه اين سخن اين است كه ميتوان درباره حجيت و صحت و سقمش گفتوگو كرد. پس، روايي و ناروايي اخلاقي، فرآيندي بينالاذهاني است. به اين معنا با سخن شما موافقم و در پارهاي از نوشتهها و سخنان خودم تاكيد كردهام كه در عرصه سياست و اجتماع، بايد سراغ ايدهها و مكاتب اخلاقياي رفت كه بر قواعد اخلاقي مبتني هستند، نه نحلههايي كه صبغه فردي و شخصي (subjective) دارند، چرا كه اگر بيش از حد بر انسان فضيلتمند تاكيد كنيم، به نوعي خطاناپذيري (infallibility) را به رسميت شناخته و بدان دامن زدهايم. به هر حال اگرچه قديسان وجود دارند، اما در زندگي روزمره و در امور اجتماعي و سياسي با انسانهاي متوسط سروكار داريم. ما به اخلاق متوسطان نياز داريم و اخلاق فايدهگرايانه چون معيار نفع و كسب سود و دفع ضرر را وجهه همت خود قرار داده، با احوال آدميان متوسط كه عموم جوامع را پر كردهاند، تناسب و تلائم بيشتري دارد. به همين دليل فكر ميكنم در عرصه سياست و اجتماع، آموزهها و مكاتب اخلاقياي چون « فايدهگرايي اخلاقي» و «اخلاق در نظر اول» رهگشاتر هستند. در عين حال، در صحنه اجتماع، به منارهها و نشانههايي نيازمنديم، به كساني كه فضيلتمندند و ايدههاي فضيلتگرايانه دارند و انسانهاي خليقياند، تا با رفتار خود در فضا عطري بپراكنند و عالم انساني را معطر و مطرا كنند. لازمه سخنان فوق اين است كه اخلاق فضيلتگرا در جاي خود خوب و رهگشاست، اما نه براي سياستگذاري (policy making) در صحنه اجتماع و سياست.
به بحث از معرفتشناسي فضيلتگرا بپردازيم. همزمان با چرخشي كه در اخلاق هنجاري با تمركز بر اخلاق فضيلتگرا از كنش (act) به كنشگر (agent) رخ داده است، در معرفتشناسي نيز از تمركز به باور (belief) به باورمند (knower يا believer) صورت گرفته است. يعني در معرفتشناسي به جاي تاكيد بر ويژگيهاي باور براي احراز صدق آن، بر ويژگيهاي فرد باورمند تاكيد شده و گفته ميشود كه خصايل و ويژگيهاي اين فرد ميتواند در مسائل اصلي معرفتشناسي يعني صدق و كذب و توجيه دخيل باشند. اين مساله را كساني چون الوين گلدمن و ليندا زگزبسكي مطرح كردهاند. ارزيابي شما از اين ادعا چيست؟
همان طور كه اشاره كرديد، در مباحث معرفتشناختي نوعي چرخش پديد آمده است. به خاطر دارم وقتي براي ادامه تحصيل در حوزه فلسفه اخلاق به انگلستان رفته بودم، يك ماه در شهر شفيلد بودم و پروپوزالم را آماده ميكردم. در همان دانشگاه شفيلد به دلالت دوستم دكتر فنايي با برخي از اساتيد و فيلسوفان دپارتمان فلسفه صحبت كردم؛ نخستين بار بود كه تعبير
virtue epistemology (معرفتشناسي فضيلت) را شنيدم، برايم تعبيري نو بود و در ابتدا مراد از آن را درست در نمييافتم. به خاطر دارم يكي از حوزههاي مورد علاقه رييس دپارتمان فلسفه وقت دانشگاه شفيلد، «معرفتشناسي فضيلت» بود. معرفتشناسي فضيلت مقوله مستحدثي در سنت معرفتشناسي جديد است، يكي از آثار مهمي كه در اين زمينه منتشر شده، كتاب «فضايل ذهن»، نوشته خانم ليندا زگزبسكي است كه خوشبختانه اخيرا توسط آقاي اميرحسين خداپرست به فارسي ترجمه شده است. من متن فارسي را نديدهام، نسخه انگليسي را ديده و خواندهام؛ در عين حال از برخي دوستان معتمد و اهل فضلِ در داخل كشور شنيدهام كه ترجمه فارسي كتاب، روان است. همان طور كه عنوان فرعي كتاب خانم زگزبسكي يعني «تحقيقي در ماهيت فضيلت و مباني اخلاقي معرفت» نشان ميدهد، سخن بر سر هنجارها (norms) و مبانياي است كه فرد جهت احراز معرفت بايد لحاظ كند. لازم است به اختصار درباره تعبير normativity سخني بگويم، normativity از مفاهيمي است كه در فلسفه جديد در دهههاي اخير سر بر آورده است. وقتي در انگلستان تحصيل ميكردم، ديويد ميلر در دپارتمان فلسفه دانشگاه واريك و از شاگردان سرشناس كارل پوپر به من ميگفت از اين تعبير نفرت دارم! normativity از واژگاني است كه در دهههاي اخير سر برآورده و در هر يك از دپارتمانهاي فلسفه تحليلي كه ميرويد، در مباحث فلسفه زبان، فلسفه ذهن... به كار گرفته شده است، ميلر ميگفت تا جايي كه ميدانم، ويتگنشتاين هيچوقت تعبير normativity را به كار نبرده، اما امروزه مثل نقل و نبات در آثاري كه ناظر به مباحث ويتگنشتاين در فلسفه ذهن و فلسفه زبان نوشته ميشود، به كار ميرود. تعبير normativity كه از مفاهيم رايج در فلسفه تحليلي معاصر است، چند معنا دارد. در زبان فارسي براي norm تعبير هنجار را به كار ميبريم، تعبير هنجار در متون جامعهشناسي و انسانشناسي نيز به كار ميرود. در اخلاق وقتي از هنجار و هنجارمندي سخن به ميان ميآيد، مراد بايدها و نبايدهايي است كه در حوزه اخلاق لحاظ ميشود تا به كنش اخلاقي موجه برسيم، يعني آنچه بايد انجام بشود و آنچه نبايد انجام شود. در انگليسي ميگوييم «what ought to be done» (آنچه بايد انجام شود) و «what ought not to be done» (آنچه نبايد انجام شود). اين تعابير اشاره به هنجارها و قيد و بندهايي دارد كه «بايد» در كار باشند تا كنش اخلاقي موجه قوام يابد. اما قصه در نيمه دوم قرن بيستم به اين شكل نماند و فلسفه تحليلي به اين ميزان بسنده نكرد و در حوزههاي ديگر فلسفي نيز بحث از هنجارها سربرآورد. مثلا در معرفتشناسي و فلسفه زبان و فلسفه ذهن، از هنجارها و بايدها و نبايدهايي سخن به ميان آمد كه بايد در كار آيند و لحاظ شوند تا بتوان به نحو موجهي از چگونگي پيدايي «معنا» سخن گفت. در اينجاست كه وقتي سخن از «هنجار» و «هنجارمندي »به ميان ميآيد، ديگر معناي اخلاقي ندارد، مثلا در مباحث ناظر به تلقي كريپكي از ويتگنشتاين
(Kripkian account of Wittgenstein)، تعبير هنجارمندي (normativity) را زياد ميبينيم. اينجا سخن بر سر اين است كه براي رسيدن به معاني واژگان يا نحوه تبعيت درست از يك قاعده، «بايد» از چه هنجارهايي تبعيت كنيم؟ آن هنجارها، هنجارهاي ذهني و زباني هستند. در اينجا، تعبير هنجار و normativity به ميان ميآيد و به تفصيل راجع به آنها سخن ميرود. در حوزه معرفتشناسي نيز چنين است. چنان كه ميدانيم در معرفتشناسي كلاسيك كه از دوران يونان باستان بوده و در قرن بيستم تقرير و تنسيق ديگري پيدا كرده، معرفت عبارت است از «باور صادق موجه»، يعني سه عنصر باور، صدق و توجيه براي احراز معرفت لازم است. در اين مورد به تفصيل سخن گفته شده، ادموند گتيه نيز در سال 1963 با انتشار مقاله مشهور «آيا معرفت باور صادق موجه است؟» انتقاداتي درباره اين تعريف طرح كرد. زگزبسكي و برخي ديگر از معرفتشناسان، گفتهاند ما در اخلاق هنجاري، اخلاق فضيلتگرا را بر ميگزينيم و موجهتر ميدانيم. در فضيلتگرايي اخلاقي چنان كه اشاره شد، رويكرد بر كنشگر استوار است و با تبعيت از هنجارهاي از پيش تعيين شده به داوري اخلاقي موجه نميرسيم و اخلاق مبتني بر قواعد
(rule- governed) نيست. زگزبسكي مدعي است بر همين سياق ميتوان در حوزه معرفتشناسي سخن گفت و از وجود و حضور فضايلي در معرفت سراغ كرد و گفت كه ما وقتي از باور صادق موجه سخن ميگوييم، شرايط باور، ارتباط وثيقي با شخص مدرك (perceiver) دارد.
داوري شما در مورد اين رويكرد چيست؟ به نظر من مهمترين انتقاد وارد به تناسب و تلائم ميان معرفتشناسي و اخلاق فضيلتگرايانه اين است كه يك مساله اساسي معرفتشناسي يافتن معيار عام و عيني براي صدق و كذب است، اما وقتي مساله به مدرك متوقف ميشود و حتي ويژگيهاي اخلاقي دروني او را در دخيل ميدانيم، آيا دچار نوعي نسبيگرايي و جزييگرايي نميشويم؟
رساله دكتراي من در فلسفه اخلاق راجع به «خاصگرايي اخلاقي» و نقد آن بود. در پاسخ به پرسش نخست از ارتباط وثيق آراي برخي خاصگرايان اخلاقي و فضيلتگرايان اخلاقي ياد كردم. شخصا معتقد نيستم كه فضيلتگرايي اخلاقي رهگشاترين و موجهترين نظريه در حوزه اخلاق هنجاري است و آن را به نحو تركيبي با ديگر نظريات در حوزه اخلاق هنجاري ميپذيرم. برهمين سياق، چون خانم زگزبسكي چند جا در كتاب محوريت و اولويت اخلاق فضيلتگرا را مفروض ميگيرد و تناسب و تلائمي ميان آن و معرفتشناسي برقرار ميكند و از مباني اخلاقي معرفت سراغ ميگيرد، تا جايي كه در مييابم، اين رويكرد وافي به مقصود نيست. البته بصيرت و اخگرهاي نيكويي در سخنان زگزبسگي يافت ميشود، ويژگيها و خصوصياتِ مدرك در اين ميان اهميت دارد، اما به نظرم كفايت نميكند. به تعبير ديگر، همان مشكلاتي كه فضيلتگرايي در حوزه اخلاق هنجاري دارد، به نوعي ديگر در حوزه معرفتشناسي بروز ميكند. عنايت دارم كار خانم زگزبسكي، متضمن مشاركت (contribution) در ادبيات اين مبحث است و محل توجه اهل نظر هم قرار گرفته و تحسين شده و حق آن در اين سخنان كوتاه گذاشته نميشود. در عين حال، به نظرم برخي از مشكلاتي كه در فضيلتگرايي اخلاقي وجود دارد، به نحوي در معرفتشناسي فضيلتگرا نيز ديده ميشود.
اما به هر حال توجه به مدرك پيامدهاي مثبتي نيز دارد، يعني برخلاف نگاه پيشين اخلاق را به طور كلي از معرفتشناسي تفكيك نميكند. آيا قبول داريد كه پيوند ميان معرفتشناسي و اخلاق نيك و پسنديده است؟
بله، چنين است. به طور كلي در فرااخلاق سه ساحت داريم: دلالتشناسي اخلاقي، وجودشناسي اخلاقي و معرفتشناسي اخلاقي. مقولاتي از اين دست به كار غنيتر كردنِ مباحث، هم در حوزه معرفتشناسي اخلاقي ميآيد و هم مباحث معرفت شناختي بالمعني الاعم را غنيتر ميكند. به نظرم بحث از intersubjectivity و «بينالاذهاني بودن» در چگونگي احراز معرفت، مدخليت بسيار دارد و بايد به آن توجه كرد. همان طور كه ويتگنشتاين ميگفت زبان خصوصي نداريم، معرفت خصوصي نيز نداريم؛ معرفت خصوصي زماني به محاق ميرود كه مقوله بينالاذهاني بودن پررنگ شود، خواه در عرصه اخلاق هنجاري و ذيل بحث از فضيلتگرايي اخلاقي، خواه در مباحث معرفتشناختي.