فصل تابستان فصل مطالعه است. بر همين اساس در اين بخش، داستانهاي منتشر نشدهاي از نويسندگان فعال كشور عرضه خواهد شد. هدف از اين كار، معرفي نويسنده و آثار او براي علاقمندان به ادبيات داستاني است.
شرمين نادري، متولد 1355، محله اميرآباد تهران، كارشناس ارشد تصويرسازي از دانشگاه تهران، از سال 1380 به عنوان نويسنده و تصويرگر در نشريات مختلف به ويژه حوزه جوان و نوجوان كار كرده. او همچنين تجربه نويسندگي براي برنامههاي نوجوان و جوان در تلويزيون و تجربه قصه گويي و قصه نويسي براي آيتمهاي برنامه راديو هفت را در كارنامهاش دارد. كتابهاي منتشر شدهاش از سال 1383 تا امروز بيشتر در حوزه تاريخ و ادبيات كهن و قصههاي قديمي و زندگي آدمهاي روزگار دور است. «كتاب جادو، كتاب پيشگويي، روياي تهران، خانجون و خواب شمرون، خانجون و كوچه پريون، خانجون وبوي ريحون، قمر درعقرب، تلخ و شيرين بلديه، ماه گرفتهها، اشرف جان و روياهاي شهريورو... » از جمله آثار اين نويسنده هستند.
خواهرم هميشه دوست داشت كفشهاي مادرم را بپوشد، كفشهاي بزرگ و پاشنه داري كه صدشماره برايش بزرگ بود، هميشه به سختي با كفشها راه ميرفت، تلو تلو ميخورد ودستش را به ميز و صندلي ميگرفت تا بتواند يك قدم بيشتر راه برود و بعد بيفتد. مادرم البته هيچوقت اعتراضي نداشت، خواهرم اغلب مريض بود و بيصداترين وبي آزارترين موجود روي زمين به حساب ميآمد، برعكس من كه يك بچه پرسروصداي خرابكار بودم و با قصهها و غصههايم خيلي وقتش را ميگرفتم.
همين هم بود كه خواهرم اغلب با كفشهاي بزرگترها راه ميرفت و ميافتاد اما من كه نشسته بودم و بيخبرتوي هپروت خودم بودم، توسريهاي پاشنههاي شكسته و كفشهاي خراب را ميخوردم و دم نميزدم.
مادربزرگم اما ميگفت آدم نبايد پايش را توي كفش كسي بكند، اين را يك جور يواشكي ميگفت، انگار بخواهد رازي را فاش كند از آن رازها كه ما بايد توي دلمان قايم ميكرديم و به هيچ كس، حتي بغلدستيمان توي مدرسه هم نميگفتيم، مادربزرگ از اين رازها زياد داشت، بستنيهاي يواشكي، انسولينهاي توي سطل آشغال، سنجاق قفليهايي كه به رخت و لباسمان ميبست و كاغذهاي دعاي خط خطي كه توي كيف مدرسه مان ميانداخت و از سرتا تهش معلوم نبود چي نوشته.
مادربزرگ هربار فقط ميگفت به كسي نگو، بعد چادرگلدارش را ميگرفت جلوي دهنش و لبش را محكم گاز ميگرفت و چشمش را يك جوري ميكرد و ميگفت اگر بگويي همهچيز را خراب كردهاي يا ميگفت دهنلقي شگون ندارد.
البته از نظر مادربزرگم تقريبا هيچ چيزي شگون نداشت، نبايد شب ناخن بگيري، نبايد توي آينه نگاه كني، نبايد روي گربه فضول كه پريده بود روي قفس قناري آب بپاشي، نبايد به قناري دردت را بگويي، نبايد شب وقت خواب طاق باز بخوابي، نبايد سنجاق قفلي را از پيرهنت باز كني، نبايد كفش هايت را تابه تا جفت كني، نبايد قيچي را باز بگذاري، نبايد كتاب را نخوانده رها كني، نبايد وقت آب خوردن آه بكشي، نبايد عاشق شوي و نبايد كفشهاي يك نفر ديگر رابپوشي.
اگرهم ميپرسيدي چرا، مادربزرگم هميشه يه قصه توي آستين داشت، مثلا قصه سيمين خانم كه عادت داشت دوسرمدادش را بتراشد و هنوز مدرسه ميرفت كه بيپدرو مادر شد يا چه ميدانم قصه زن آقاي حقي كه سنجاق به لباسش نداشت و چاقو زير تشكش نميگذاشت و طفلي طعمه آل شد يا يك نفر كه رازهاي مادربزرگش را لو داده بود و زبانش براي مدتي بند آمد و بعد هم كه حرف ميزد به جاي حرف زدن درست و درمان مدتي قد قد ميكرد وهمه را به خنده ميانداخت.
راستش لازم نبود مادرمثل هميشه سر برسد و مچ ما را وقت شنيدن قصههاي مادربزرگم بگيرد و بگويد كه همه اينها خرافات است و به هيچ دردي نميخورد، چون ما خودمان ميدانستيم كه مادربزرگ پير و خنده دارمان خيلي از اين شگونها و بدشگونها را از خودش اختراع ميكند و دم نميزديم، مگرنه كدام آدم عاقلي باور ميكرد كه بستني خوردن در ظهر تابستان شگون داشته باشد و در سرماي زمستان بدشگون باشد، حتي اگر آن آدم ده ساله باشد يا حتي شش ساله.
براي همين بود كه خواهرم بيتوجه به غرهاي مادربزرگم يا آن چادر گلداري كه ميآمد جلوي صورتش تا عمق چشمهاي نگرانش را نشانمان بدهد، كفشهايش اختر خانم را پوشيده بود.
اخترخانم كه نام فاميليش را نميدانم، يكي از شيكترين دوستان مادربزرگم بود، عكسش توي آلبوم قديمي خانه چهارگوش دالبري داشت و گيسش توي عكس سياه و چشمش مثل چشم آهو بود.
گمانم تنها كسي هم بود بين دوستان دراز و كوتاه مادربزرگم كه كفش پاشنه دارمخملي سياه ميپوشيد، آن هم با نگينهاي براق در گوشه سمت راست و يراقهاي فلزي روي پاشنه، جوري كه چشم هردختربچهاي را ميگرفت، همين هم شده بود كه خواهرم با وجود اينكه هيچوقت دلش نميخواست مادربزرگم را ناراحت كند، كفشهاي اخترخانم را پوشيده بود و حتي چند قدم توي اتاق رفته بود و بعد شنيده بود مادربزرگم ميگويد واي بختم!
كفش اختر خانم را كه از پاي خواهرم در آوردند، مادربزرگم جلوي روي خود اخترخانم بارها دودستي توي سرش زد و از دل شكسته زن و روزگار سياهش گفت، بعد با چادر گلدارش كه افتاده بود روي شانهاش محكم به پشت خواهرم زد و هزاربار دعا كرد كه سياهبختي دست ازسرش بردارد و بعد هم اشك ريخت و جوري اسفند دود كرد كه خانه را دود سياه برداشت، شايد كه خواهر شش سالهام را از چيزي مثل وبا كه گويا با كفش مردم سرايت ميكرد، نجات بدهد.
تا آنجا كه يادم هست اخترخانم چيزي نميگفت، نشسته بود چهار زانو كنار ديوار و چشم سياهش پراز اشك بود، موهايش كه هرچه ما توي عكسهاي قديمي ديده بوديم سياه و بافته و قشنگ بود، يك دست سفيد مثل موي عروسك، جمع شده بود بالاي سرش ويك تورسياه روي سرش بود كه نه روسري بود و نه چادر، يك چيز دراز بيقواره بود كه دور شانه وسرش ميچرخيد و عين پوست آدامس زير يك عالمه چين و تور قايمش ميكرد.
به قول خواهرم مگر چند سالش بود اخترخانم؟ شايد چهل و چند سال و ما خيال ميكرديم پير و نيمه جان و بدبخت و خيلي قشنگ است، يك جوري مثل آدمهاي توي قصه.
شايد همين هم بود كه بيخبر از واگير بدبختياش پايمان را توي كفشش فرو كرده بوديم و با آن كفشهاي مخملي نگيندار چند قدم رفته بوديم و بيهوا توي چيزي افتاده بوديم كه مادربزرگم ميگفت اول سياه بختي است.
خواهرم سالها بعد از آن ماجرا يك بار همين طور بيهيچ پيش زمينهاي از من پرسيد ميداني چه بلايي سراخترخانم آمد ؟
راستش من هرچه فكر كردم يادم نيامد مجلس ختمي، چيزي براي اخترخانم رفته باشيم يا چه ميدانم مادرم حلوايي پخته باشد براي اين همسايه قديمي.
آن وقت خواهرم گفت خودت باشي، بعد از عمري رفته باشي خانه همسايه بيست سال پيشت و بچه آن همسايه كفشهايت را پوشيده باشد، چه حالي پيدا ميكني وقتي ميشنوي آن همسايه دارد جيغ ميزند كه پايت را از كفش اين سياه بخت دربيار.
گفتم حال بدي پيدا ميكنم وبعد يادم افتاد به كفشهاي كوچك خودم، كه نه پاشنه داشت و نه نگين و هيچ بچهاي براي پوشيدنش بيتابي نميكرد و يك دفعه نفس راحتي كشيدم و گفتم خدا نكند آن بلاها كه سرما آمد سر بچهاي بيايد.
آن وقت خواهرم گفت من ميدانم اخترخانم خودش را گم و گور كرده بود، به جان خودم، لابد ميترسيد يكي از باورهاي عجيب و غريب مادربزرگ ما راست دربيايد و بعد هم هرچي سرما آمد گردن پيرزن بيفتد، طفلك اخترخانم.
گفتم آن باورها و شگونها و رازها به قول مادر يكسري قصه بودند، هيچ كدامشان راست نبود و بعد نگاه كردم به خواهرم كه مويش خيلي زود سفيد شده بود و وقتي ميخنديد چقدرخط ميافتاد گوشه چشمش و اگر ميتوانست براي رفتن مردي كه دوست داشت حتما پيراهن سياه بلندي ميدوخت با نگينهاي براق باريك طلايي و بعد يك دانه تور دور شانه ميپيچيد كه از بالا تا پايين عين كاغذ كادو دورش بچرخد و قايمش كند و نگذارد كه اشكهايش را ببينيم.