ضرورت بازتعريف
كاوه رهنما
علوم انساني (humanities) يا چنانكه برخي از اهل انديشه پيشنهاد ميكنند، «انسانيات» در برابر «طبيعيات» براي «علوم طبيعي»، به مجموعهاي از علوم گفته ميشود كه موضوع آنها فرهنگ انساني است و از آنجايي كه مفهوم «فرهنگ» culture مبهم و داراي تعاريف متعدد و گاه متقابل است، در نتيجه ارايه تعريفي دقيق از علوم انساني نيز دشوار و شايد بتوان گفت، غيرممكن است. در اواخر قرن نوزدهم، ويلهم ديلتاي، فيلسوف آلماني براي اشاره به اين علوم از تعبير Geisteswissenschaften بهره برد كه بطور تحتاللفظي ميتوان آن را علوم يا دانشهاي روحي يا معنوي ترجمه كرد. ديلتاي اين تعبير را در برابر Naturwissenschaften به كار برد كه آن هم بطور تحتاللفظي علوم يا معارف طبيعي ترجمه ميشوند. امروزه علوم انساني مجموعهاي از علوم شامل فلسفه، تاريخ، زبانشناسي، علوم اجتماعي، مطالعات هنر، مطالعات رسانه، حقوق، الهيات، اقتصاد، روانشناسي و... را در بر ميگيرد. آشكار است كه همه اين رشتهها و شاخههاي علمي سابقهاي طولاني به اندازه تاريخ دانش بشري دارند، اما تمايز و تخصصيشدن رشتههاي علمي از ميانه سده نوزدهم و در دانشگاهها آغاز شد و هر يك از اين علوم نيز خود به زيرشاخههاي فراواني تقسيم شدند. براي مثال فلسفه مجموعه كثيري از شاخهها چون فلسفه ذهن، فلسفه علم، فلسفه دين، فلسفه اخلاق و... را در بر ميگيرد يا علوم اجتماعي به زيرشاخههاي متعددي چون جامعهشناسي، انسانشناسي، مطالعات فرهنگي، مطالعات جنسيت، جامعهشناسي هنر، جامعهشناسي سياسي و... تقسيم ميشود. موضوع عموم اين دانشها انسان در مقام موجودي فرهنگي است كه زيستجهاني فرهنگي را ميسازد و در آن به فعاليت و كنش ميپردازد. روش پرداختن به اين موضوع در اين علوم البته متفاوت است.چنان كه گفته شد، موضوع علوم انساني، زيستجهان فرهنگي انسان است، اما هر يك از رشتهها و شاخهها در علوم انساني مذكور، وجه يا وجوهي از انسان را مورد بحث و بررسي قرار ميدهند. براي مثال در روانشناسي، رفتارهاي انسان اعم از گفتارها و كردارهاي او به هدف شناخت وجه دروني وجودش (يعني باورها و احساسات و اميالش) يعني روان يا بهتر بگوييم، نفس او مورد مطالعه قرار ميگيرد. اين مطالعه يا با روش تجربي يا به شيوه نظرورزانه (speculative) صورت ميگيرد. در اقتصاد به شيوههاي تخصيص امكانات محدود در سطح فردي يا جمعي پرداخته ميشود. علوم اجتماعي نيز متضمن مطالعه انسان به عنوان موجودي اجتماعي است. منتها وجه اجتماعي انسان چنان كه اشاره شد، در اين علوم از جنبههاي گوناگوني مورد مطالعه قرار ميگيرد. براي نمونه در جامعهشناسي محض يا نظري به نظريات و ديدگاههاي فلسفي متفكران درباره حيات اجتماعي انسان پرداخته ميشود، در حالي كه شاخهاي چون جامعهشناسي سياسي، نسبت ميان جامعه و سياست به طور خاص را ميكاود يا جامعهشناسي هنر به وجه اجتماعي شاخههاي مختلف هنر اختصاص دارد. انسانشناسي مطالعه ويژگيها و اختصاصات انسان، رفتارها و جوامع انساني را در گذشته و اكنون وجهه نظر دارد و مطالعات فرهنگي، به فرهنگ انساني و نحوه بازتوليد و بازتاب آن در سبك زندگي فردي و جمعي انسان ميپردازد. يكي از بحثهاي متاخر، رايج و تاملبرانگيز در علوم انساني آن است كه انساني كه در اين شاخههاي متفاوت مورد مطالعه قرار ميگيرد، آيا انسان انضمامي و واقعي بيرون مناسبات دانش است يا انساني انتزاعي و فروكاسته به مفهومي مثالين است؟ از آنجايي كه بر خلاف تصور خام پيشين، دانش از ارزش يكسره گسسته نيست و معرفت در ربطي ناگسستني به قدرت پديد ميآيد، گزينش وجه يا وجوهي از انسان براي مطالعه بر اساس چه ارزشها و هنجارهايي صورت ميگيرد؟ رجوع به خود واقعيت، شعاري است كه پديدارشناسان ميدادند و ميگفتند در مطالعه علمي بايد همه مفروضات را تعليق كرد و در پرانتز گذاشت. اصحاب هرمنوتيك اما خاطرنشان ساختند كه چنين آرماني دستنيافتني است و در هر رويكردي به امر واقع، با پيشانگاشت و پيشداشت و پيشداده و از افقي مشخص صورت ميپذيرد. نهايت كاري كه دانشمند ميتواند بكند اين است كه تا سر حد امكان، مختصات اين افق را براي خود و ديگران روشن كند و آگاهانه به مطالعه انسان بپردازد. توجه به اين ارزشها به ويژه در عصر پسااستعماري اهميت دو چنداني يافته است. به عبارت ديگر همسو با تغييرات جدي در نظام بينالمللي جهاني و تغييراتي كه در مناسبات قدرت پديد آمده، اصحاب علوم انساني نيز متوجه شدند بسياري از آنچه به عنوان معرفت توليد كردهاند، مبتني بر اروپامحوري و ديگريسازي ساير جوامع بوده و در نتيجه مطالعه انسان در جوامع غربي، از پشت عينك «انسان مدرن غربي» ممكن شده است. ديگر ويژگي علوم انساني متاخر اين است كه در مطالعه انسان، گروههاي مختلف و واقعي انسانها مطالعه شوند و به جاي در نظر آوردن انسان به عنوان امري كلي و منتزع از شرايط عيني، او را در بستر واقعيت در نظر بگيرند. بر اساس چنين رويكردي بود كه نگاه تخصصيشده و شاخهشاخه پيشين محل ترديد قرار گرفت و رهيافتهاي ميانرشتهاي اهميت پيدا كرد. همچنين همسو با دموكراتيزه شدن دانش، از اين نيز بحث شد كه همه گروههاي انساني مورد مطالعه قرار بگيرند و مفهوم «مردم» people اهميتي اساسي يافت. اين رويكرد اخير مطلقا به معناي عوامگرا (پوپوليستي شدن) علوم انساني نيست، بلكه سخن بر سر آن است كه علوم انساني به جاي نگاه تخصصيشده پيشين، انسانها را در متن زندگي واقعي و روزمره و با در نظر داشتن پيچيدگيهاي اين در همتنيدگي مطالعه كند. بحث از جامعهشناسي مردممدار بر بستر چنين تحولاتي در علوم انساني مطرح شده است و مدعاي آن مطالعه مردم در كليت آن است. آرمان اين نگاه آن است كه مردم نيز در فرآيند توليد معرفت دخالت كنند. البته جامعهشناسي مردممدار هنوز در آغاز راه خود است، همچنان كه علوم انساني با ترجيحات و رويكردهايي كه ذكر شد، مراحل نخستين خود را طي ميكند. در اين مسير بايد ديد اصحاب علوم اجتماعي تا چه ميزان ميتوانند از شعار دادن و كليگوييهايي مرسوم فاصله بگيرند و با مباني مذكور گامي واقعي در مسير شناخت واقعيت انسان و فهم زواياي پنهان و خفاياي وجود او بگشايند.