من هم مثل شما هستم
فيلم ويديويي از يك اغذيهفروشي در مترو منتشر شده و از عدم رعايت بهداشت و پاكيزگي در اغذيهفروشيهاي مترو ميگويد. در اين فيلم، موشها از دستگاه غذاپز بيرون ميآيند و آنچنان اين صحنه دلخراش و ناراحتكننده است كه منتشركنندگان ويديو، مدام هشدار ميدهند كه با ديدن اين تصاوير ممكن است ناراحت شويد. فيلم در 48 ساعت گذشته در توييتر و كانالهاي تلگرامي دست به دست شده و هنوز مديري درباره آن اظهارنظر نكرده. اما هشتگ «مترو» به بهانه همين فيلم كوتاه در توييتر بالا آمده و متروسواران، كه جمعيت اكثريت جامعه ايراني و البته جامعه مجازي را تشكيل ميدهند، خاطرههاي خود را از مترو و داستانهايش تعريف ميكنند. كاربري نوشته است: «خيلي جدي خانمي از خانمي ديگه، دخترش رو نديده خواستگاري كرد. بعد از كلي ردوبدل اطلاعات فهميدن قد پسره خيلي بلندتر از دختره است و بيخيال شدن». كاربر ديگري از بازار تازه كاسبي در واگنهاي مترو خبر داده، اين كاربر نوشته: «ديروز خانمي ميگفت بيايين گوشتون رو بدون درد سوراخ كنم». روايت جالب بعدي توسط كاربري نوشته شده كه مردم را به خريد از دستفروشها دعوت ميكند: «دستفروش مترو كلي تبليغ از اجناسش كرد، اما كسي نخريد. يه دفعه با لحن عجيبي گفت: «منم مثل شما هستم، اومدم دنبال يه لقمه نون حلال، يهچيزي بخرين ديگه». همه خشكشون زد از لحن و حرفش. اما نفر اول كه خريد، بقيه هم خريد كردن... راست ميگفت، اين فروشندهها را فراموش نكنيم». فعاليت جوانان دهه هفتادي در مترو هم در دسته خاطرههاي جالب مترو است. اينكه اين نسل جوان ايراني تعارفها را كنار ميگذارد و در شهر كسب و كارهايي مانند فروش صنايع دستي يا خوانندگي را در پيش ميگيرد، براي نسلهاي قديميتر ايراني عجيب و البته دوستداشتني است. كاربري خاطرهاش از مواجهه با اين كسب و كار را اينطور تعريف ميكند: «دو دختر 20 و 21 ساله بودن. يكي ميخوند و اون يكي پولها رو جمع ميكرد. باهم پياده شديم، پولها رو شمردن. 150 هزارتومن پول جمع كرده بودن و ميگفتن اگه روزي دوساعت همينطوري آواز بخونن، درآمد خوبي دارن». در ادامه اين خاطرهها، كاربري كه روزانه در رفتوآمد بين كرج و تهران است، «مومنت» يا همان مجموعهاي از توييتها درباره يك موضوع را جمع كرد. مطلبي كه بسيار قابل توجه بود و بازديد بسيار زيادي در توييتر داشت. مجموعهاي از اين خاطرهها و يادآوريها در اين مومنت را در ادامه ميخوانيد: «با مادر و خواهرش فال و چسبزخم ميفروخت. يكي گفت چرا اين بچه يهلنگه كفش داره؟ مادرش گفت اون لنگه افتاد زير واگن. پاش كثيف و زخمي بود و هي لگد ميشد. خواستم جورابم رو بهش بدم، مادرش نذاشت. گفت پول بده كفش بخرم... ديوانه نميشيم با اين چيزهايي كه هرروز ميبينيم؟!» «پيرمرد مشغول صحبت بود كه گلفروش اومد تو مترو. يه شاخه خريد و به همراه متعجبش گفت: واسه حاجخانم خريدم. كاري كه نتونستم براش بكنم، حداقل خوشحالش كنم»، «مامور گيت مترو با رمز مال بابام كه نيست، اجازه داد همه بدون كارت زدن رد شن. البته خراب بودن دستگاه هم تاثير داشت»، «خيلي كوچك است، توي واگنها ميرقصد و دستمال كاغذي ميفروشد. آنقدر كوچك است كه پولا رو نشونت ميده و ميپرسه اين چندتومنيه»، «به بچه فالفروش مترو ساندويچ دادم. دستاش سياه بود. گفتم چرا دستات رو نميشوري، گفت ميزنم به شيشه ماشينها، يكي ميخره، يكي نميخره، دستهاي من سياه ميشه» و...