باز هم صبح روز عاشورا
شهر در شوری آسمانی بود
پیش چشمان خیلِ بیننده
گوشهای هم «شبیهخوانی» بود
در فضای شلوغِ یک میدان
«اشقیا»ی سواره صف بستند
صاحبش بیشتر سواری داد
هر دهان را که با علف بستند
کُنجِ «میدانِ تعزیه» دیدم
گفت در گوشِ «ابنِ سعد»، «یزید»:
«برجهایی که ساختی در «ری»
همهشان را خرید شمرِ پلید؟»
روزنامهفروشی آمد و گفت:
«کارِ «سین» بوده اختلاس؛ بخوان!»
کُنجِ میدان، چهقدر با اخلاص
به نماز ایستاده بود «سنان...»
یکهو با گوشیاش پرید وسط
یکی از مردمانِ معمولی
عکسِ سِلفی گرفت با «شمر» و
عکسِ سِلفی گرفت با «خولی»
آنطرفتر، سرِ معاملهای
«حرمله» داشت هی دغل میکرد
همزمان با نگاهِ خود، از دور
همسرِ «شمر» را بغل میکرد!
بیخِ گوشِ «یزید»، «خولی» گفت:
«کمکمک میروم؛ گرفتارم
واقعاً که مدیریت سخت است
با مقامات، جلسهای دارم»
زیرِ لب گفت «ابنِ مرجانه:»
«باز خولی اگر کند یاری
بعد از این، بنده کوه خواهم خورد!
خستهام، خسته از زمینخواری!»
«حرمله» گفت: «صادقانه بگو
که «عُبیدِ» کدام «إله»ی تو؟!
گیرم «ابنِ زیاد» هم باشی
ذاتاً ابنِ زیادهخواهی تو!»
گفت «ابنِ زیاد»: حرمله جان!
بوده تکلیف هردومان روشن؛
من و خدمت به خیلِ خلقالله
تو و خدمت به «شمرِ ذیالجوشن!»
حرفهاشان به گوشِ «شمر» رسید
آمد و پا گرفت دعواشان
پیش چشمان خیلِ بیننده
زود بالا گرفت دعواشان
«ابنِ سعد» از میانه داد کشید:
«آی طبّالِ بیحواس، بزن!»
آنچنان زد که اینچنین مبهوت
باز از خوابِ خوش پریدم من...!