خريد ضايعات
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم و بيرون را نگاه ميكردم. وانت نيسان آبي رنگي از كنارمان رد شد كه بالاي سپرش نوشته بود؛ «خريد ضايعات بهانه است، كوچه، كوچه شهر را ميگردم، بلكه تو را پيدا كنم.» به راننده گفتم: «خدا كنه گمشدهاش را پيدا كنه.» راننده گفت: «اتفاقا كاش پيداش نكنه.چرا؟! براي اينكه اگه پيداش كنه، ميبينه يه عمر الكي گشته، بهت قول ميدم اگه همديگه رو ببينند دو تا غريبه نه اون ديگه اون آدم سابقه نه اين.» سكوت كرد و لحظهاي بعد گفت: «آدمها نه بايد خيلي به هم نزديك بشن، نه بايد خيلي از هم دور بشن.» گفتم: «ولي شايد هم هيچكدوم فرقي نكرده باشند.» راننده گفت: «زمان عين سوهانه، تندي و تيزي را ميبره ولي شكل همه چي رو عوض ميكنه.» به صورت راننده نگاه كردم، صورتش پر از چين و چروك بود.