• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3718 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۳ دي

روايت مجهول

شهرام كرمي نمايشنامه‌نويس

 


خواهرم خيلي شكسته و رنجور شده بود. گفت مي‌خواد از شوهرش طلاق بگيره. زياد تعجب نكردم. بالاخره خواهرم بود و خيلي خوب مي‌شناختمش. مي‌دونستم مدت‌هاس با شوهرش اختلاف داره. دعوت كردم كه بريم توي اتاق معاون اداره تا راحت‌تر با هم حرف بزنيم. جلو چشماي فضول همكاران نمي‌شد نشست و اون هم بخواد شوهرش رو نفرين كنه و اشك بريزه. هميشه پيش همكارا پز مي‌دادم كه من توي يه خانواده اصيل بزرگ شدم.
توي اتاق معاون اداره كه رفتيم خواهرم زد زير گريه. از حال و روزش دلم سوخت. ياد بچگي خودمون افتادم كه هر روز خـدا با هم دعوا داشتيم و تا چيزي مي‌شد مي‌زد زير گريه. يه سيگار روشن كردم و نشستم به دود كردن. ترجيح دادم سكوت كنم. خواهرم با گريه شروع كرد به حرف زدن و گفت:
- ديگه نمي‌خوام باهاش زندگي كنم. تا حالا هر چي كشيدم بس بوده. چندساله دارم اخلاقش رو تحمل مي‌كنم ولي ديگه نمي‌تونم. ما اصلا با هم تفاهم نداريم. خيلي راحت به من توهين مي‌كنه. به من گفت هري... اين يعني چي؟... يعني بايد دمم رو بذارم رو كولم و از خونه و زندگي‌ام برم. به همين راحتي!... من براي اينكه اون خونه رو بخريم كلي سختي كشيدم. حالا همه‌چيز رو بذارم و برم؟... كور خونده! من همه مهريه‌ام رو ميخوام. همه‌اش تقصير شماس داداش. اگه از اول با صد تا سكه كنار نمي‌اومدين حالا به خودش جرات نمي‌داد به من بگه هري...
يه سيگار ديگه روشن كردم. يكي از همكاران خانم يه ليوان شربت براي خواهرم آورد. لابد به اين بهانه مي‌خواست سروگوشي آب بده. وقتي بيرون مي‌رفت با چشاي فضولش به هر دو ما نگاه كرد و در رو بست. مي‌دونستم كه حالا ميره تو بخش اداري و ماجرا رو با آب‌وتاب تعريف مي‌كنه.
خواهرم ليوان شربت رو تا آخرش سر كشيد. پرسيدم كه براي چي با شوهرش حرفش شده. آب دماغش رو بالا كشيد و گفت:
- همه‌اش زير سر مادر گوربه‌گورشده اونه!... ما رو دعوت كرد بريم عروسي يكي از عموزاده‌هاش. من راضي نبودم. ولي گفتم فاميل شوهرمه. بد نيست بهشون احترام بذاريم و بريم عروسي. لباس مناسب نداشتم. گفتم زياد سخت نگيرم. يه جوري لـباس قـرض مي‌گيرم و ميرم. لباساي مژگان دوستم رو امانت گرفتم. اون هم همه‌اش سفارش مي‌كرد كه مراقب باشم روش شكلات يا شربت نريزم. گفتم باشه. منت اون تازه به دوران رسيده رو كشيدم كه مثلا حرمت شوهرم حفظ بشه. شب كه آماده شديم بريم دير اومد خونه. به روش نياوردم. گفتم خسته‌س و از سركار اومده. لباساش رو تنش كردم. گير داد به پيراهنش كه چرا خوب اطو نكردم. براش دوباره اطو زدم؛ اما بازم بهانه گرفت. مي‌گفت چرا يكي از جورابش رو دوختم. انگار قرار بود همه جمع بشن پاهاي اونو نگاه كنن. هي غر زد و من هيچي نگفتم. اون عصباني بود و دنبال بهانه مي‌گشت. منم نمي‌خواستم بهانه دستش بدم. آخر سر گير داد كه چرا زنگ نزدم تا با مادرش بريم. گفت كه من حسود و بدجنسم. ولي من سر به سرش نذاشتم. حتي يه كلمه هم جوابش رو ندادم. گفتم خسته‌س و بايد تحملش كنم. ولي اون كوتاه نمي‌اومد. هي نق مي‌زد. شروع كرد فحش دادن. گفت كه نميام. ديدم اين‌جوري بده. ازش خواهش كردم كه بريم. بهش گفتم كه حق با اونه. چند بار ماچش كردم تا آروم شد. خودم كفشاش رو پاش كردم تا بريم. ولي يه دفعه نمي‌دونم سر چي قاطى كرد. خواستيم از در بيرون بريم كه دوباره گير داد به لباس تنش. مثل ديوونه‌ها شده بود. بازم شروع كرد فحش دادن. همه لباس‌هاي تنش رو جر زد و پاره كرد. گفت مي‌خوام برهنه بيام مهموني!... ديگه فهميدم كه پاك ديوانه شده. منم ديگه تحمل نداشتم. از كاراش جون به لب شده بودم. درد همه سال‌ها تو وجودم بيرون زد. حسابي عصباني شدم. بهش گفتم گوسفند!... شما بودين چيكار مي‌كردين؟
