ادبيات و فلسفه و هنر
راههاي تعالي بشرند
و حرف آخر...
شايد اين حرفها آرمانگرايانه بنمايد و ارتباطش را با ادبيات نامربوط بدانند (كه البته به زعم من چنين نيست و ادبيات در تاروپود زندگي ما تنيده شده است)، اما دوست دارم بگويم: در دورهاي ناگوار از زيست بشري به سر ميبريم. بشر با اين روند از روح زيست عاري ميشود. زندگي يادش ميرود. ابزاري براي او علم كردهاند. از او موجودي منفرد ساختهاند خواهان سرگرمي و لذتي خودخواهانه؛ وابستهاش كردهاند. حضور عيني و فيزيكي را از يادش بردهاند. ذهنيتش را عوض كردهاند. اميدها و آمالش را دگرگون كردهاند. لبه تيز روحش را دارند ميگيرند. بشر بايد شيوه زيستش را تغيير دهد. او دارد به انسان و حيوان و گياه و سياره آسيب ميزند. خودش را دارد نابود ميكند. بايد دست بردارد. بايد الگوهاي ديگري براي خود دست و پا كند. خود را از دست رقابتهاي ويرانگر تجاري برهاند. از دست جنگهاي قدرت. بايد عاقل شود. به ادبيات متوسل شود، به فلسفه، به هنر، تا او را به ياد خودش بياورند، تا هستي را پيش رويش ظاهر كنند. به سياستورزي كنوني جهاني پشت كند، به اين نظم بينظام جهاني. نظمي ديگر پديد آورد. از دانش و تجربه و معرفت سدهها محيطزيستي نمونه براي خود پديد آورد. اينها آرماني و ايدهآل نيست، امكانپذير است، تحقق يافتني. بايد به ادبيات رو آورد، به فلسفه، هنر و انسان، تا از اين تقدير مشقتبار رهايي يابد.