• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3748 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۸ بهمن

صدايي كه مي‌شنوم

ساره بهروزي

 

روي تخت دراز كشيده‌ام. چهل ساله كه قرص‌هاي اعصاب را هر روز و شب مي‌خورم اما آرام نمي‌شوم. براي چندمين بار دستگاه شوك الكتريكي را پرستار مي‌آورد. جيغ و فريادم بلند مي‌شود. دكتر وارد مي‌شود. با گريه مي‌گويم صداي پايش را هر روز مي‌شنوم. اطمينان دارم بر‌مي‌گردد. اينكه جرمي محسوب نمي‌شود. دكتر كنارم مي‌نشيند، «چند ماهه اينجايي فقط همين جمله را تكرار مي‌كني. حرف تازه يا چيز جديدي يادت نيست؟» دست‌هايش را مي‌گيرم و التماس مي‌كنم. بي‌فايده است مثل چند بار قبلي دستگاه را وصل مي‌كنند. تا مي‌خواهد به پرستار دستور روشن كردن دهد، مي‌گويم:   6 ساله بودم. يك روز از روزهاي گرم تابستان مادرم گفت بايد سريع‌تر حاضر شويم تا به خانه مادر بزرگ برويم. من و خواهر 8 ساله‌ام از شادي به هوا پريديم. لباس‌هاي مهماني را مادرم بر تن هر دو نفري‌مان كرد و راه افتاديم خياباني كه خانه ما بود را پياده رفتيم تا تاكسي سوار شويم. در راه مادرم خبرهاي خوشي را داد خاله‌ها و بچه‌هاي‌شان و چند فاميل ديگر كه بچه‌هايي همسن ما داشتند ناهار ميهمان مادربزرگ بودند. وقتي رسيديم آغوش مادربزرگ براي استقبال‌مان باز بود. ما مثل هميشه بعد از ديدار به حياط رفته و مشغول بازي‌ ‌شديم. نزديك ظهر حياط پر از شور و هيجان كودكانه بود. خط‌هاي سفيد روي زمين و بازي لي‌لي و فرفره‌هاي رنگي دست‌ساز را يادم هست. فقط نمي‌دانم چند نفر بوديم 7 تا يا شايد 8 تا بچه شاد و پرانرژي. وقت ناهار خاله بزرگم به حياط آمد و با خوشرويي همه را جمع كرد و به اتاق غذاخوري برد. سفره‌اي رنگين از غذاهاي خوشمزه مادربزرگ پهن بود. قربان صدقه تك‌تك بچه‌ها رفت و كاسه آش‌رشته را جلوي هر نفر گذاشت. چند قاشق خورده بودم كه مادر روبه خواهر بزرگ‌ترم گفت: «مينا جون دستمال را از بيرون مي‌آوري؟» مينا از كنارم بلند شد. سر و صداي قاشق درون بشقاب‌ها و صحبت و همهمه بلند بود. كاسه آشم تمام شد. مينا نبود. مادر بلند صدا زد، «كجا رفتي؟» صدايي نيامد خاله‌كوچكم دنبالش رفت. با نفس تنگي ايستاد و گفت در كوچه بازه و مينا هم نيست. بعد از حرفش مادر از هوش رفت. نمي‌دانم چند نفر به كوچه رفتند و چند نفر زنگ همسايه‌ها را زدند. من و بچه‌هاي ميهمان گريه مي‌كرديم. كلانتري، پليس، از دهان همه شنيده مي‌شد. يك‌باره چهر‌ه‌ها غمگين و ماتم زده شد. مادرم را به بيمارستان بردند. خاله‌ها نتوانستند جلوي خشم پدر ايستادگي كنند. پدرم شيشه‌ها را شكست و وسايل اتاق را بهم ريخت. آگهي‌ گمشده بارها و بارها چاپ شد. پدر و مادرم هر روز به كلانتري رفتند. هيچ رد و نشاني از مينا خواهر 8 ساله‌ام پيدا نكردند. مادرم بعد از تلاش‌هاي بي‌فايده‌اش يك روز نشست و به سقف خيره شد و براي هميشه خيره‌ماند. پدرم براي فراموشي همه‌چيزهاي دردناك ايران را ترك كرد و ديگر بازنگشت. خاله كوچكم با رنج و اندوه فراوان بزرگم كرد.
از آن روز به بعد صداي پاي مينا كه از كنارم رفت در گوشم مانده، 40ساله كه براي فراموشي اين صدا كوشيده‌ام. منتظر صداي پاهايش مي‌مانم تا برسد. دكتر دستگاه شوك را از من در حالي جدا مي‌كند كه پرستار دست‌هايش مي‌لرزد و هق‌هق گريه مي‌كند. بلندگوي آسايشگاه صدا مي‌زند. خانم مينا صبوري به بخش چهار.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون