شمسآقاجاني هم شاعر است و هم منتقد و علاوه بر اين، سالهاست كه در ايجاد نوع نگاهي فنيتر به شعر قلم ميزند. از آقاجاني تاكنون كتابهايي چون«گزارش ناگريزي، مخاطب اجباري، چرا آخرين درنا بازميگردد؟، سخن رمز دهان» و... منتشر شده است. اين شاعر و نظريهپرداز در اين گفتوگو از حال و هواي شعر امروز ايران و راههاي پيش رو گفته و در مورد برخي گرايشهاي شعري اظهارنظر كرده است.
با يك تورق ساده در ميان دفترهاي شعري كه اين روزها در بازار كتاب يافت ميشوند در مييابيم كه شعر، سهوا يا عمدا، به سمت نوعي سهلانگاري در پرداخت و كاهلي در مضمون سوق پيدا كرده. شما به عنوان كسي كه هم شاعريد و هم منتقد، اين مساله را چگونه ارزيابي ميكنيد و ريشههاي اين دورشدن هرروزه شعر از تفكر را در چه عواملي ميبينيد؟
بگذاريد گفتوگو را با استفاده از دريافتهاي فلاسفه هستي در دهههاي اخير (به ويژه هايدگر) شروع كنيم: «انسان همواره ساكن در زبان است و انديشيدن با زبان حاصل ميشود، حتي وقتي كه در سكوت و به تنهايي ميانديشد... انسان تنها موقعي كه حرف ميزند ميانديشد، نه اينكه چون ميانديشد حرف ميزند. زبان قبل از انديشه به وجود آمده است... فلسفه و تفكر به طور كلي، با اصيلترين شكل زبان يعني شعر همسايگي دارد. شاعر كسي است كه در سپيدهدم پيدايش هستي و زبان قرار ميگيرد. شعر و شاعرانگي، جايي است كه هستي خودش را از طريق زبان آشكار ميكند... زبان اصيل ما را به سوي ابعاد همواره فروبسته «بودن» باز ميگشايد. در سخن اصيل (شعر) و در تفكر شاعرانه، معناي «بودن» بر تفسير آدمي از جهان خود فائق ميشود و بدينسان شاعر از رويكرد مصلحتطلبانه رايج ميان مردم و خود رها ميشود؛ بنابراين زبان شاعرانه اصيلترين شيوه بودن با ديگران و بودن در جهان است.» و بعد او ميگويد كه بشر همواره دور شدن خود از اين ارتباط هستيشناسانه عمقي بين زبان و انديشيدن (تفكر) و زبان و هستي را به عنوان پيشرفت توجيه كرده است. در حقيقت ما قرنهاست كه فلسفيدن را با انديشيدن اشتباه گرفتيم و اساسا نميانديشيم!
در سخن شاعرانه (و نه لزوما شعر به معناي دقيق كلمه) ما با هستيشناسي تفكر و انديشيدن سروكار داريم؛ كه يعني درگير شدن با تفكر به صورت عمقي. اينكه چگونه با زبان تفكر ميكنيم و انديشيدن ممكن ميشود. اما خيلي از ماها اين روزها ور رفتن با كلمات و احساسات را به جاي شعر گرفتهايم. اشتباه نكنيم آن ارتباطِ عمقي اتفاقا ممكن است به شكلي خيلي ساده ظهور كند و سهلمان نمايد. «قد خميده ما سهلت نمايد اما» به قول حافظ.
پس بحث سادگي و پيچيدگي به اين شكل انحرافي اصولا مطرح نيست و چنين چيزي در رابطه با شعر و تفكر موضوعيت ندارد. اينها اين سادگي را اشتباها در مقابل آن عمقي كه گفتيم قرار ميدهند، در حالي كه چنين تقابلي واقعي و ژنريك نيست. مثلا شعر «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد، در عين استفاده از واژهها، تركيبات زباني، نحو و تصاوير ساده و ملموس پيچيده و حتي غيرقابل تفسير جلوه ميكند.
اين فرق ميكند با پيچيدگي در شعر خاقاني يا مثلا اديب پيشاوري كه بعد از رمزگشايي از تركيبات و استعارهها و... ديگر هيچ امر غامضي در آن باقي نميماند و مسائلش به صورت كامل حل ميشود. آن ابهام يا گريزندگي در «ايمان بياوريم...» يك امر ذاتي است، نه مصنوعي و ساختگي و تزريقي كه به راحتي از شعر
جدا شود. در اينجا ما با يك پيچيدگي و ابهام عمقي و هستيشناسانه جديدي سروكار داريم كه مربوط است به خودِ تفكر و سازوكارهاي ذهني بشر امروز.
