به بهانه از دست رفتن محمدعلي مرادي
درختي كه كاشت!
احسان مروجي
آهاي، بيا، بيا بيرون. ما بايد دور درختي جمع شويم كه هنوز حتي آن را نكاشتهايم. (محمود درويش)
از درختي سخن گفت كه هنوز نكاشتهايم اما خود آن را كاشت و رفت؛ ليك اما اين درخت نياز به آبياري دارد.
با پرسشي از آگاهي، آن هم از نوع ملي آغاز ميكنم؛ پرسشي كه پاسخش از رهگذر شرايط حصول دانش پديد ميآيد. براي حاصل شدن دانش، نخستين گام بارور شدن من انديشندهاي در فضاي فكري و فرهنگي جغرافيايي ويژه است كه چون ميانديشد، هست و چون هست و ميل به ماندن دارد، سنجشگر و پرسشگر است و ميكوشد همهچيز را با خردي ناب بسنجد. اين من خود را از جهان پيرامونش بيگانه نميداند، چه، رو به سوي جهان دارد و جهان را در درون خود مورد تامل قرار ميدهد و خود را در خود نيز هم، و ميانديشد به خود چونان خود؛ خودي تكينه. خود را فهم ميكند و از اين رهگذر دست به كنش ميزند. سپس كنش خود را نيز فهم ميكند و باز از مسير چنين فهمي، كنش خود را ميسنجد و اصلاح ميكند. من انديشنده دغدغه خودآگاهي دارد و اين خودآگاهي است كه بايد آغازگر دانش و پديدآور شرايط حصول آن باشد. كوشندهترين دانش در راه نهادينه كردن اين من انديشنده، فلسفه است. فلسفه از طريق ژرفابخشي مداوم، سر به درونبودگي داشته و از برونبودگي سر باز ميزند و هر آنچه سر در سوداي برونبودگي داشته باشد نميتواند آگاهي را رقم زند و چون نتواند بر آگاهي پاي فشارد، بر پايان فلسفه گواهي ميدهد. اين سرگذشت تاريخ چند سده اخير در ايران ما است؛ تاريخي كه سر در سوداي برونبودگي و دفاع از نظامهاي بيرون از خود داشته است. پاي فشردن بر درونبودگي، آغاز آزادي است و ادامه راهي بر پايه آزادي، سببساز ريشه دواندن درخت دانش ميشود. اما امتناع از درونبودگي، سبب از هم گسيختن ارتباط ما با امر زندگي و نيز با نفسالامر زندگي اجتماعي شده و چيزي جز پندار، توهم و جهل به دنبال نخواهد داشت. من انديشنده اگر ميتوانست در گستره حيات فكري ما در داخل و خارج ايران از خواب غفلت برخيزد و حوزههاي توليد دانش جامعه را موضوع تامل و موضوع فلسفه قرار دهد و برونبودگي را كنار گذاشته و درونبودگي را باور كند، آنگاه تازه با انبوهاي از مشكلات و معضلات واقعي روبهرو شده و درمييافت كه كاري بس سترگ براي سازماندهي نظام دانش پيش روي خود دارد.
با اين مقدمه به سراغ پروژه فكري محمدعلي مرادي ميروم. با توجه به اين نكته كه خود وي هيچگاه نسبتي با عرصه مريد و مرادبازي، خاصه در فلسفه نداشت، ادامه مطلبم را به سياق تعريف و تمجيدهاي معمول كه برخي براي كسب هويت خويش و اتصال خود به جرياني خاص به عمل ميآورند، ترتيب نميدهم.
محمدعلي مرادي، مردي بود كه آزاد و آزاده زيست و آمالي بس بزرگ در سر داشت كه جسمش توان پاسخگويي به آرمانهاي بلندش را تاب نياورد. تجربه زيستهاش عددي بس بيشتر از سن تقويمياش را به همراه داشت؛ فعاليتهاي آرمانخواهانه از سپاه دانش گرفته تا انقلاب۵۷ و تجربيات زيسته در مركز مطالعات اسلامي دستگرد اصفهان (آن طور كه خودش با مزاح ميگفت)، نيز سالهاي دوري از وطن و كسب دانش در مراكز آموزشي و دانشگاهي گوناگون. در تمامي اين سالها به سبب نگرش متفاوتش به مسائل، همواره چندين گام از سايرين جلوتر بود، به طوري كه باور داشت فيلسوف بايد همواره در افقي وسيعتر از سايرين بينديشد. وي به منظور محقق كردن آرمانهايش در ساحت دانش، كوچي دوباره به ايران كرد تا هم هويت جغرافيايي خود را احيا كند و هم بتواند از رهگذر انتقال دانشي كه در تمامي اين سالها خود را وقف آموختن آن كرده بود و همچنان نيز عطش آموختن بيشترش را داشت، طرح و برنامه فكري خود را به پيش برد. اما دست يارياي به سويش آنچنان كه بايد دراز نشد و همچنان همانند سالهاي گذشته در اجراي طرح و برنامههايش خود را تنها مييافت. چنانكه همواره از اين تنهايي و بار سنگيني كه به دوشش بود، ناخرسند بود. با وجود اداي احترام به منش و خصوصيات اخلاقياش، فكر ميكنم شايستهتر آن است كه از سنت حواريونپروري كه خود همواره ناقد جدي آن بود، بپرهيزيم و بر ادامه طرح و برنامهاش براي اصلاح نظام دانش بر پايه انجام كارهاي بنيادين اصرار بورزيم؛ البته با طرح پرسشهايي تكينههمراه با نگرشي انتقادي كه شايد در برخي موارد خود وي را هم مورد نقد قرار دهد كه اين همان رويكردي بود كه همواره خودش بر آن پاي ميفشرد.
وي همواره دغدغه حصول نظام دانشي را داشت كه از عصر جديد به اين سو، هيچگاه در اين مرز و بوم قوام نگرفته بود و اين مهم را همانگونه كه در آغاز آورده بودم تنها از طريق برپايي مني انديشنده و ارايه مدلي مفهومي و دقيق از سوژه ايراني ممكن ميدانست كه چون ميانديشد، هست و چون هست و ميل به ماندن دارد، پرسشگر است و سر آن دارد تا همهچيز را با خردي ناب مورد سنجش قرار دهد؛ حتي خودش و عقبه فكري و كنشهاي پيشينش را. برپايي چنين مني بر پايه تمركز بر درونبودگي، سبب بروز امكانهاي ديگر و رسيدن به خودباوري از رهگذر آگاهي و خودآگاهي شد. بدينسان آزاد زيست و تعلق خاطري جز پيش بردن اهداف پژوهشي و تثبيت نگرش خود نداشت. خواستهاش ياري كردن متقابل ياران دانشياش براي برپا نگاه داشتن نهالي بود كه ديري از كاشتن آن نپاييده بود.
وجودش براي من و برخي ديگر از دوستان كه در اين سالها با وي همقدم بوديم و رسالههاي دانشگاهيمان را در محضرش همراه با كوششي بسيار به رشته تحرير درآورده و متون فلسفي بس عظيمي را مورد خوانشي دقيق و بيبديل قرار دادهايم، گوهري ارزشمند و ناياب بود و فقدانش دردناك؛ برايمان كه به مدت قريب به هشت سال برنامه مطالعاتي هفتگي در دو روز ثابت داشتيم، اكنون واجب است تا درختي كه كاشت را برپا نگاه داريم البته با طرح پرسشهاي خودمان.
دانشآموخته دكتراي فلسفه