فراموشي
حسن لطفي
نزديك به نيم قرن پيش قيصر براي اولينبار توي سالن سينما با بغض، اندوه و خشم گفت: «سه دفه كه آفتاب بيفته سر اين ديفار و سه دفه كه اذون مغربو و بگن، همه يادشون ميره ما كي بوديم و واسه چي مرديم». اين گفته با آنچه در فيلم بر قيصر ميگذرد و با توجه به خصوصياتش حرف درستي است. اما حقيقتش را بخواهيد وقتي سالها بعد هنوز ورد زبان خيليها است آدم نگران ميشود. كاري به زمانه قيصر ندارم. اينكه آن روزگار آدمها فراموشكار بودند نياز به بررسي خصوصيت آدمها و وقايع آن دوره دارد. اما دوست دارم بدانم مسعود كيميايي كه آن زمان جواني خلاق و كاربلد بود، اين روزها كه عمرش از مرز 77 سالگي عبور كرده است- اميد كه مرز صد سالگي را هم پشت سر بگذارد- اگر قصد بازسازي قيصر را داشته باشد باز هم چنين ديالوگي توي دهان قيصر ميگذارد؟ شما خودتان چه؟ آيا معتقديد در جامعهاي زندگي ميكنيم كه آدمها حافظه تاريخي ندارند؟ راستش را بخواهيد اين سوال مال امروز و ديروزم نيست. هر بار كه در صحبتهاي اين و آن يادي از اتفاقي در گذشته و آدمي از سالهاي دور ميشود اين سوال توي ذهنم برجسته ميشود. نمونهاش هفته قبل اتفاق افتاد. دخترم با همسرش براي كاري به اداره گذرنامه رفته بودند. وقتي برگشتند از ماموري گفتند كه وقتي فهميده بود دامادم كجا كار ميكند سراغ يكي از كاركنان آنجا را گرفته بود. بعد هم شروع به تعريف از او كرده بود و كمكي كه به او كرده بود و... هر وقت يك چنين خاطرات و يادهايي را برايم تعريف ميكنند، بيشتر مطمئن ميشوم آدمها حافظه ضعيفي ندارند. خوبيها و بديها در خاطرهها ميماند. چقدر خوب است كه حافظههامان پر از آدمها و وقايع خوب باشد. خودمان هم اگر در حافظه ديگران بوديم جايمان كنار كساني باشد كه به آدم حس خوبي ميدهند.