اين يك امر ناگزير و وابسته به زمانه است و در اختيار كسي نيست. همين اتفاق در سطحي پايينتر در شعر «برف» نيما يوشيج رخ ميدهد كه در مقايسه با شعر گذشته فارسي تغيير در ساختار تفكر انسان ايراني (گذار از سنت به مدرنيته) را نمايندگي ميكند. پس اين كاهليها در شعر امروز بدون ترديد يك آفت است و از فقدان آگاهي و تجربيات زيستشده
ناشي ميشود.
يكي از مشكلات شعر امروز وجود متوليهاي فراوان و مدعي است و اين متوليها متاسفانه خودشان آنچنان دستاوردي در عالم شعر نداشتهاند اما سعي ميكنند جوانان را هم به دنبال خود بكشند. نمونه بارزش هم چند جايزه ادبي و دهها كارگاه و كلاس و غيره است. شما كه در محضر يكي از بزرگان ادبيات، شعر آموختهايد، بگوييد كه تفاوت اين شاگردپروريها در گذشته و حال چيست؟
امان از اين متوليان ريز و درشت! حقيقت آن است كه به قول نيما يوشيج، شعر در نهايت در خلوت و تامل اتفاق ميافتد، وقتي كه از جماعت به آنجا برميگردي. اجازه دهيد اينجا هم از ايشان كمك بگيريم! «... هر وقت همه اينها هستي داشت و در اتاق محقر تو دنيايي جا گرفت، در صفا و پاكيزگي خلوت خود شك نكن. اگر جز اين است، بدان خلوت تو يك خلوت ظاهري است، مثل اين است كه تاجري براي شمردن پولهاي خود در به روي خود بسته است. دل تو با تو نيست و تو از خود، جدا هستي. آن تويي كه بايد با تو باشد، از تو گريخته است. شروع كن به صفا دادن شخص خودت، شروع كن به پاكيزه ساختن خودت. آن خلوت كه ما از آن حرف ميزنيم عصارهاي از صفا و پاكيزگي ماست، نه چيز ديگر (حرفهاي همسايه/ شماره 2) و باز در جايي ديگر «بدون خلوت با خود، شعر شما تطهير نمييابد و آنچه را بايد باشد نخواهد بود. به هر اندازه در خودتان خلوت داشته باشيد به همان اندازه اين كيفيت بيشتر حاصل آمده است. از اين حرف كودكانه و جوانفريب بگذريد كه شعر از جمعيت ساخته ميشود. كسي كه معترف به اين است خود منم، اما شاعر اين كالا را كه از جمعيت ميگيرد در خلوت خود منظم و قابل ارزش ميكند، با شاعر است كه اين كالا، كالايي ميشود. دليل آن را ميتوانيد به آساني پيدا كنيد كه هر كسي شاعر زبردستي نيست... شعرهاي امروز رفقاي ما بيشتر فاقد اين قدرتند و غالبا به چيزهايي كه كسي از روي تصنع و عدم ايمان و اعتقاد ميسازد بيشتر شباهت دارد. موضوعهايي كه در صحنه جنگ ساخته شدهاند، اغلب خام و مثل خمير فطير هستند زيرا در دل شاعر نمانده و با او خميره كار را آماده نساخته است. شعرهاي امروز حكم نظامنامه و فهرست منظوم را دارند... (حرفهاي همسايه/ شماره 4) ». فكر نميكنم ديگر توضيح اضافهاي لازم باشد. اين حرفها را نيما حدود 80 سال پيشتر زده است و انگار اوضاع روز به روز بدتر ميشود. متاسفانه در دنياي امروز خيلي وقتها شعر را هم مثل هر چيز ديگر وارد روابط بده- بستاني معمول و سازوكارهاي بازار و كاسبي كردهاند. ميخواهند تا زندهاند سودي نصيبشان شود. به قول معروف وقتي ديگر من در اين دنيا نباشم و ديگران شعرم را بخوانند، چه فايدهاي به حال من خواهد داشت! البته اينها در درازمدت طرفي نخواهند بست و هيچ كس توان آن را ندارد كه بتواند در مقابل حركت واقعي و درونزاي شعر و ادبيات مانعي ايجاد كند اما متاسفانه در كوتاهمدت خسارت ميزنند و به قول نيما با جوانفريبي و حرفهاي كودكانه از مخاطبان صادق و احساسات پاكشان سوءاستفاده ميكنند. آيا نميبينيم كساني را كه در يك شعر يا متن دوصفحهاي چندين مورد غلط فاحش يا ضعف تاليف دارند و آن وقت ميخواهند براي شعر و ادبيات تپنده ما خط مشي بنويسند و تعيين مسير كنند. خندهدار نيست! آيا واضح و آشكار نيست اين كاناليزه كردن ادبيات و اينهمه باندبازيهاي عجيب و غريب و حب و بغضها و...