من فقط سيگار كشيدم و به حرفاي خواهرم فكر مي‌كردم.
چند روز بعد اداره بودم كه شوهر خواهرم اومد به ديدنم. انتظار نداشتم بياد اون‌جا ولي اومده بود. زياد تحويلش نگرفتم. مي‌خواستم حاليش كنم از برخوردي كه با خواهرم كرده ناراحتم. ولي چنان ناراحت و به‌هم‌ريخته بود كه دلم به حالش سوخت. ازش خواستم كه بريم تو اتاق معاون اداره. ديگه همكاران قضيه رو مي‌دونستن. توي اتاق روي مبل لم داد. گفت كه ميخواد خواهرم رو طلاق بده. با اينكه اهل سيگار نبود ولي پاكت سيگار رو بهش تعارف كردم. تشكر كرد و يه نخ سيگار برداشت. دوتايي سيگار روشن كرديم و شوهر خواهرم درد دلش باز شد و گفت:
- ما بايد از همديگه جدا بشيم. تا حالا خيلي خواهرتون رو تحمل كردم. ما ديگه نمي‌تونيم با هم زندگي كنيم. بين ما هيچ تفاهمي وجود نداره. خيلي راحت به من توهين مي‌كنه. به من ميگه گوسفند!... اين يعني چي؟... من كه حيوون نيستم. آدم هستم. صبح تا شب جون كندم تا اون راحت باشه. من به خاطر شما خيلي ملاحظه‌اش رو مي‌كردم. ولي اون اصلا ظرفيت نداره. اگه مثل خودش رفتار مي‌كردم ديگه به خودش جرات نمي‌داد كه به من بگه گوسفند!... حالا ميخوام طلاقش بدم. اين‌جوري مي‌فهمه گوسفند كيه!...
من فقط سيگار دود مي‌كردم. ليوان شربتي رو كه يكي از همكارام آورده بود سركشيد. از ته دل آه كشيد و ادامه داد:
- ببخشيد... ما قرار بود بريم عروسي. از فاميل‌هاي مادرم بود. خيلي به گردن ما حق دارن. ولي خواهرتون راضي نبود. بي‌خودي از همه فاميل‌هاي من بدش مياد. از روزي كه كارت دعوت اومد شروع كرد بهانه گرفتن. هي غر مي‌زد. گفتم شايد زياد از اين‌جور مراسم خوشش نمياد. ولي اين‌جور نبود. بهانه آورد كه لباس ندارم. پول دادم كه بره لباس بخره. ولي دو روز رفت و اومد گفت هيچي باب ميلم پيدا نمي‌شه. مگه همچين چيزي ممكنه!... فقط مي‌خواست لج بازي كنه. هر چي گفت من هيچي نگفتم. ازش خواهش كردم كه به خاطر من هم كه شده قبول كنه كه بريم عروسي. آخرش راضي شد كه بياد. رفت لباس‌هاي دوستش رو قرض گرفت. ولي وقتي بهش گفته بود كه من ديگه اينا رو نمي‌پوشم دوباره بهانه گرفت. مي‌گفت ديگه مد اين لباس‌ها نيست. به هر جون‌كندني بود قانعش كردم كه لباس‌هاش قشنگه و خيلي هم بهش مياد. هر چي گفت من مي‌گفتم تو درست ميگي. فقط مي‌خواست عــروسـي نياد و من نمي‌خواستم بهانه دستش بدم. وقتي ديگه هيچي نموند كه بهانه كنه به مادرم گير داد. مي‌گفت اون چرا مي‌خواد با ما بياد؟... گفتم مادرم تنهاس. ولي قبول نمي‌كرد. مجبور شدم به مادرم زنگ بزنم بگم خودش بره. ديگه چاره‌اي نداشتم. هر چي خواست انجام دادم. تا جايي كه شد نازش رو كشيدم. دستاش رو ماچ كردم و بهش گفتم كه همه زندگي منه. ولي وقتي حاضر شديم كه بريم تازه گير داد به لباس من. مي‌گفت چرا من بايد كت و شلوار نو بپوشم و اون با لباس قرضي بياد. ديگه حاليش نبود كه خودش نخواسته. هر چي دهنش اومد به من گفت. ديگه احساس كردم از رفتار من داره سوءاستفاده مي‌‌كنه. اون واقعا ديونه‌س. اعصابم قاطي كرد. عصباني شدم و تمام لباسام رو از تنم جر زدم و در آوردم. گفتم با شورت ميام مهموني! زده بودم به سيم آخر. در رو باز كردم و گفتم هري... ديگه هيچ‌وقت نميخوام اون رو ببينم. هيچ‌وقت...
حرفاش تمـــوم شــد و رفت. وقتي نمي‌تونـم مشـكلي رو درك كــنم زياد سيگار مي‌كشم!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون