چند شعر از ساغر شفيعي
ساعت از شب نميگذرد
قمري
دلم ميسوزد
براي قمري كمرويي
كه پرورده ذهن من است
كاش او را منقاري قوي داده بودم
كه احدي جرات نكند نزديكش شود
يا بالهايي بلندپرواز
كه از دسترس دورش كند
يا كمي عاقلتر ميآفريدمش
كه فريب هر دانهاي را نخورد
كاش در خيالم درختي روييده بود
كه پناهش ميداد
حالا كه هاج و واج
به چشمهاي شكارچي خيره مانده است
حس ميكنم ترسيده است
حس ميكنم اين گربه براق
كه خيره نگاهم ميكند
ذهن مرا خوانده است
مادر لالائيها
من مادر تمام لالائيها هستم
شب و روز را
تر و خشك ميكنم
ماه را در گاهوارهي نقره تاب ميدهم
شب كه روي پاهايم خواب رفت
پگاه نودميده را شير ميدهم
و مينشينم تا خورشيد
مثل نوزادي چشم عسلي
بخندد برايم
گلپونهها
عقربه درجا ميزند
ساعت از شب نميگذرد
زلزلهاي در راه است
گسل از قلبهاي ما ميگذرد
سقف، پناهگاه مطمئنّي نيست
صدايي محزون از تركهاي ديوار بيرون ميزند
دقيقه در شب عقربه ميگرداند
ساعت با پاهاي كوتاه و بلندش از شب نميگذرد
يك جاي كار ميلنگد
زلزلهاي در كار نيست
زمزمهي ايرج است كه بر جان ارگ، لرزه انداختهست.
گلپونهها در تار و پود ديوار تنيدهاند