، حتي اگر نتوان مستنداتش را ارايه داد. حقيقتا ديگر اين چيزها شيوع عجيبي پيدا كرده و خيلي اذيتكننده و زيانآور شده است. اكنون چگونه ميتوان با يك خوشبيني سطحي و سادهلوحانه از كنار آن گذشت، اگرچه انگار ديگر چارهاي هم نيست متاسفانه! بگذريم. از كلاسهاي آن بزرگ ادبيات صحبت كرديد و از شاگردي. پس اجازه دهيد در اين فرصت، چند جملهاي را در همين خصوص از ايشان نقل كنيم كه در بحث از هايدگر و انديشيدن مطرح شده بود: «درس دادن مشكلتر از درس خواندن است. مدرس فقط اطلاعات نميدهد، بلكه او اجازه يادگيري را ياد ميدهد. معلم كسي است كه نشان ميدهد احتياج به يادگيري دارد. هر قدر بيشتر ياد بدهد، خودش احتياج دارد بيشتر ياد بگيرد. معلم بايد شاگردتر از شاگرد باشد. معلم شدن با استاد معروف شدن فرق دارد. مولوي هر قدر ياد ميگيرد، شمس تبريزي و حسامالدين چلپي (صلاحالدين زركوب/ عامي، درس نخوانده) از او بيشتر ياد ميگيرند. حافظ هر قدر بداند پير مغان بيشتر از او ميداند.»: مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش/ كو به تاييد نظر حل معما ميكرد.
كتاب «سخن رمز دهان» به قلم شما، يكي از كتابهايي بود كه از سوي بسياري از شاعران مورد استقبال قرار گرفت. از اين كتاب بگوييد و اينكه هدف از نوشتنش چه بود؟
بله، دوستان زيادي اين كتاب را ديده و خواندهاند، اگرچه براي من جالب است كه صاحبنظران فرصت نكردهاند، يا نميدانم به چه دليلي، تا اين لحظه حتي دو خط در مورد آن ننوشتهاند! به جز يكي دو معرفي كوتاه البته. خب شايد از اين هم بايد گذشت. من در آنجا سعي كردم رابطه هستيشناسانه بين شعر و زبان را از دو زاويه همزماني و در زماني (سير تاريخي) نشان دهم و بگويم كه چنين ارتباطي در شعر همواره بنيادين بوده است، اگرچه در مقاطعي به فراموشي سپرده ميشود يا مورد كمتوجهي واقع ميشود. سعي كردم نشان دهم كه هنگام مواجهه با شعر، هيچ پيشداوري به كار نميآيد و هر شعري ميتواند تمام نظريات و طرز تلقيهاي گذشته از خود را دگرگون يا متحول كند. نوشتن اين كتاب براي خود من هم فرصتي بود تا محتويات ذهنيام را منسجم كنم و سروساماني بدهم و بعد اين تجربيات چندين ساله- و البته ناقابل ـ را در اختيار علاقهمندان قرار دهم. به گمانم وارد شدن به شعر از زاويه زبان و تبيين آن به صورت سيستماتيك و پيوسته، به جاي تكيه هميشگي بر مضامين و محتوا، چيزي است كه بهشدت مورد غفلت واقع شده است. در جلد بعدي كه در حال نوشتن آنم، در نظر دارم همين ارتباط را اينبار در گونهها يا قالبهاي جديدتر از قبيل شعرهاي تصويري و... بررسي كنم و در ادامه به موضوع و رويكرد تازه مطرح شده در خصوص «زبانيت» بپردازم. شعر و ادبيات ما در حوزه نقد و نظريه بهشدت دچار كمبود منابع- به ويژه منابع تاليفي- است. اكنون اما اين كمبود با توجه به توسعه مباحث نظري و طرح موضوعات جديد در سطح جهاني، خيلي بيشتر از گذشته احساس ميشود. اميدوارم اين تلاشها به عنوان يك حركت كوچك بتواند مفيد واقع شود و به جويندگان كمك كند.
براساس حال و هواي شعرهاي شما ميتوان گفت كه نامتان بيشتر در تعريف «شعرآوانگارد» ميگنجد. گرچه از نگاه بسياري از منتقدان ادبي هنوز گرايشهايي اينچنيني در روند شعر معاصرداراي اما و اگر است ولي تلاشهايي كه تاكنون شده را نميتوان ناديده گرفت. آوانگارد چگونه شعري است و چگونه ميتواند اميدي بر جذب خواننده كتابگريز امروز داشته باشد؟
حركتهاي پيشرو به دليل عادتستيزي مستتر در آن، در اغلب موارد ممكن است نتوانند مخاطبان زيادي را به سمت خود جذب كنند. اما كتابگريزي و مسائل اينچنيني كه در جامعه ما وجود دارد فقط به اين دليل نيست. در عين حال، فاكتور مهمتر ضعف و قوت آثار شعري توليد شده را نيز نبايد از نظر دور داشت. به عبارتي بخشي از رويگرداني مخاطبان، نه به خاطر آوانگارد بودن آثار، بلكه به خاطر ضعيف و سطحي بودن آنهاست. به گمان من اثر خوب در هر شرايطي، اگرچه با تاخيرهايي كم يا زياد، سرانجام راه خود را باز ميكند. البته براي كساني كه خيلي عجله ندارند! اگر هنرمند و اثرش پيشرو نباشد، ديگر چه ارزشي خواهد داشت. تاريخ ادبيات واقعي، تاريخ تغيير و تحولات در شيوهها و شگردهاست. نگاه و روابط با پيرامون و اشيا كه عوض شود، ادبيات هم عوض خواهد شد. در ادبيات معاصر، از نيما تا شاملو و تا فروغ و براهني و رويايي و... ما اين ديناميسم ناگزير را مشاهده ميكنيم. اين روند به نوعي ديگر در ادبيات گذشته ما هم بوده است، منتها سرعت اين تغييرات و شكل به شكل شدنها در دنياي كنوني، شتاب بسيار بيشتر و حتي سرسامآوري يافته است. اين هم از خصوصيات دوران ما است، تا بعدها چه پيش آيد. فروغ در «ايمان بياوريم...» خيلي جلوتر از زمان خود حركت كرده است، همان طور كه قبل از او نيما و به همين صورت شاعران جدي قبل از نيما. آوانگارديسم نياز و لازمه تداوم شعر و هنر است. وگرنه ما ديگر امروز چيزي به نام شعر نداشتيم. پيشرو بودن به ذات خود ندارد عيبي/ هر عيب كه هست از ناتواني ماست!
بسياري از دوستان عمده تلاششان را به كار گرفتهاند كه ادبيات خصوصا شعر را در يك دهه خاص مرزبندي كنند. مثلا اعتقاد دارند كه شاعر دهه 70، يك سرو گردن از شاعران دهههاي قبلي و بعدي بالاتر است. به عنوان يك كارشناس شعر كه اتفاقا اولين اثرتان در همين دهه منتشر شده، نظرتان درباره اين دههبنديهاي ادبي چيست و اين خودبرتربيني دهه 70 ريشه درچه عواملي دارد؟
اين خودبرتربيني ريشه در هيچ چيز ندارد. اصلا ريشه ندارد! بنده در خصوص اتفاقات در شعر دهه 70 و شرايط پيراموني و جامعهشناختي سازنده و موثر در آن، در گفتوگوهاي متعدد و مفصلي كه داشتهام در حد دانش و توانم صحبت كردهام كه خوانندگان را به آنها ارجاع ميدهم. به طور خلاصه اينكه، مجموعه عوامل متنوع و متعدد و گاه متعارضي كه در اراده و تصميم كسي يا جرياني نبوده است دست به دست هم دادند تا شعر ما در آن مقطع چنان تجربهها و دگرديسيهايي را از سر بگذراند. بعضي از شاعران توانستند با قرار گرفتن در جريان معاصرت و با تكيه بر حس و شهود شاعرانه و نيز درك مقتضيات زمانه، نيازهاي تازه را تشخيص دهند و حتي بر افق تحولات پيشِ رو اشراف بيابند و آن را پيشبيني كنند. اين اتفاق ممكن است در هر مقطع ديگري، باز هم فارغ از اراده يا تصميم اشخاص يا جريانهايي، رخ دهد كه ديگر لزوما در دهه يا دهههاي مشخصي نباشد. شاعر فقط بايد معاصر جهاني باشد كه در آن زندگي ميكند و در كارش جدي باشد و شعرش را بگويد. اين نامگذاريها و برچسبها- بجا يا نابجا- ممكن است بعدها توسط ديگران زده شود يا نشود. من قبلا در جايي اين حرف محاورهاي را گفته بودم كه «شعر بايد شعر باشد، 70 و 80 و 90 ندارد»، كه اتفاقا تيتر هم شد در يكي از اين روزنامهها. اگر برترياي هم هست در برتري و كيفيت آثار است نه در انتصاب آن به يك دهه يا جريان و... اين خودبرتربيني كه ميفرماييد يعني چه! اگر چنين چيزي هست معلوم است كه ريشه در چه چيزي دارد. در خودكمبيني! از آن طرف هم جالب است اخيرا شنيدم كه بعضي از دوستان خود را عضو كارگاه شعر و قصه براهني معرفي كردهاند، در حالي كه حتي يك دقيقه در آن كلاسها حضور نداشتند! اينها نشانه چيست به نظر شما؟
خيليها معتقدند كه شاعر امروز ظاهرا در يك نوع خلأ زندگي ميكند. يعني نه مطلق است و نه متعلق، بلكه معلق در نوعي از عدم احساس مسووليت نسبت به وقايع پيرامون خود مانده. به تعبيرديگر شاعر امروز به عدم همراهي با مردم متهم ميشود زيرا كنش و واكنشهاي جامعه در شعرش مستتر نيست و بيشتر از آنكه به فكر زندگي همنوعان خود باشد به دنبال تكنيك و «چگونه سرودن» است. اين نوع نگاه در مورد شعر امروز را چطور ارزيابي ميكنيد؟
تكنيك و چگونه سرودن را مگر ميشود از هر شعري جدا كرد؟ مگر تكنيك و چگونه سرودن با به فكر زندگي همنوعان خود بودن منافاتي دارد؟ اشكال از آنجايي ناشي ميشود كه ما همواره دچار يك تفكيك ساختگي (بين مثلا تكنيك و حس يا تكنيك و تعهد اجتماعي و...) ميشويم. اگر به فرض شاملو را اصطلاحا شاعري اجتماعي مينامند (كه بنده البته بر سر اين نامگذاريها بحث دارم كه بماند براي بعد)، آيا معنياش اين است كه او به تكنيك توجهي نداشته است؟ فراموش نكنيم كه ايشان بنيانگذار چيزي به نام شعر سپيد در شعر فارسي است كه تمام فنون و تكنيكهاي گذشته را تغيير داده و تازه كرده است. همان شعر «ايمان بياوريم...» يكي از تكنيكيترين شعرهاي معاصر ما است. يا مثلا بياييد تكنيك و اجرا را از شعر «ترا من چشم در راهم شباهنگام» نيما كنار بگذاريد (البته اگر شدني باشد!)، آن وقت چه چيزي از اين شعر ميماند؟ اتفاقا همه اين شعرها و شاعرانش از اجتماعيترين شاعران ما هستند (كه گفتم بر سر اين اصطلاح حرف دارم). شايد از نيما اجتماعيتر، كمتر شاعري را بتوانيم در همه ادوار شعر فارسي پيدا كنيم. يا مثلا در براهني شعر اسماعيل، شعرهاي ظلالله، ايرانهخانم و حتي بخش اعظم شعرهاي «خطاب به پروانهها». احساس مسووليت نسبت به پيرامون و صاحب تكنيك بودن دقيقا نشانگر يكديگرند، اگر كه شاعرش يك شاعر جدي باشد. حافظ در زمان خودش (و حتي تا همين حالا) يكي از فنيترين شاعران ما بوده است. اما تركيب غيرقابل تفكيك مهارت شعري و احساس مسووليت و نگرش اجتماعي عميق اوست كه چندين قرن شعرش را زنده نگه داشته و همچنان خواهد داشت. همين خصوصيت شعر اوست كه يكبار به صورت:
سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند/ پريرويان قرار از دل چو بستيزند بستانند
به فتراك جفا دلها چو بربندند بر بندند/ ز زلف عنبرين جانها چو بگشايند بفشانند
جلوهگر شده و بار ديگر هم به صورت:
ياري اندر كس نميبينيم ياران را چه شد/ دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار/ مهرباني كي سرآمد شهرياران را چه شد
صدهزاران گل شكفت و بانك مرغي برنخاست/ عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
كه در هر دو جلوهاش، عميقا متعهد و مسووليتپذير است. بايد از اين جداسازيهاي ساختگي و جامعهگراييهاي سطحي و كودكانه پرهيز كنيم، تا بتوانيم شعر را دريابيم و گرفتار همان بازيهاي سهلانگارانهاي نشويم كه شما در اول گفتوگو از آن حرف زديد.
