• ۱۴۰۳ جمعه ۱۱ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4123 -
  • ۱۳۹۷ يکشنبه ۱۰ تير

«بنياد انتولوژيك شرق و غرب» در گفت‌وگو با محمدرضا ريخته‌گران

بازگشت به عزت مشرقي

محسن آزموده

نظريه «بنياد انتولوژيك شرق و غرب» عنوان ديدگاهي است كه محمدرضا ريخته‌گران، طرح و از آن دفاع مي‌كند. نگاه او به دو مفهوم شرق و غرب، جغرافيايي نيست و آنها را به نحو تكويني يا به تعبير فلسفي، «انتولوژيك» (وجودشناختي) طرح مي‌كند. ريخته‌گران اصرار دارد كه تفاوت شرق و غرب از ديد او به هيچ عنوان ارزشگذارانه نيست، يعني چنين نيست كه به لحاظ اخلاقي يا زيباشناختي يكي بر ديگري برتري دارد، بلكه اين هر دو در كنار هم به كار سامان زندگي انسان در اين عالم مي‌آيند. در نظريه اين استاد فلسفه دانشگاه تهران، كه زمستان سال گذشته در جمع شمار قابل توجهي از اساتيد فلسفه در ايران مطرح شد، ايران در ميانه شرق و غرب، موقعيت ممتازي دارد، به ويژه كه با ديانت اسلام قرين شده و بر اين اساس مي‌تواند و بلكه بايسته است، منادي اسلام معنوي و فرهنگي باشد. دكتر ريخته‌گران براي علاقه‌مندان به فلسفه و فلسفه هنر نامي آشناست. در فلسفه به انديشه‌هاي مارتين هيدگر آلماني و سنت پديدارشناسي و هرمنوتيك علاقه‌مند است، ضمن آنكه سال‌هاست در انديشه‌ها و سنت‌هاي شرقي و سنت عرفاني ايراني- اسلامي غور كرده است. با محمدرضا ريخته‌گران درباره نظريه‌اش گفت‌وگو كرديم و برخي ابهام‌هاي آن را با او در ميان گذاشتيم:

 

معمولا گفته مي‎شود كه ايران چهارراه حوادث است، پيوندگاهي ميان شرق و غرب است. در اين زمينه بحث فراوان است كه آيا ما شرقي هستيم يا غربي؟ آيا بر اين اساس غربزده هستيم يا شرق زده؟

سخن گفتن درباره ايران بر خلاف آنچه ابتدا به نظر مي‎رسد، چندان آسان نيست. يك جهت آن اين است كه ما بايد اول معلوم كنيم كه درباره ايران سياسي سخن مي‎گوييم يا ايران فرهنگي. خب، معناي ايران سياسي روشن است. اما مراد از ايران فرهنگي سرزميني است كه از سمرقند آن رودكي برخاسته و از شروان، خاقاني برآمده و در گنجه نظامي‎را عرضه كرده و در لاهور اقبال را داشته و در شيراز سعدي و حافظ را به جهانيان عرضه داشته است. از سوي ديگر، در متون كهن آنچه درباره ايران گفته‌اند، قدري با ابهام همراه است، يعني گفته‌اند كه آن قومي‎كه بعدا به فلات ايران مهاجرت مي‎كند، ابتدا در مناطق آسياي مركزي ساكن بوده است و آن سرزمين را «ايران‌ويج» مي‎ناميدند. بنابراين اين مشابهت لفظي هم ممكن است قدري بر دشواري‌ها بيفزايد. از سويي آن قوم وقتي در مناطق آسياي مركزي بودند، تعابير جغرافيايي خاصي دارند، يعني از رودها و كوه‌هايي نام بردند كه با كوه‌ها و رودهاي فلات ايران، يعني محل اقامت بعدي، تطبيق نمي‎كند. مثلا وقتي از البرز سخن مي‎ گفتند، احتمالا مرادشان كوه‌هاي منطقه آسياي مركزي بوده است. همچنين تعابيري مثل «ايرانشهر»، «ايران زمين» تعابير پيچيده‌اي است و بحث را دشوار مي‎كند. ولي يك چيز مسلم است و آن اينكه ايران، به عنوان يك تاريخ و فرهنگ و تمدن، يك تاريخ و فرهنگ و تمدن شرقي است، منتها سخن اين است كه كاملا از شرق آسيا متمايز است. يعني احكام جاري و تفكر و تاريخ شرق آسيا، در ايران صدق نمي‎كند. در واقع ممالك شرق آسيا از چين تا هند، يك تمدن ديگري هستند و به معناي ديگر شرقي هستند. اين تعبير شرق، واقعا با تمثيل شروق خورشيد كاملا انطباق دارد. خورشيد از مشرق بر مي‎آيد و در مغرب غروب مي‎كند. وقتي از مشرق به مغرب مي‎رويم، از وجهه شرقيه كم مي‎شود و به وجهه غربيه اضافه مي‎شود. تاريخ عالم نيز همين طور است. تاريخ از شرق آغاز مي‎شود و اين نكته‌اي است كه هگل نيز بر آن تصريح كرده است. تمدن، از شرق آغاز مي‎شود. شرق، شرق دور، آغاز است. بعد اين خورشيد، اوج مي‎گيرد و به منتهاي صعود و رفعت خودش در آسمان مي‎رسد و بعد سير افول را آغاز مي‎كند و در مغرب حلول مي‎كند.

