مونتاژ بهمثابه معماري خلاق فيلم
داوود شهيدي
سينما يك خوابوخيال است و به روايت لوئيس بونوئل، پرده سفيد سينما در سالن تاريك؟ يا به روايت آيزنشتاين، سينما يك بدنه ويژوآل و تجسمي نيرومند دارد مثل يك قطعه موسيقي جاز؟ يا به روايت آلفرد هيچكاك، سينما ميزانسن است. در سينما طراحي صحنه مهم است يا اينكه سينما يك معماري است و پلانها مثل آجرها يا پنجرههايياند كه ميشود آنها را ساخت يا از درون آنها به داخل يا بيرون نگريست. يك پلان، درواقع يك تابلوي نيمهتمام است كه در كنار ديگر پلانها قرار دارد و در همديگر تداوم دارند و در تمام آنها زندگي و حركت جاري است. آنچه اين حركت را سامان و نظم ميدهد، مونتاژ است.
خوب كه نگاه كني فيزيك و جسمانيت فيلمهاي خام، يك نوار دراز و درهم است كه مثل يك اسپاگتي درهم آلود و سردرگم كه مثل كرم و مار در هم ميلولند و اين مونتاژ است كه پل ميزند بين اين كلاف سردرگم و بيانضباط. با مونتاژ است كه زندگي نهفته در بطن تصاوير فيلم با متن ادبي آن وحدت مييابد و متن با گرامر تصاوير سينما جمله يابي و مقدمه و موخرهنويسي و پاراگرافبندي و ميزانپاژ ميشود و درنهايت فصلبندي ميشود و فيلم فهميده ميشود. بيدليل نيست كه نگاه مبتني بر فلسفه علمي سرگئي آيزنشتاين، مونتاژ را «زبان فيلم» مينامد و اين مونتاژ است كه كار واقعي را انجام ميدهد و درنهايت و درهرصورت و حال اگر: سينما مفهومگرا باشد يا اگر سينما معني را در فرم و قالب شعر دنبال كند يا اگر سينما برداشتي ويژوآل از خود، به عنوان يك هنر و بهمثابه موضوع، از زندگي است و در آن كمپوزيسيون رنگ يا توناليته و سياهوسفيد تشديد شده و باز اگر سينما هرچه باشد يا درك و تعريف شود، به شكل يك تصوير عكاسي شده در عرصه مونتاژ، مطرح ميشود و اين به مثابه واحد هنر سينما است. يك عكس در انبوهي از عكسهاي انباشته روي هم و حال اين عكسها با مونتاژ انتخاب ميشوند و در مكان خود قرار ميگيرند و آنگاه به هم چسبيده ميشوند و اين جسم سينماست كه در آپارات زير نور متمركز ميچرخد تا روح آن يا حركت و جنبش نهان و نهفته در آن، بر پرده نقرهاي سالن نمايش آشكار شود و ميبينيم كه آنچه حركت را در كل تعريف ميكند، مونتاژ است. مونتاژ تكنيسين مهندسي سينماست و كار اصلي را در معماري فيلم انجام ميدهد. قطعهها را به هم متصل و مجموعه ميكند و سيستم ميدهد و تمام تعاريف فوق را از سينما نمايندگي و ديزاين و رهبري ميكند.
بايد دانست كه سرگئي ميخاييلويچ آيزنشتاين خود يك معمار است.
پس سينما تصوير متحرك است يا همان مصطلح معمول و رايج «موشن پيكچر» يا تصوير متحرك و اين را هم ميدانيم كه سينما در آغاز صامت بود و صدا نداشت و اما اين را من ميگويم كه اين سينماي صدادار هم در تعريف هنر سينما و فرم سينمايي، همان تصوير است كه دارد شنيده ميشود؛ يا به روايت روشن و ديده شدني: چرخ اگر ميچرخد، نه تنها چرخيدنش ديده ميشود بلكه صدايش هم «ديده ميشود» يا امر ديدن را كامل ميكند و آن را نه تنها قابل مشاهده بلكه قابل لمس ميكند.
اضافه ميكنم كه صداي كشيده شدن يك شيء روي سطح، بيان صوتي نرمي يا ليزي يا زبري تكستور يا بافت سطحي است كه يكچيز دارد روي آن كشيده ميشود و صدا بيان تصوير است تا با واقعي كردن موضوع «بافت» يا فعل «كشيده شدن»، آن را از انتزاع بيان شكلي و هندسي صرف برهاند.
يك مثال: كشيده شدن ناخن روي يكتخته سياه! بيان ارتعاش نهفته در تخته سياه است كه بايد آشكار شود. ولي در سينماي صامت هم كلمات بودند، چنانچه در يك پوستر نيز چنين است. ولي كلمات هم تصويرند كه بايد از خاصيت «بصري» و هم «خوانايي» برخوردار باشند.
درهرحال روي كلمات در سينماي صامت يا به روايتي «سينماي ناب» هم مثل يك يا هر صحنه سينمايي ديگر، زوم ميشود و دوربين حركت ميكند و به عنوان موضوع تصويري، حضور خلاق و صحنهساز سينمايي دوربين، احساس ميشود و به اين صورت است كه بخشي از كلمات، تشديد و هم تاكيد ميشوند.
در سينما با حركت، به كلمات جان داده ميشود و اين است كه كلمات بعدها در سينماي ناطق، بهاصطلاح شنيده ميشوند... باري! و حالا خود سينما مجموعهاي از عكسهاي در ادامه هم هست كه تنها با تابش نور و آپارات يا شيوه پخش صوت و تصوير است كه حركت نهفته در آن، بر پرده نقرهاي آشكار ميشود.
و اين است كه كار اصلي را مونتاژ است كه دارد انجام ميدهد و اين به معني حضور پرقدرت انديشه معمارانه در هنر سينما است.
زبان فيلم
بيدليل نيست كه نگاه مبتني بر فلسفه علمي سرگئي آيزنشتاين، مونتاژ را «زبان فيلم» مينامد و اين مونتاژ است كه كار واقعي را انجام ميدهد.