يكي از فعاليتهاي شما علاوه بر جنبههاي نظري و سرايش شعر، تمركز بر تربيت شاگرد است. از جلساتي كه هماكنون با جوانان داريد بگوييد و اينكه در اين جلسات چه وجوهي از حوزه ادبيات آموزش داده ميشود؟
در اين كلاسها در حقيقت همه با هم و از هم ميآموزيم. در كلاس دانشگاه، با توجه به تعريف درس، بيشتر بر آشنايي داشجويان با شعر به طور كلي و نيز جريانهاي شعري معاصر از نيما به بعد متمركز هستم. اما در كارگاه تئوري و نظريه ادبي كه با حضور شاعران و علاقهمندان به شعر تشكيل ميشود، شكل كار فرق ميكند و به صورت خيلي تخصصيتر به اين مباحث ميپردازيم. كلاسهاي اخير از دو بخش تشكيل شده است: نيمه اول جلسه اختصاص دارد به نظريه ادبي و بحثهاي تئوريك و در نيمه دوم يك شعر از اعضا را در هر جلسه با جزييات نسبتا زياد و با مشاركت همه نقد و بررسي ميكنيم. مباحثي كه تاكنون در بحثهاي تئوريك مطرح شد نسبتا متنوع بوده است. از موضوع زبان در شعر و رابطه شعر و زبان و تفكر گرفته تا زبانشناسي سوسور با نگاه كاربردي در شعر، نظامهاي دلالتگر از ديدگاه بارت، واقعگرايي در ادبيات، فرم و بحران و... . در ترم اخير هم داريم «شعر نو، از مشروطه تا نيما» را با دوستان كار ميكنيم. سعي ما بر اين است كه حتيالمقدور پيوندي بين مباحث نظري و شعر و ادبيات خودمان برقرار كنيم، به عبارتي با نگاهي معطوف به نمونههاي عملي كار را پيش ببريم و از بحثهاي مجرد بپرهيزيم. بعضي از دوستان بخش اول را و برخي بخش دوم را ترجيح ميدهند، اما خودم فكر ميكنم تركيب اين دو خيلي كارآمدتر است. خوشبختانه شاعران و علاقهمندان مستعدي در جمع حضور دارند و نتايج و تاثير اين حركت جمعي، در آثارشان به خوبي قابل مشاهده است. اميدوارم بتوانم با استفاده از تجربيات سالهاي طلايي شركت در كارگاه دكتر رضا براهني، بخشي از آن تجربيات و اندوختهها را، به قدر وسع، به دوستان ديگر منتقل كنم. خوشبختانه هر دو نيمه كلاس ضبط ميشود و فكر ميكنم در صورت آمادهسازي و تدوين، مجموعه خوبي فراهم خواهد آمد. براي كساني كه امكان حضور در كلاسها را ندارند، به ويژه براي دوستان شهرستاني.
شعري از شمس آقاجاني
هر روز بر عصمت ما اضافه ميشود/از ما گذشته يعني!/به هدر رفتهايم ما؟/آن اسب را بياوريد ببينم عبورش را/يال آشفته غرورش را/بياوريد ببينم با اسبهاي نرفتنم چه فرقي دارد/نرود جاي خاليات نرود از دست!/كه حجمپري دارد امشب/و با خودت پر نميشود ابداً/نشود پر نشود/آن اسب را بياوريد/من به اين حالت بروم/طول زيادي نميكشد/بيمقدمه ميگيرد، با تو يا بيتو ميگيرد/من اين روزها بيشتردوست دارم/ وقتي را كه دلم ميگيرد/دارد تمام ميشود يعني؟/نمانده چيزي!/همكارانم مثل همين پرندههاي همين حياط/از جاي خالياش نمانده چيزي برايشان/كجاست آن پرنده پر آبي ببينم/با پرندگان نچرخيدنم چه فرقي دارد؟/بالهاي جدي مرتبش/با بالهاي نباليدنم چه فرقي دارد/يعني هميشه ميماند!/گاهي بهشدت رقيق ميشود گاهي پر/دوست دارم حجمي را كه دلم ميگيرد/من به آنجا ناچارم/و از اين حالت بروم/ طول زيادي نميكشد