اگر درست فهميده باشم، شما اين جا شرق و غرب را به معناي تمثيلي به كار مي‎بريد.

بله، تمثيل شروق و غروب خورشيد، براي شرق و غرب كاملا مناسب است و شروق و غروب حقيقي را براي ما روشن مي‎كند. وقتي از غروب خورشيد سخن مي‎گوييم، اين غروب در غرب اتفاق مي‎افتد، يعني فرهنگ و تمدن غربي با غروب حقيقي ملازمت دارد. يعني فرهنگ و تمدني كه در اروپا، به خصوص اروپاي غربي و امريكا بسط و توسعه پيدا كرده است. بعد از غروب، شب فرا مي‎رسد. يعني با ادامه اين تمثيل، آن سوي امريكا به طرف مرزهاي شرقي چين، قابل تطبيق با شب است. بنابراين چنين است كه از مرزهاي شرقي كشور چين وارد شب عالم مي‎شويم و از مرزهاي غربي اين كشور طلوع فجر خورشيد رخ مي‎دهد و تاريخ آغاز مي‎شود. بنابراين شرق آغاز است. بعد به هند و ايران و سپس به يونان مي‎رسيم.

شما اين شرق و غرب و شروق و غروب را با تاريخ بشري منطبق مي‎كنيد. اما برخي پژوهش‌هاي انسان‌شناسان نشان داده كه انسان خردمند يا هوموساپينس از آفريقا برآمده و به ساير جاها مهاجرت كرده است. يعني شايد الزاما با اين تمثيل تطبيق نكند.

آن يك بحث علمي ‎و زيست‌شناسي است، اما بحث ما در حوزه تاريخ و فرهنگ و تمدن متعارف و مكتوب است. حتي در اين مقام ممكن است كسي بگويد، هر منطق شرق و غرب خودش را دارد، يعني زمين كروي است و هر كس هر جا ايستاده، مشرق و مغربي دارد. در پاسخ مي‎گوييم اين در حوزه جغرافيا و نجوم صحيح است.

منظورتان از نگرش تاريخي در حوزه فرهنگ و تمدن چيست؟

وقتي از تاريخ سخن مي‎گوييم، مي‎توانيم از يك شرق مطلق و يك غرب مطلق سخن بگوييم. در واقع نسبيت شرق و غرب، نسبيتي است كه در جغرافيا و نجوم معتبر است. اما در حوزه فرهنگ و تمدن، به تعبير هگل، تاريخ يك سير دوراني به دور كره زمين نداشته است. تاريخ آنچنان كه به ما رسيده است، از چين و شرق دور آغاز شده است.

شما از افول حقيقت سخن گفتيد. اين به چه معناست؟

افول، يك حادثه انتولوژيك است، نه يك واقعه اخلاقي و بنابراين هيچ گونه ارزشگذاري در اين بحث نيست. در اين بحث، اعتبار و اهميت وجهه غربيه، به اندازه اعتبار و اهميت وجهه شرقيه است. اين دو، دو بالي است كه تاريخ حركت مي‎كند. وجهه غربيه همواره با وجهه شرقيه اقتران دارد. اما آنچه در شرق غلبه دارد، وجهه شرقيه است و آنچه در غرب غلبه دارد، وجهه غربيه است.

بر اين اساس، ويژگي ساكنان تمدن شرق‌دور چيست؟

تقدير تاريخي قومي‎كه تاريخ و تمدن را آغاز كردند، نيستي بود. يعني ممالك شرق آسيا، راه نيستي را طي كردند، يعني در تمدن آنها كوشش بر اين است كه به نيستي برسيم. در تعابير سلبي مثل «نيروانا» يا «آنجا كه هيچ بادي نمي‎وزد» اين مساله كاملا پيداست، يا وقتي هندوها راجع به مراتب هستي سخن مي‎گويند، از مراتب بيداري، خواب و بعد خواب عميق سخن به ميان مي‎آورند. خواب عميق در اين بيان انقطاع كلي از اين عالم و ورود در سرزمين‌هاي نيستي است. همچنين تعبير «بي‌كنشي» Wu-wei كه چيني‌ها به كار مي‎برند، سلبي است يا تعبير «بي‌دلي» mu-shin كه ژاپني‌ها به كار مي‎برند. همه اينها حكايت از اين دارد كه نيستي گام اول بوده است و از همه اينها شايد رساتر، مفهوم «آناتمان» anatman يعني نبود «آتمان» atman و نيز مفهوم «سونياتا» sunyata يعني خلأ و تهي است. يعني اين مردمان به اين بينش رسيده بودند كه هيچ خويشتني در كار نيست و «آتمان» وجود ندارد. اين امري است كه در آيين بودا به آن رسيدند و بعدا چيني‌ها آن را اخذ كردند و با آيين‌هاي دائويي تلفيق كردند و به صورت آيين «چن» chan و سپس وقتي به ژاپن رسيد، به شكل آيين «ذن» مطرح شد. هيچ آتماني وجود ندارد، يعني هيچ جوهر ثابتي كه از آن به عنوان شخصيت «من» وجود ندارد.

آيا دليل اين امر مشخص مي‎شود؟ يعني آيا مي‎فهميم چرا در طليعه و آستانه به تعبير شما فرهنگ بشري، تعابيري كه براي ارايه توضيح نسبت انسان با هستي به كار مي‎رود، سلبي است؟

البته اين به تقدير وجود و تاريخ وجود باز مي‎گردد، يعني وقتي كه كسي در شدت تابش شروق و اشعه انوار خورشيد حقيقت واقع باشد، حالتي پيش مي‎آيد كه آن را حالت جذب مي‎خوانيم، يعني شخص بي‌خويش است، درست مثل وقتي كه صبحگاهان خورشيد بر مي‎دمد و شايد كه آن لحظات طالع خورشيد، آدمي ‎را براي لحظاتي بي‌خويش مي‎كند. اين تعبيري است كه با «آناتمان» تناسب دارد.

تا اين جا بيشتر بر چين متمركز شديد. در مورد ساير جوامع شرقي چطور است؟

وقتي از چين عزيمت مي‎كنيم و به هند مي‎رسيم، آناتمان به آتمان تبديل مي‎شود. يعني هندي‌ها يك جوهر ثابتي در پس كثرات اين عيون متكثر مي‎يابند. خويشتن و خود حقيقي كه از آن به آتمان تعبير مي‎كنند، ظهور مي‎يابد و آن بنياد «اناييت» است، يعني بنياد من بودن هر چيزي است. هر چيزي از خودش به «انا» يعني «من» تعبير مي‎كند و اين به وجود آتمان بازگشت مي‎كند. اما هندي‌ها آتمان را با «برهما» يعني حقيقت واحدي كه به صورت همه‌چيز در عالم جلوه‌گر شده است، يكي مي‎گيرند: Tat tuan asi يعني «آن تو هستي». مراد اين است كه آن برهما، آتمان است. به اينجا كه مي‎رسيم، به حقيقتي مي‎رسيم كه ديگر آنچنان كه چيني‌ها به راه سلب و نفي مي‎ديدند، نيست، بلكه شأني از ايجاب (positivity) در كار مي‎آيد. اما اين آتمان كه عين برهما است، حقيقتي است كه به صورت همه‌چيز جلوه‌گر شده است، يعني جنبه شيئيت و عينيت ندارد و ملموس نيست. آن حقيقت مثبت كه حقيقت وجود من است، حقيقت همه‌چيز است. يعني اينجا تمايزي ميان «من»، سنگ، كوه، رود، دريا، حيوان، گياه، زمين و آسمان نيست. من، همه هستم، برهما هستم و برهما است كه به صورت همه جلوه‌گر شده است. يعني اگرچه وجهه ايجاب در كار مي‎آيد، اما به عينيت (objectivity) نمي‎رسد.

وقــتي به جـهان ايـراني مـي‎رسيم،
چه اتفاقي مي‎افتد؟

به جهان ايراني كه مي‎رسيم، اين خويشتن ملموس‌تر و عيني‌تر مي‎شود و شخص به خويشتني مي‎رسد كه در متون مزدايي از آن به «دئنا» تعبير شده است. دئنا، آن طباع تام و رب النوع آدمي‎است، ربي است كه هر فرد آدمي ‎را راه مي‎برد و تربيت مي‎كند. ما همگي مربوب رب‌النوع خودمان هستيم كه طباع تام ما است. آن طباع و رب‌النوع، پيش از زادن ما بوده و بعد از ما نيز خواهد بود و تولد ما در اين عالم موجب شده كه از آن فاصله پيدا كنيم. بنابراين، خويشتن حقيقي ما است. اكنون راهي كه پيش پاي هر آدمي ‎است، اين است كه شوائب و آلودگي‌هايي كه حاصل طبع و تولد و زندگي دنيوي است، پاك كند، راه تهذيب را برود تا دئناي او يعني آن شخصي حقيقي او كه در نهايت نزاهت و زيبايي و كمال است، آشكار شود. بنابراين مي‎بينيم كه اين سير از شرق به غرب، به ايران كه مي‎رسد، قدري واضح‌تر و عيني‌تر و ملموس‌تر مي‎شود. اگر سهروردي را اساس قرار دهيم، اين سير شرقي، تا يونان زمان افلاطون ادامه پيدا مي‎كند. او هم با طرح عالم مثال، چيزي قريب به همين معاني را بيان مي‎كرده است. اما بعد از اوست كه وجهه مغربي آغاز مي‎شود. بنابراين يونان دروازه غرب است. بعد از آن همه مغرب است و سيري كه عرض كردم. بنابراين مي‎بينيد كه اگر ما، هند و چين را يكجا بحث كنيم و يونان را نيز طرف ديگر بحث قرار دهيم، ايران سرزمين مشرقي ميانه است. بنابراين در اين تقسيم، سه ناحيه مشرقي در نظر مي‎گيريم: مشرق شرقي، مشرق مياني و مشرق غربي. اين تقسيم سه‌گانه با تقسيم پادشاه باستاني ايرانيان، فريدون كه در شاهنامه آمده تطبيق مي‎كند. فريدون كشور خود را به سه بخش تقسيم كرد: بخش‌هاي شرقي يعني چين و تركستان و هند را به تور، پسر بزرگ‌تر داد، قسمت‌هاي غربي مثل آسياي صغير و روم را به سلم، پسر مياني داد و منطقه مياني را به پسر كهترش ايرج داد. اگر به اين نكته التفات كنيد كه ايران، مشرق مياني است، نتايجي به دست مي‎آيد كه قابل توجه است.

اگر بخواهيد يك وصف يا ويژگي‌هايي كلي براي آن وجهه غربي بيان كنيد، چيست؟

وجهه شرقيه، وجهه‌اي است كه به روح و روحانيت متمايل است، يعني وجهه ملكي و فرشتگي در حالي كه وجهه غربيه، وجهه جسماني است. به بيان ديگر مشرق انوار حقيقت وجود، روح و عالم ارواح است و مغرب انوار حقيقت وجود، جسم و عالم اجسام است. ايران كه در ميانه واقع شده است، يعني در مقامي‎كه اوصاف روحاني و اوصاف جسماني را با هم دارد و اين نكته مهمي ‎است. يعني فرهنگ و تمدن ايراني، صرفا روحاني و شرقي از يكسو و صرفا جسماني و غربي نيست، بلكه وجوهي از روحانيت در عين وجوهي از جسمانيت، فرهنگ و تمدن ايراني را مي‎سازد. يعني فرهنگ و تمدن ايران، جامع شرق و غرب است.

ذهنيت عمومي‌‎تمايل دارد كه روحانيت را به جسمانيت ترجيح دهد. آيا قبول داريد كه از اين تعابير مي‎توان برداشت ارزشگذارانه داشت؟

درست است كه چنين ملازمه‌هايي در ذهن ما پديد آيد، اما بايد بكوشيم كه خودمان را از اين قبيل داوري‌ها مبرا كنيم. در واقع به اين توجه كنيم كه در قرآن كريم نيز مي‎فرمايد: « ولِلّهِ الْمشْرِقُ والْمغْرِبُ فأيْنما تُولُّوا فثمّ وجْهُ‌الله» (بقره، 115) يعني «و مشرق و مغرب از آنِ خداست؛ پس به هر سو رو كنيد، آنجا روي [به‌] خداست.» (ترجمه محمدمهدي فولادوند). يعني هم شرق و غرب، شأن وجه‌الهي دارند. بنابراين در اين بحث بايد ميان وجهه غربيه با آنچه ابتذال و فرهنگ بي‌اخلاقي غربي مي‌خوانيم، تفكيك كنيم. اصلا بنياد عالم با اين دو وجهه برپاست و با يكي برپا نمي‌شود. بنابراين اين بحث ما هيچ‌گونه ملازمه و ارتباطي با مباحثي كه در سياست راجع به شرق و غرب هست، ندارد، بلكه بحثي كاملا انتولوژيك و تكويني است.

اگر با همين رويكرد تكويني شما بنگريم، مي‌بينيم كه در فرهنگ و تمدن غربي تئولوژي و شعر و فلسفه و ادبيات و اموري كه اساسا معنوي يا روحي (spiritual) خوانده مي‌شوند، حضور دارد. چطور مي‌توان اين امور را «جسمانيت» صرف خواند؟

البته در سخن ما وجهه شرقيه، امري گوهرين (essential) است، يعني در واقع يك ذات است. اين ذات در شرق آسيا غلبه دارد، اما معنايش اين نيست كه در مغرب عالم امكان تحقق ندارد. آنجا هم ممكن است كساني مشرقي باشند. اما غلبه با وجهه غربيه است. همچنان كه در مشرق عالم ممكن است كساني مغربي باشند، اما غلبه با وجهه شرقيه است. نكته ديگر اينكه بالاخره وقتي بشر در نتيجه شدت شروق نور حقيقت، از آن جذب و سكر شرقي فرو مي‌افتد، در جانب غربي قرار مي‌گيرد و در اين جانب نيز چنان كه اشاره كردم، تفكر مي‌كند، اما تفكر او تفكري است مقرون با درد و داغ و دريغ ناشي از اين هبوط و افتادگي. در واقع انسان تقدير زميني خود را به دوش مي‌كشد و تفكر مي‌كند. بسياري از وجوه فلسفه در مغرب، اگر انگشت‌شمار فيلسوفاني چون افلاطون را مستثني كنيم، ناظر بر همين زندگي دنيوي و سيري است كه ما در همين عالم داريم و حقيقتي است كه در همين عالم با آن سر و كار داريم و در دوره‌هاي جديد به بحث درباره سياست، تكنولوژي، هنر و... آنچنان كه در زندگي ما مي‌بينيم.

اما فيلسوفان بزرگي چون اسپينوزا و كانت و هگل متوجه آن اصل (آرخه) و بنياد هستي هستند و تلاش مي‌كنند آن را تبيين كنند؟

بله، اما در وجهه غربيه و از آن حيث كه در جانب غربي قرار گرفته‌اند. مثلا هگل از حقيقت و روح مطلق مي‌گويد، اما در حالي مي‌گويد كه در شب عالم، شب تاريك طبع قرار گرفته است و از روز مي‌گويد. اين متفاوت است با ديدگاه شرقي كه مي‌كوشيدند از شب گذر كنند و به سرزمين روز وارد شوند. بنابراين اينكه افرادي در غرب جديد از معنويت و شرق گفته‌اند، قول ما را نقض نمي‌كند. در جانب غربي كساني هم هستند كه طريق عرفان مي‌روند، مثل ژاكوب بويمه و مايتسر اكهارت. اين هم سخن ما را نقض نمي‌كند، زيرا اينگونه انديشه‌ها در حاشيه تمدن غربي است و آنچه غرب را بر پا داشته است، هنر جديد و سياست جديد و تكنولوژي و اين امپراتوري بزرگ تصوير است كه زميني هستند. در اين دهه‌هاي اخير نيز كه صنايع مجازي (virtual) عرصه عالم را دگرگون كردند.

شما گفتيد جهان ايراني هر دو وجهه شرقي و غربي را با هم دارد. آيا اين يك نقطه قوت است يا نقطه ضعف؟ آيا آن را موجب يك پادرهوايي و بلاتكليفي نمي‌كند؟

اين البته نقطه قوت ما است. سخن اين است كه بنياد تكوين عالم بر شروق است و غروب. تمدني كه فقط به شروق مي‌انديشد، تمدن امروز نيست، زيرا امروز از طريق وجهه غربيه و اقترانش با وجهه شرقيه است كه گذران زندگي مي‌كنيم. به تعبير سنايي مكن در جسم و جان منزل، كه اين دونست و آن والا/ قدم زين هر دو بيرون نه، نه آنجا باش و نه اينجا. اين كمالي است كه تمدني به روي وجهه شرقيه گشوده باشد و در عين حال به روي وجهه غربيه نيز گشوده باشد. تمدن چين چنين نيست. لائوتسه در كتابش صريحا مي‌گويد ما نبايد دستگاهي را تمهيد كنيم كه مثلا به وسيله آن آب را از چاه بيرون بكشيم و با تكنولوژي مخالف است. به نظر او ما نبايد كاري كنيم كه پيوندمان با طبيعت گسيخته شود و همه‌چيز را به رويش طبيعي و سير تكويني خودش واگذاشت. در دنياي امروز با يك بال، يعني بال وجهه شرقيه نمي‌توان پرواز كرد. بال وجهه غربيه نيز اگر با كمالات وجهه شرقيه همراه نباشد، پرواز ميسر نيست. اين هر دو لازم است و كمال جمع ميان اين دو است و تمدن ايراني حاصل چنين جمع و اجتماعي است. اما نكته مهم‌تر اينكه با ظهور اسلام، اسم و حقيقتي ظهور مي‌كند كه حقيقت جامعه است، يعني تمام حقايق شرقيه و غربيه يكي و منفرد مي‌شود؛ به عبارت ديگر اگر پيامبران پيشين هر كدام يا شرقي بودند مثل حضرت عيسي (ع) يا غربي بودند مثل حضرت موسي (ع)، پيامبر اسلام (ص) منادي و مبشر حقيقتي مي‌شود كه «لاشرقيه و لا غربيه» (نور/35) . تمام حقايق شرقي و غربي در وجود حضرت (ص) يكي مي‌شود و اصلا آن وجود مقيدي كه در دور بوده در عالم، مطلق مي‌شود. اگر آن تمثيل شروق و غروب خورشيد را در نظر بگيريم، خورشيد به وسط السماء عالم مي‌رسد و همه جا يكسان روشن مي‌شود. اسم جامع ظهور مي‌كند. پيامبر(ص) فرمود: «اوتيت جوامع الكلم» يعني جوامع كلمات تامات الهي به من عطا شد. يعني اگر هر نبي‌اي مظهر يك كلمه‌اي بود، جامعيت همه كلمات به من عطا شد. يا فرموده است: «كان اخي موسي عينه اليمني عمياء و اخي عيسي عينه اليسري عمياء و انا ذوالعينين» يعني برادرم موسي(ع) چشم راستش بينا نبود و برادرم عيسي(ع) چشم چپش بينا نبود و من آن پيامبري هستم كه دو چشم دارم. با ظهور اين اسم جامع، تنها تمدني در عالم كه مي‌تواند اين دين را آشنا و مالوف ببيند، تمدن ايراني بود. زيرا به تفصيلي كه در ابتداي مقال عرض كردم، خود اين تمدن نيز به وجهي جامع شرق و غرب است. بنابراين قبول ايرانيان دين اسلام را، نبايد يك قبول صرفا سوبژكتيو (subjective) تلقي كرد. خود اسلام نيز در مقام ذات، يك آغوش گشوده بود كه همه وجوه شرقي و غربي را در بر مي‌گرفت و ايرانيان به بصيرت متوجه اين امر شدند. اين همه قرابت ميان تمدن ايراني و معنويت ايراني و تصوف اسلامي ‌و معنويت اسلامي ‌از همين جاست. يعني ايرانيان احساس كردند كه به هيچ‌وجه ورودشان در عالم اسلام، ورود در يك سرزمين بيگانه نيست و بشارت‌ها و اشارت‌ها كه شده بود كه اگر علم در آسمان‌ها باشد، قوم اين مرد (مراد سلمان فارسي است) آن را به دست خواهد آورد يا گفته شده بود كه «سلمان منا اهل البيت» يعني سلمان از اهل‌بيت(ع) ما است. يا اشارت‌ها كه درباره تقدس زبان پارسي شده بود و اينكه اگر وجهه شرقيه را وجهه روح و وجهه غربيه را وجهه تن بگيريم و مقام جمع ميان روح و تن و ازدواج اين دو را كه به مقام قلب و دل تعبير مي‌كنند، آنگاه ايران سرزمين دل است و پارسي زبان دل است و اگر خان را به معناي سفره بگيريم املاي صحيح آن «خوان» است مگر مراد و منظور ديگري در ميان باشد. سفره‌اي كه براي ايرانيان گسترده‌اند، دل است. «دل» به تعبير عربي قلب است. خاني كه براي قوم ايراني گسترده شده است، خان تفكر قلبي و فكرت قلبي و تفكر ذوقي است؛ به تعبير ديگر عشق است.

عشق از كجا آمد؟

سر اينكه من اينجا سخن از عشق مي‌گويم، اين است كه وقتي آن خورشيد حقيقت از مشرق وجود آشكار مي‌شود و اشعه‌اش از مجلا و مطلع جسم و جسمانيات ظهور مي‌كند، مناسبتي با عشق پديد مي‌آيد. يعني وقتي آن را همين‌جا و در همين عالم ديدار مي‌كنيد: بدين دو ديده حيران من هزار افسوس/ كه با دو آينه رويش عيان نمي‌بينم (حافظ) . وقتي كه آن حقيقت در عالم اينجا و اكنون يعني در عالم صورت جلوه‌گر مي‌شود و عرصه عالم، عرصه ظهور و هويدايي آن حقيقت مي‌شود، يعني وقتي كه چشم سر هم آن را مي‌بيند و اقتراني ميان چشم سر و چشم سر (به كسر سين) پديد مي‌آيد، اينجاست كه عشق آغاز مي‌شود: چون ديده بديد آنگهي كار افتاد (احمد غزالي) يا كه هرچه ديده بيند دل كند ياد (باباطاهر) بنابراين از وجهي ديگر خواني كه براي قوميت و طايفه ايراني گسترده شده، خوان و مائده عشق است و زبان فارسي، زبان عشق است. خوب است كه در اينجا از استاد گرانمايه، دكتر نصرالله پورجوادي تقدير كنم كه سال‌ها قبل در مقاله‌اي با عنوان «حكمت ديني و تقدس زبان فارسي» براي نخستين‌بار اين مباحث مربوط به تقدس زبان فارسي را آغاز كرد.

اين تعابير شما شايد براي ايرانيان بسيار دلنشين و جذاب باشد، اما يك غيرايراني ممكن است اين تعابير را ناسيوناليستي يا ملي‌گرايي افراطي تلقي كند و بگويد شما با اين تعابير خودتان را برتر از بقيه تلقي مي‌كنيد.

اگر من راه ناسيوناليسم را مي‌رفتم، بايد بر nation-state (ملت-دولت) تاكيد مي‌كردم و بعد از ايران سياسي سخن مي‌گفتم. در حالي كه ايران سياسي امروز تا آنجا كه بتواند با ايران فرهنگي كه من از آن سخن مي‌گويم، ستيز و البته اشتباه مي‌كند. من اميدوارم روزي بزرگان كشور ما، بزرگان دولتمرد ايران سياسي، به اينجا برسند كه تقويت ايران فرهنگي به سود ايران سياسي هم هست و بدانند كه كساني مثل من كه هم به ايران سياسي علاقه‌منديم و هم به ايران فرهنگي، جمع ميان اين دو را ممكن مي‌دانيم و معتقديم بايد به تقويت هردو انديشيد. بنابراين اين مباحث را نبايد ناسيوناليسم تلقي كرد؛ راه ناسيوناليسم، راه ديگري است.

قوام و دوام اين ايران فرهنگي به چيست؟

ما بايد كه با معارف ايراني و اسلامي‌ انس پيدا كنيم. بايد اين ستيز با معنويت را كنار بگذاريم. بايد كاري كنيم كه مثلا مردم تركيه حداقل بتوانند سنگ نبشته مزار مولانا را بخوانند. ما بايد زبان پارسي را گسترش دهيم و كاري كنيم بين ملت‌هاي جديد مثل تاجيكستان، افغانستان، ايران، تركيه و ارمنستان وفاق بيشتري پديد‌ آيد. ما بايد آنها را تشويق كنيم به تاريخ تقويم جلالي بازگردند و بدانند اگر غربي‌ها تقويم گرگوري را درست كردند، بر اساس تقويم جلالي خيام بود. اگر هم نخواستند ايران را مبداء قرار دهند، افق را به احترام خيام، افق نيشابور قرار دهند و كاري كنند كه از نظر خط و مفاهمه زباني و تقويم و اعياد و مناسبات اين كشورها به هم نزديك‌تر شوند. در كل كاري كنيم كه معنويت اسلامي ‌بيشتر در ظهور باشد. ما شيعه را به يك مكتب فقهي-كلامي ‌در كنار مكاتب اربعه اهل تسنن و در كنار ديگر مكاتب شيعي قرار ندهيم. تشيع يك حقيقت فراتري است. حقيقت تشيع يعني اقامت در شعاع ولايت امام معصوم(ع): «نحن من‌الله كالشعاع من الشمس و شيعتنا منا كالضياء من الشعاع». يعني نسبت ما (ائمه(ع)) با خداوند مثل نسبت اشعه خورشيد است به خورشيد و نسبت شيعيان ما با ما، مثل نسبت روشنايي است به آن اشعه. بنابراين پيروي و تشيع، يعني اقامت معنوي در شعاع ولايت امام معصوم(ع) است نه فروكاستن آن به يك مكتب فقهي كلامي، اگرچه اين مكتب فقهي كلام، مكتب درستي است و ما هم به آن اعتقاد داريم، اما حقيقت تشيع صرف اين نيست. اينجا مي‌توان بين اين دو مناي تشيع جمع كرد. در واقع يكي از اين معاني تشيع، مفيد و مقوي و غلبه‌دهنده ايران سياسي است و معناي ديگر تشيع، يعني زيستن در شعاع ولايت امام (ع)، مفيد و مقوي و تقويت‌كننده ايران فرهنگي است. به هر حال، ما به عنوان نمايندگان و فرزندان اين تمدن، بايد بر عز مشرقي خودمان مستقر باشيم و مناسبت‌مان را به همه عالم نشان بدهيم و آنچنان كه شايسته معنويت ايراني و اسلامي ‌است، به منصه ظهور برسانيم.

شما از اين صحبت كرديد كه ما به دليل واقع شدن در اين جغرافياي فكري و فرهنگي، استعداد و توانمندي خاصي داريم. سوال اين است كه پس چرا الان در اين وضعيتي به سر مي‌بريم كه از آن تعبير زوال و عسرت مي‌شود؟

اين سخني است كه قدري با مباحث ما فاصله دارد. من راه حكمت و انتولوژي را مي‌رفتم، اما بحث شما چيز ديگري است. ما قرار بوده كه وجهه معنوي و عرفاني اسلام را در عالم معرفي كنيم. تمدن ايراني، تمدن عرفان و قلب و عشق است. ما راه خودمان را گم كرديم. وقتي به جهات سياسي صفويه تشيع را از معناي حقيقي‌اش خالي و آن را دين رسمي‌كرد و ده‌ها واقعه نظير آن، خوشحال شديم. البته تاحدودي هم جاي خوشحالي دارد. اما به هر حال ما طريق آن راه تكويني كه براي ما گذاشته شده بود را نرفتيم. ما امروزه سعي مي‌كنيم صورت نوعيه پاليتيكس (politics كه نمي‌دانم چطور بايد آن را ترجمه كرد) را دنبال كنيم و از سياست به معنايي كه عين ديانت است، دور افتاديم. اگرچه جهات ديگري در كار هست، اما اين را بيشتر جامعه‌شناسان و اساتيد تاريخ بايد توضيح دهند.

در پايان مي‌خواستم وضعيت امروز و آينده نظرتان را بدانم. آيا ما مي‌توانيم آن ويژگي تكويني را براي سامان دادن امور خودمان به كار ببنديم و ميراث خودمان را زنده كنيم؟

نظر من نسبت به آينده روشن است، زيرا اين روشني باز يك مساله سوبژكتيو و انتخاب ما نيست. خود تاريخ وجود طوري حركت مي‌كند كه نويد روشني و سپيدي دارد. اجداد ايراني ما هم در اين اميد بودند كه نور بر ظلمت غلبه كند. در اسلام نيز منتظر منجي هستيم. به هر حال من آينده را روشن مي‌بينم. با اين بيت از حافظ ختم كنم كه: مگر به روي دلاراي يار ما ور ني/ به هيچ‌وجه دگر كار برنمي‌آيد.

 


مقدس شدن زبان فارسي

نصرالله پورجوادي

پيوندي كه فردوسي ميان ايران و اسلام برقرار كرد بيعتي بود كه قوم ايراني با شريعت اسلام كرد و خطبه اين بيعت به زبان فارسي خوانده شد. پس از اين بيعت، زبان فارسي وارد مرحله جديدي شد. اين مرحله جديد را مي‌توان مقدس شدن زبان فارسي خواند، تا قبل از آن، تنها زباني كه براي ايرانيان مقدس بود زبان عربي بود و ايرانيان تجربه‌هاي ديني و معنوي خود را در ظرف زبان عربي بيان مي‌كردند. اما از قرن پنجم به بعد زبان فارسي، به خصوص پس از تجربه فردوسي، به تدريج جنبه معنوي و مقدس به خود گرفت. البته، تجربه فردوسي هنوز ابتداي كار بود. اگر بخواهيم در اينجا از تمثيلي استفاده كنيم، تاريخ مقدس شدن زبان فارسي را مي‌توانيم به حالات و مقامات سالكي تشبيه كنيم كه پس از بيعت قدم در راه سلوك مي‌گذارد تا به ذوق و كشف و شهود رسد. تجربه فردوسي بيعت زبان فارسي و تشرف آن به معنويت اسلامي بود، ولي در اين مرحله هنوز از ذوق و حال و كشف و شهود خبري نبود. اين ذوق و حال وقتي پيدا شد كه زبان فارسي در درياي وحي محمدي‌(ص) فرو رفت و مجلاي معاني برخاسته از قرآن شد.

 


در اين تقسيم، سه ناحيه مشرقي در نظر مي‎گيريم: مشرق شرقي، مشرق مياني و مشرق غربي. اين تقسيم سه‌گانه با تقسيم پادشاه باستاني ايرانيان، فريدون كه در شاهنامه آمده تطبيق مي‎كند. فريدون كشور خود را به سه بخش تقسيم كرد: بخش‌هاي شرقي يعني چين و تركستان و هند را به تور، پسر بزرگ‌تر داد، قسمت‌هاي غربي مثل آسياي صغير و روم را به سلم، پسر مياني داد و منطقه مياني را به پسر كهترش ايرج داد.

در وجهه غربيه و از آن حيث كه در جانب غربي قرار گرفته‌اند. مثلا هگل از حقيقت و روح مطلق مي‌گويد، اما در حالي مي‌گويد كه در شب عالم، شب تاريك طبع قرار گرفته است و از روز مي‌گويد. اين متفاوت است با ديدگاه شرقي كه مي‌كوشيدند از شب گذر كنند و به سرزمين روز وارد شوند. بنابراين اينكه افرادي در غرب جديد از معنويت و شرق گفته‌اند، قول ما را نقض نمي‌كند. در جانب غربي كساني هم هستند كه طريق عرفان مي‌روند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون