• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3772 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۲۸ اسفند

پدر پاي سفره هفت‌سين حاضر نيست...

محمود فاضلي

در دوران كودكي و نوجواني و چند هفته مانده به عيد نوروز، پسرك خود را براي خريد لباس عيد نوروز آماده مي‌كرد. پدر طبق معمول سفارش اكيد داشت كه به مغازه خياطي يكي از اقوام مي‌برمت تا او برايت كت و شلوار جديد بدوزد. فارغ از اينكه بداند اين پسرك دوخت و دوز اين قوم و خويش خود را قبول نداشت و در طول سال از پوشيدن آن لباس عذاب مي‌كشيد، اما به احترام پدر، سخن به اعتراض نمي‌گفت.
پارچه‌هاي قديمي كه بعضا بيشتر برازنده پيرمردها بود براي لباس شب عيد انتخاب مي‌شد و خياط نيز در مغازه كوچكش كه راهي براي عبور غبار سيگارهاي «هما» نداشت، اصرار داشت آستين‌ها را بلند بگيرد تا شايد براي سال ديگر هم قابل استفاده باشد! غافل از اينكه پسرك دايما در حال قدكشيدن بود. ماجرا و اختلاف پسرك با خياط از همين‌‌جا شروع مي‌شد. فاميل بود و احترامش واجب. پسرك نيز روحيه پرخاشگرانه‌اي نداشت تا سخن به اعتراض بگشايد. اما آخرين بار پسرك تصميم جديدي گرفته بود. در ميان ناباوري در آخرين سالي كه قرار بود دوختن كت و شلوار بار ديگر برعهده اين خياط باشد آن را نپذيرفت و با اعتراض مغازه را ترك كرد و هرگز به اين خياطي پا نگذاشت.
 پدر مجبور شد در سال‌هاي بعد پسرك را به مركز لباس ديگري در قلب تهران ببرد. فرزند احساس بزرگ شدن مي‌كرد و از اينكه فضاي جديدي برايش ايجاد شده خوشحال و مغرور شده بود. خورشيد هر روز ديرتر از پدر بيدار مي‌شد اما زودتر از او به خانه بر مي‌گشت. پدر كه همه روزه به موقع بر سركارش حاضر مي‌شد و روز تعطيل نداشت و به نوعي به وسواس كاري دچار شده بود چند روز پيش از نوروز، در لابه‌لاي وقت‌هاي آزاد اندك خود، كودك را بر دوچرخه «28 چيني» خود سوار كرد و با عجله در مركز خريد دنبال نخستين مغازه‌اي بود كه خريدش به پايان برسد. پسرك كه موقعيت كاري پدر را درك مي‌كرد اصرار بر چرخيدن بيهوده در بازار نداشت و پس از دقايقي، لباس جديد خريداري شده بود و با شادي وصف‌ناپذيري همراه با زنگ‌هاي دوچرخه كه هميشه از تميزي برق مي‌زد، به خانه باز مي‌گشت. خسته‌‌ترين مهرباني عالم، در آينه چشمان پدر، كودكي‌اش را بدرقه كرد و پدر باز هم با عجله به سركار خود باز مي‌گشت. تنها كاري كه همان روز از پسرك بر مي‌آمد برق انداختن دوباره دوچرخه يا سيراب كردن گل و گياه حياط خانه بود كه پدر به‌شدت به آن علاقه داشت.
عادت خوب ديگر پدر البته خريد شب عيد بود. اگرچه از زندگي متوسطي برخوردار بود اما نوروز هميشه جاي خودش را داشت و قرار نبود هيچ چيز از ميز شب عيد كم شود.
پدر تلاش داشت بهترين‌ها خريداري شود. اسكناس‌هاي جديد تا نشده هميشه آماده عيدي به فرزندان خود و ديگر فرزندان اقوام و نزديكان بود. بهترين خريدها صورت مي‌گرفت و مسووليت چيدمان آن نيز برعهده فرزندانش بود.
از آخرين خريد لباس با پدر، بيش از چهار دهه گذشته است و خاطراتش در اين ايام به سراغ فرزند مي‌آمد. حتي مسير اين رفت وآمد هنوز بر ذهن اين كودك سابق، نقش بسته بود.
كاش پدر زنده بود اين‌بار با پسر كوچك قديم كه اكنون خود پيرمردي شده بود به خريد شب عيد مي‌رفت. اگر پدر اكنون زنده بود چه كاري مي‌توانست رضايت خاطر پدر را جلب كند، جز يك بوسه بر دستان پدري زحمت‌كش؟ زمان گذشته است و فقط افسوس آن براي‌مان باقي مانده است.
در اين ايام پدر نيست كه فرزند بگويد اگر دست‌هاي كارگري تو را نديدم و روزگار آن را به اين روز انداخته بود، مرا ببخش و اگر پيش از رسيدن تو، هميشه در خواب بودم؛ بازهم مرا ببخش. اين يك حقيقتي است كه اگر بگوييم راحت نوشتيم «بابا نان داد»، بي‌آنكه بدانيم پدر چه سخت و طاقت‌فرسا براي نان، همه جواني‌اش را داد.
نوروزها آمدند و رفتند و پدر كه تعطيلي نداشت، به‌ندرت در پاي سفره هفت‌سين حاضر بود. از آن ايام بيادماندني سال‌ها گذشته است و جاي پدر، با خريدهاي شب عيدش هميشه خالي است. پدر چند سالي رفته است، اما خانه مسكوني‌اش با همان باغچه كوچك و با درختان پرتقال و خرمالو و گلدان‌هاي ريز و درشت و صدها خاطره باقي مانده است...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون