جمعه روز بدي بود
محمدرضا هنرمند
روز جمعه روز خوبي نبود. صبح اول وقت خبرش رسيد. غم ديگري بر غمهاي تلنبار شدهام نشست. اولين چيزي كه از خاطرم گذشت و با لحن ملتمسانه زمزمهاش كردم اين جمله بود (بانو! خودت مراقب آبرويش باش)
حكايت اين جمله براي بسياري از دوستان و همكارانم آشناست، چون بارها و بارها و به مناسبتهاي مختلف آن را نقل و تكرار كردهام. امروز با تاسف و سنگيني غم از دست دادنش براي شما هم ماجراي يادآوري اين جمله را باز گو ميكنم. در سال 1372 قرار نبود من در فيلم روز فرشته بازي كنم. شرايط پيچيده شده بود و تمام گروه در شهر باكوي آذربايجان معطل و بلاتكليف مانده بودند براي پيدا كردن بازيگري مناسب براي نقش فرزين. هيچكدام از بازيگران مورد نظر كارگردان آماده كار نبودند، هركدام به دليلي. راهي باقي نمانده بود جز تعطيلي كار و بازگشت به ايران. بهروز افخمي به عنوان كارگردان فيلم در يك اقدام غافلگيركننده من را براي اجراي نقش پيشنهاد كرد كه به عنوان يكي از تهيهكنندگان فيلم براي سركشي به باكو رفته بودم. بديهي بود كه بلافاصله با جواب منفي من روبهرو شد. اما اصرار استاد عزت انتظامي براي گرفتن نقش، جاي مخالفت و بهانهتراشي نميگذاشت. آنقدر برايم محترم و عزيز بود كه خواستهاش جاي هيچ اما و اگري نداشت و ناگزير به پذيرش نقش شدم. مراحل پيشتوليد و تست گريم به سرعت انجام شد و روزهاي فيلمبرداري رسيد.حالا بايد در مقابل يك استاد بزرگ، توانا، پرآوازه و پر از تجربه ميايستادم و به عنوان همبازي ايفاي نقش ميكردم .
من با اعتماد به نفسي كاذب و شايد احمقانه، مثل يابو جلوي دوربين ميرفتم. اما استاد مكث ميكرد و زير لب چيزي ميگفت كه شنيده نميشد. تكرار اين مكث و زير لب چيزي را زمزمه كردن، قبل از گرفتن هر پلان، كم كم توجهام را جلب كرد. در اولين قاب دونفره كه روبهروي هم ايستاده بوديم، فاصله بينمان آنقدر كم بود كه زمزمه التماسگونهاش را شنيدم. عزت انتظامي مثل كودكي ترسيده با لحني ملتمسانه گفت: يا فاطمهزهرا آبروي مرا نبر! اين بود آن زمزمه هميشگي قبل از گرفتن هر پلان فيلم.