گروه طنز| از دیروز تا امروز، در گستره ادبیات فارسی، شاعران و نویسندگانی بودهاند که بهدلیل تعداد فراوانتر آثار طنزشان، یا برجستگی و شهرت این قبیل آثارشان، آنها را غالباً بهعنوان «طنزپرداز» میشناسیم. نمونه اعلایش جناب «عبید زاکانی»، که اگرچه در دیوان او غزلهای عاشقانه و قصیدههای گوناگونی هم هست، اما حتی یکی از میانِ «رساله دلگشا» و «اخلاقالاشراف» و «ریشنامه»اش کافی است که نامش در بالای فهرست بلندبالای طنزپردازان ادبیات فارسی ثبت شود؛ و چنین هم شده است. از همین روی، اگر یک طنزپرداز در میان سرودنها و نوشتنهایش، گاهی از فضای غالب آثارش- شوخطبعی- فاصله بگیرد و سراغ درونمایههای دیگری برود، چهبسا در میان انبوه آثار شوخطبعانهاش، به چشم نیاید و حتی انتسابش به او انکار شود!
حادثه سال 61 هجری در کربلا و حماسه بزرگ عاشورا، با وجهههای گوناگونش، از آن مضامین و مفاهیمی است که در طول قرنها، مورد توجه بسیاری از شاعران فارسیزبان بوده است. طبیعتاً برخی از شاعران طنزپرداز هم، از این مضامین و مفاهیم غافل نبودهاند و گاهی، باورهای دینیشان در قالب «شعر عاشورایی» نمود یافته است. در ادامه این یادداشت مختصر، چند نمونه از مرثیههای چند طنزپرداز را آوردهایم؛ طنزپردازانی که پیش و بیش از هر عنوان دیگری، مُهر «طنزپرداز» کنار نامشان خورده و با همین عنوان بر جریده عالم ثبت شدهاند؛ از «ایرجمیرزا» که با نگاهی سوگمحورانه به مصیبت عاشورا پرداخته، تا «ابوالقاسم حالت» که از شمرها و یزیدهای روزگار خودش گفته و ذکر مصیبت را به انتقاد و اعتراضی سیاسی- اجتماعی آمیخته است.
شرح سیاهکاری چرخِ خمیده
«ایرجمیرزا» (۱۲۵۲-۱۳۰۴) که معرف حضور خیلیهاست. بعید است کسی او را بشناسد و از طنزها و هزلها و فکاهههایش بیخبر باشد. اما همو قطعهای معروف دارد در رثای حضرت علیاکبر (علیهالسلام)، با نگاهی ویژه:
رسم است هرکه داغِ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالتِ آن داغدیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
وآنیک ز چهره پاک کند اشکِ دیده را
آن دیگری برو بفشاند گلاب و شهد
تا تقویت کند دلِ محنتکشیده را
یک جمع دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خارِ خلیده را
جمع دگر برای تسلای او دهند
شرح سیاهکاری چرخِ خمیده را
القصه، هرکسی به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبتِ بر وی رسیده را
آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین
چون دید نعشِ اکبرِ در خون تپیده را؟
آیا که غمگساری و اندُهبری نمود
لیلای داغدیده زحمتکشیده را؟
بعد از پسر، دلِ پدر آماجِ تیر شد
آتش زدند لانه مرغِ پریده را
این هم قطعه «ایرجمیرزا» درباره شام غریبان که بسیار سوگمحورانه است:
سرگشته بانوان وسط آتشِ خیام
چون در میان آب، نقوش ستارهها
اطفال خردسال، ز اطراف خیمهها
هر سو دوان چو از دل آتش، شرارهها
غیر از جگر که دسترس اشقیا نبود
چیزی نماند در برِ ایشان ز پارهها
انگشت رفت در سرِ انگشتری به باد
شد گوشها دریده پی گوشوارهها
سبطِ شهی که نامِ همایون او برند
هر صبح و ظهر و شام، فراز منارهها-
در خاک و خون فتاده و تازند بر تنش
با نعلها که ناله برآمد ز خارهها
شمع را کُشتی
«ابوتراب جلی» (۱۲۸۷-۱۳۷۷) با چند دهه فعالیت درخشان در عرصه ادبیات طنز، نامی ماندگار در فهرست طنزپردازان است. این شعر روان او را –به نقل از نشریه «توفیق» سال 1349- بخوانید که یزید بن معاویه را مخاطب قرار داده است:
در زمین کربلا، از کشت و کشتار، ای یزید!
عالم اسلام را کردی عزادار، ای یزید!
تا که بنمایی پریشان، خاطر اخیار را
جمع کردی دور خود یکعده اشرار، ای یزید!
دوستان خویش را دادی مقام و منزلت
ابنسعد و خولی و شمر جفا کار، ای یزید!
هرکسی بگشود بر کارَت زبان اعتراض
برکنارش ساختی فیالفور از کار، ای یزید!
آن جماعت را که از حکم تو پیچیدند سر
یا نمودی قتل عام و یا زدی دار، ای یزید!
عدهای را با مقام و سیم و زر دادی فریب
تا خریدی دین آنها را به دينار، ای یزید!
تا کنی رجالهها را سیر با خرما و نان
پیش آنها ریختی خروار خروار، ای یزید!
کور کردی چشم عقل عدهای را از طمع
بعد آنها را فرستادی به پیکار، ای یزید!
جنگ با نور هدایت، جنگ با شمع خرد
شمع را کشتی و کردی عرصه را تار، ای یزید!
بودی از سیر فلك غافل، که بهر انتقام
از نیام آید برون، شمشیر مختار، ای یزید!
شمر مُدِ امروز
«ابوالقاسم حالت» (۱۲۹۸–۱۳۷۱) که امضای «هدهد میرزا»یش در عالم طنزپردازی، معروف است، شعری خواندنی دارد که اردیبهشت 1344 در نشریه توفیق هفتگی چاپ شده. حالت در این شعر، که بهمناسبت ایام محرم انتشار یافته، نگاهی متفاوت دارد:
ایام عزاداریِ «مظلوم شهید» است
لعن است که در پشتِ سر شمر و یزید است
در عهد حسینابنعلی، شمر، یکی بود
امروز، به هر گوشه دوصد شمر پلید است
بر هر که زنی دست، یزیدی است، ولیکن
خونخواری او، طبق ره و رسم جدید است
شمر مُدِ امروز، سلاحش عوضِ تیغ
دونبازی و دوز و كلك و وعد و وعید است
جان تو گرفته است و بُوَد باز طلبکار
فحشت دهد و منتظر قبض رسید است!
در دست رییسی، قلمی دیدم و گفتم:
این نیست قلم؛ بهرِ درِ فتنه، کلید است
آن مرد، که لعنت ز پی شمر فرستد
خود میکند آن ظلم که از شمر، بعید است!
زین قوم دغاپیشه، عجب نیست که بینی
گر آب به حلقِ تو بریزند، اسید است
ای حرمله! آنکو به بدی از تو برَد نام
امثالِ تو را، از سرِ اخلاص، مرید است
در پرده کند فخر به شاگردی ابلیس
در ظاهر اگر پیرو قرآن مجید است
القصه، ز بیداد گروهی بتَر از شمر
هرجا نگری، خسته و مظلوم و شهید است
هفتاد و دو پیمانه
«محمدعلی گویا» (۱۳۱۳-۱۳۸۰)، طنزپرداز نامآشنا، که از توفیقیونِ به گلآقا پیوسته بود، سال 1377 این شعر عاشورایی را در نشریه «گلآقا» منتشر کرد:
هفتاد و دو تن بودند، هفتاد و دو لشگر هم
هفتاد و دو مهر و ماه، هفتاد و دو اختر هم
هفتاد و دو اقیانوس، در تشنه بیابانی
در بحر فنا فیالله، چون قطره شناور هم
هفتاد و دو تن بودند، هفتاد و دو رستاخیز
هفتاد و دو عاشورا، هفتاد و دو محشر هم
هفتاد و دو تن ایمان، هفتاد و دو تن اخلاص
هفتاد و دو تن ایثار، هفتاد و دو باور هم
هفتاد و دو خمخانه، در جوش می وحدت
هفتاد و دو پیمانه، هفتاد و دو ساغر هم
هفتاد و دو ابراهیم، هفتاد و دو اسماعیل
هفتاد و دو قربانگاه، هفتاد و دو خنجر هم
آن روز خدای عشق، در عرصه آن میدان
توحید مسلم بود، اخلاص مصور هم
آنگه که بزد فریاد «هیهات منا الذله»
در دل همه لرزیدند، شیران دلاور هم
آنگاه که داد از دست، مردانه سر فرزند
افکند به پای دوست، دستان برادر هم
گر داشت در آن میدان، میداد به راه حق
هفتاد و دو تن اصغر، هفتاد و دو اکبر هم
آن لحظه که تنها ماند، با لشگری از دشمن
حق بود که تنها گشت، با آنهمه لشگر هم
آنگه که به خاک داغ، شد خون خدا جاری
از شرم خجل گشتند، لعل و در و گوهر هم
خورشید به پشت کوه، آواره نهان گردید
شرمنده ز تابش ماه، ماتمزده اختر هم
هفتاد و دو تن بودند، سرها همه را بردند
یک دشت پر از خون ماند، هفتاد و دو پیکر هم
تنها نه سیهپوشند، زین سوگ پرستوها
سرخ است ز خونِ دل، منقار کبوتر هم
فدای همتِ مردی که...
روح همه رفتگان شد. اما در کارنامه طنزپردازان همروزگارمان، که به لطف خدا در کنارمان نفس میکشند و عمرشان دراز باد، شعرهای عاشورایی بیشتری دیده میشود. یک نمونه شاخص، جناب «ابوالفضل زرویی نصرآباد» است که او را با شعرها و نثرهای طنزش میشناسیم، اما چندین شعر آیینی هم دارد که از آن میان، این قصیده باشکوه او عاشورایی است و در مدح و رثای حضرت ابوالفضل (علیهالسلام):
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان بُرد سوی دفتر دست؟
قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتیاست
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟
حدیث حُسنِ تو را نور میبرد بر دوش
شکوه نام تو را حور میبرد بر دست
چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آبِ کوثر دست
چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟
برای آنکه بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست
چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست
بریده باد دو دستی که با امیدِ امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست
فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معاملهای داده است کمتر دست
صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامتِ صنوبر، دست
چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حملِ طعمه نیاید به کار، دیگر دست
گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر، دست
هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟
مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لبِ اطفال خیل و شد تر، دست
به خون چو جعفر طیار بال و پر میزد
شنیده بود؛ شود بال، روز محشر، دست
حکایتِ تو به امالبنین که خواهد گفت
وز این حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟
به همدلی، همهکس دست میدهد اول
فدای همتِ مردی که داد آخر دست
در آن سمومِ خزان آنقدَر عجیب نبود
که از وجودِ گلی چون تو، گشت پرپر، دست
به پایبوس تو آیم به سر، به گوشه چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست
نه احتمالِ صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر، دست
به حکم شاه دل، ای خواجه، خشتِ جان بگذار
ز پیک یار چه سر باز میزنی هر دست؟
به دوست هرچه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین میدهد به دلبر دست