• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۳۰ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3772 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۲۸ اسفند

پ: مثل پلاسكو، پايان، پريشان

تقي خلج‌نژاد

الان يك ساعته اينجا واسادم وهيچ خبري از وانت نيست اين‌همه ميان و ميرن ولي هيچ كدوم نگه نمي‌دارن چي شده آخه، مگه خبريه؟ فقط يه وانت نگه داشت تا گفتم اين‌بارو چند مي‌بري؟ عقب‌عقب اومد گفت كدوم بارو مي‌گي آقا؟ اين جا كه چيزي نيست انگار من نخستين بارمه كه اومدم خريد، هر دفه سر خيابون نرسيده هف هش تا وانت پشت‌سر هم رديف مي‌شدند الان تا مقصد و ميگم پا ميزارن روگاز ده برو. چي شده مگه. يكي ديگه واستاد آقا صد منو ببر پ... ... نميشه اقا راه بستس، براي چي؟ خودم همين يه ساعت پيش از اون جا اومدم.
امروز شد چل و دو سالو چار ماهو نه روز، اره چه زود روزا و ماها ميان و ميرن، 10 سالم بود اومدم تو اين كار. اول پادو بودم جارو ميزدم چايي مي‌آوردم بعد يواش‌يواش يعني چن سال بعد اوسام گفت بيا قيچي بگير دستت اول پارچه‌هاي پرت رو ريز مي‌كردم مي‌ريختم تو گوني و با آسانسور مي‌بردم پايين ساختمون بعد دوباره سوار مي‌شدم تا مي‌رفتم تو آسانسور، آقا رسول ميگف اكبر ميره طبقه 11. هركي سوار مي‌شد شمارشو مي‌گف. منو همه مي‌شناختن آقا رسول خيلي با من شوخي مي‌كرد ميگف اين اكبري رو مي‌بينيد، پياده از پله‌ها بره زودتر از ما مي‌رسه به من ميگف اكبر قرقي.
چرا امروز دلم اين همه شور ميزنه خيابون داره شلوغ ميشه چه قد اين جا واسم، هر دفه تا مي‌گفتم پ... وانتا مي‌زدن رو ترمز پنجا شص مي‌دادم صاف جلو ساختمون پياده مي‌شدم. يكي ديگه واستاد داداش صد منو ببر پ... اينم بارمه، دوروبر منو نگا كرد ميگه كدوم بار آقا پياده برو اونجا بستس.
بعد از من حسين اومد بعد از چند ماه اصغر سال بعدش منوچ چند ماه بعد حبيب، شديم شش نفر كه آقا جعفري يه روزي مارو جمع كرد، گفت: بچه‌ها، شما خيلي وقته اينجا كار مي‌كنين همه‌تون هم عيال‌وار شديد مي‌خوام سه دونگ اينجارو بدم بهتون شما هم بعد از اين همه سال صاحب كار خودتون بشيد. من عمر خودمو كردم با همين سه دونگي كه برام بمونه اموراتم مي‌گذره يه ذره خودتونو جمع و جور كنين پولش جور مي‌شه، شما زن و بچه‌دار شديد. اون موقع كه اون حرفو زد 30 سال و دو هفته بود ما اونجا كار مي‌كرديم اول باورمون نمي‌شد، ولي آقا جعفري سر حرفش واستاد و هر كي با يه جور وصل و پينه و قرض و قوله سهم‌‌شو جور كرد كه همه شديم صاب ملك، كار منم شد همين، چون كه بچه‌ها منو قبول داشتن مي‌گفتن خريدات خيلي خوبه تازه هر سال كه مي‌گذشت اعتبار من تو بازار بالاتر مي‌رفت ديگه كلي پارچه فروش مي‌شناختم حرفمو جاي چك هم قبول داشتن ميگفتن خوش حسابي مي‌گفتم خب آقا جعفري از اول به ما گفته آدم خوش حساب شريك مال مردمه.
امروز هفته دومه كه بچه‌ها رو نديدم امروز پنج‌شنبس اومدم خريدكنم، نمي‌دونم چرا اينجا هر كس منو مي‌بينه يه جوري غمگين نگام مي‌كنه مگه چي شده؟ تو حجره بغلي حاج عباس مات شده بود وقتي سفارش مي‌دادم پسرش يوهويي صورتشو گرفت و دوييد بيرون. حاج عباس گفت بشين برات چايي بيارم. گفت سفارشات مثل سابقه، كمترش كن، گفتم حاجي چي شده مگه؟ چرا بايد سفارشم كم بشه؟ شب عيد داره مياد بايد يه مقدار كارارو بيشتر كنيم از شهرستان مشتري بيشر مياد، نزديكاي عيد كارا رونق مي‌گيره. حاج عباس چيزي نمي‌گه، اما انگاري يه بغضي تو گلوشه، به زور خودشو نگه داشته. ميرم اون يكي حجره، حاج ملك تا منو مي‌بينه اشكش در مياد، ميگه كاش اون اتفاق نمي‌افتاد اينجا ما همه ناراحتيم. من كه نمي‌دونم حاجي از چي حرف مي‌زنه چرا بايد همه ناراحت باشن.
 امروز 10 روز گذشت، اصغر اينجا نشسته انگار سنگ شده چسبيده زمين مثل مجسمه همين طوري زل زده داره روبه‌رو رو نگا ميكنه ميگم اصغرآقا آخه چي شده؟ ميگم اصغر تورو خدا چيزي بگو بذار اين كتو بندازم رو دوشت هوا سرده، مي‌ترسم اين شبه عيدي سرما بخوري سينه پهلو كني، آخه دو هفتس اينجا نشستي، نه، انگار نه انگار اصن حواسش به من نيس، مي‌پرسم بچه‌ها كجا رفتن از هيچ كس خبري نيس آخه چي شده.
 اصغر هر از گاهي فقط ميگه: بهش گفتم نرو پسر جون، نرو اما قبول نكرد، رفت گفت بابا من برم سندو بيارم، هوا پسه نكنه آتيش به طبقه ما برسه گفتم نرو بابا خطرناكه، نرو، حرف گوش نكرد، رفت و يه دقه نگذشته بودكه قيامت شد زمين و زمان تو هم شد كل ساختمون اومد پايين همه چي تو هم مچاله شد، فقط آتيش بود و خاك و آوار، هرم گرما، جهنم اومده بود همه‌چيزو سوزوند. آخه چرا حرفمو گوش نكرد. من كه گفتم نره يعني بايد جلوشو مي‌گرفتم؟ آره شايد تقصير منه آره بايد جلوشو مي‌گرفتم.
اصغر آخه از چي داري حرف مي‌زني منكه اون ساعت اينجا نبودم من رفته بودم دنبال پارچه. مي‌دونم پنجشنبه‌ها با پسرت مي‌اومدي ميدونم همين يه پسرو داشتي، اصغر بلن شو ببرمت خونت آخه تا كي مي‌خواي اينجا بشيني. بلن شو لامسب آخه دوهفتس هيچي نخوردي، همين طوري داري با خودت حرف مي‌زني، بلن شو اصغر بلن شو.
هفته سومه آقا ملك دستشو انداخت دور گردنم زار زار گريه كرد، گفت: ما همه اينحا ناراحتيم گفت: بهتره من برم بعد از عيد بيام. من كه نمي‌فهمم آخه واسه چي بايد شب عيدو از دست بديم؟ ما هر سال اين دو ماه آخر سالو به اندازه تمام سال كار مي‌كرديم. چل و دو ساله كه كارمونه.
ادامه در صفحه 15

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون