كاره به سر
همه عمرم روي سرم مشتي خار داشتم؛ سياه، مجعد، بلند و تا دلت بخواهد تيز براي بريدن دستهاي مادر كه نميدانست موي فردار را چطور بايد شانه بزند. توي حمام موهايم را با شانه از بيخ ميكند و بيرون حمام چنان برس ميكشيد انگار بخواهد با شانه زدن صافشان كند و وقتي دست و پا ميزدم و گريه ميكردم، ديوانه ميشد و همهشان را ميچيد، لابد به اين خيال خام كه دفعه بعد به جاي اين خارهاي سياه، مارهاي نرم و مواج از سرم بيرون بيايد!
بزرگتر كه شدم نگذاشتم دوباره آن بلا را سرم بياورد، از عكسهاي مدرسه و شب عيدها و شبهاي تولد و آن موهاي كوتاه شده و پريشاني كه برايم ميساخت بيزار بودم و هزارتا سنجاقي كه همه اين سالها فرو كرده بودم توي سرم تا شايد از شباهتم به درخت بيد مجنون كم شود يادگاري نگه ميداشتم كه دوباره براي چيدنشان خر نشوم.
طي سالها، موها بلند ميشدند، پيچ ميخوردند، تيز ميشدند، عين خار توي تنم فرو ميرفتند و به هيچ شامپو روغني نرم نميشدند كه نميشدند. عين نخ دندان زبر و پلاستيكي بودند و مثل حجم بزرگي از شاخههاي درخت غيرقابل شانه كردن و حالت دادن، وقتي هم حرف آدمهاي دور وبر را گوش ميدادم و با كتيرا و بابونه ميشستمشان فقط قابل تحملتر ميشدند، نه آن طور كه دلم ميخواست نرم و شبق مانند و قشنگ.
شبها، وقت خوابيدن، ميبافتمشان و عين طناب از كنار تخت آويزانشان ميكردم، اما گردنم از سنگينيشان درد ميگرفت و مجبور ميشدم جمعشان كنم و عين بالش رويشان بخوابم، بالشي از تيغهاي سياه و در هم تنيده، مثل همان خارهايي كه جادوگر زيباي خفته دور خانهاش كشيده بود، بلند و زخمزن و سياه؛ طوري كه خيال ميكردي با زغال و قير شستمشان يا چه ميدانم در تاريكي شب از آسمان به زمين آوردمشان و خودم تويشان گم شدهام. گم شده بودم ديگر توي دل خارهايي كه هر روز انبوهتر و فردارتر ميشدند و نه رام ميشدند و نه رنگ ميگرفتند و وقتي با روغن نارگيل چربشان ميكردم مثل پرمرغابي همه روغنها را ميمكيدند و دوباره همان ميشدند كه بودند.
يادم هست يك بار معلم ادبيات از روي قصه بورخس برايم خوانده بود كه موهاي ما زنها به قدر شبهايمان دراز و به قدر بختمان سياه است و من گريه كرده بودم، يك بار هم معلم ديگري گفته بود بايد موهايم را بچينم و حواس پشت سريها را پرت نكنم و يك بار هم يكي از همكلاسيهايم با حنا و دارچين و اكسيدان به جانم افتاده بود شايد بتواند سياهي مويم را كم كند اما طفلك دماغ سوخته شده بود و آن خارها كمرنگ نشده بودند و دست آخر دوستم گفته بود اميدوار است از دست اين موها خلاص شوم و دلم را شكسته بود.
هرچه بود اين خارها قسمتي از جان من بودند، روح من بودند، روح باريك و نازك و ديوانهام كه گاهي شعله ميگرفت و بالا ميرفت و بيترس دل عزيزترينم را ميشكست. آن وقت بود كه ميفهميدم چرا روي سرم به جاي موهاي مواج يك پري دريايي قصه گو، خار دارم، تيغ دارم، تيزي دارم، شايد چون همه قصههاي من مثل قصههاي پريان دريايي شيرين نبودند. زبانم، زبان سرخ و بيحوصلهام هميشه پر از قصه نبود و چشمهايم هميشه نميخنديد، من يك آدم معمولي بودم و قصه هايم قصه آدمهاي واقعي و اين خارها، عين همان تيغهايي كه مردم شهميرزاد براي فرار از دست دزدها روي ديوارهايشان ميكاشتند روي شانههاي من بود كه انگشتهاي دراز شده به سمت دلم را بتاراند و درست يا غلط از زخم خوردن محفوظم كند.
همين هم بود كه وقتي به من گفتند كاره به سر يا خار به سر خنديدم، يك اسمي بود كه انگار سالها بود ميشناختم، مني كه خار سياه روي سرم داشتم ودلم پر بود از سرخي و سفيدي قصهها. صدايم كه كردند گفتم بله و موهاي سياه و مجعدم را ريختم روي شانهام و گذاشتم كه تيغهاي قشنگ و تيز و تندم قلب سرخم را از دوباره شكستن نجات بدهد.