محمود! شاد زي! دير زي!
جواد مجابي
وقتي من براي ارزشگذاري آدمها در ذهنم اين «معيار سلبي» را برگزيده بودم كه: «فرض كنيم اين آدم متولد نميشد دنيا چي كم داشت؟» در آن صورت اگر دنيا يا كشور و فرهنگ ما يا دوره ما بدون آن آدم چيزي كم و كسر نداشت بلكه بهتر هم ميشد اهميت چنداني به وجود آن آدم نميدادم. اين معيار بيشتر از اين نظر كارساز بود كه تكليفم را دستكم با تاريخ ادبيات معاصر روشن ميكرد كه به چه كسي بپردازم و به چه كساني نه. با اين پرسش نسبتا خودخواهانه، عده زيادي از آدمها در نظرم آن منزلتي را كه خود يا ديگران ادعا ميكردند نداشتند و گروهي اندك با وجود شهرت يا گمنامي شان برايم اعتبار مييافتند.
اگر دولتآبادي متولد نميشد و اين نبود كه حالا هست، فرهنگ ايران از نويسندهاي يكتا، از انساني محبوب، از فرزانهاي ايران دوست محروم ميشد و اين غبني بزرگ بود. بدون حضور او در عصر ما كليدر خلق نميشد. كليدر مخلوقي است جاندار و پويا و مرتبط با بسياران. كليدر فقط يك كتاب نيست، يك موجود است مثل يك بناي تاريخي: چهلستون يا بيستون. وجود دارد، دوستش داشته باشي يا نه، او حضور دارد در ذهن فرد، در ذهن جمع، در تاريخ معاصر، در خاطره عام و خاص، حضورش فقط ادبي و فرهنگي نيست، ملموس و مادي است مثل اسم يك شهر يا واقعهاي وطني. من و بسياري از اهل ادب جاي خالي سلوچ يا كتابهاي ديگرش را ترجيح ميدهيم حتي خودش هم اين را به نحوي ابراز ميكند با نوشتن كتابهاي ديگرش به شيوههاي متفاوتتر و با عشقي فراتر، اما نظر او و ما، براي مخلوقي كه كليدر است چندان موثر نيست، مردم كليدر را به عنوان يك مخلوق موجود ضروري پذيرفتهاند و حضورش را لازم شمردهاند و آن را جزو داشتههاي عمومي به حساب آوردهاند.
نميتوانم ايراني را تصور كنم كه دهخدا نداشته باشد، مصدق و هدايت و شاملو نداشته باشد، شجريان و كيارستمي و دولتآبادي نداشته باشد، اما چه لذتبخش بود اگر آنهايي كه زندگي را براي مردم ايران دشوار و ناهموار كردند، نبودند و اين بخش ديگري از همان معيار سلبي است. ايراني را به خاطر ميآورم كه در آن آدمهاي ضدتاريخ متولد نشده بودند كه بيآنها آبادان و جاي آزادگان بود. باري دولتآبادي متولد شده است، چه خوب. اثري در اين دوران متولد كرده چون كليدر، چه خوبتر. مردم كتاب خوان بدون اين موجود زيبا چيزي كم و كسر داشتند و جايش خالي مانده بود. ميخواهم در باب اينكه كليدر يك واقعيت مستقل است و جدا از نويسندهاش حضوري جدي و جاندار دارد، يك شوخي براهني را نقل كنم كه يك بار براي محمود تعريف كردم و براي شما هم ميگويم.
زلزله رودبار اتفاق افتاده بود و نويسندگان و شعرا هم براي همدردي با مصيبت ديدگان ميخواستند شبهايي را به سخنراني و شعر و قصه اختصاص بدهند و وجوه جمع شده را تقديم نيازمندان كنند. جمع مشورتي كانون، ما پنج نفر (خانم بهبهاني، دولتآبادي، گلشيري، براهني، مجابي) را انتخاب كرده بود براي فيصله دادن اين كارها.
در يكي از اين جلسات كه همه آمده بودند و دولتآبادي به عادت دير كرده بود، براهني با لحني جدي گفت: بچهها خبر داريد رزمناو امريكايي وينسنس آمده خليج فارس؟ سر تكان داديم. پرسيد ميدانيد به چه منظوري آمده اين جا؟ فكر كرديم خبر پنهاني دارد. گفتيم: خب؟ گفت: آمده، نگذارد دولتآبادي جلد يازدهم كليدر را بنويسد. (به حساب شوخي بگذاريد نه بدجنسي و حسادت) دولتآبادي مردم را واقعا دوست دارد، ايران را از ته دلش دوست دارد همچنين فرهنگش را. و براي اين عشق هميشگي تاوان بسيار داده است از حبس و زجر و خانهنشيني و انواع تهمتها. هنوز صبورانه زندگي ميكند كه عاشقانه بنويسد و دليرانه كنار مردم به صلح و زيبايي بهروزي اميدوار باشد.