بار دوم
شرمين نادري
بيشتر وقتها ترجيح ميدهم تنهايي راه بروم، نه براي اينكه حوصله آدمها را ندارم كه اكثرمواقع همراه داشتن باعث ميشود از قصههاي مردم غافل شوم.
از آدمهاي شهر، قصههاي واقعي وپچپچههايي كه گم ميشود توي مكالمههاي معمولي تو وهمراهت، چه ميدانم، درمباحثههاي هميشگي درباره دلار و يورو و حدسيات هر روزهمان درباره اتفاقات آينده كه واقعا كسالتبارند وحوصلهام را سر ميبرند. براي همين است كه اغلب يك بهانهاي جور ميكنم و تنهايي قدم ميزنم. بهترهم هست، اصلا بيشتر وقتها اين طور كه ميروم توي نخ يك داستان و تعقيبش ميكنم حوصله همراهم را سرمي برم يا وقتي مينشينم روي نيمكتهاي يك پاركي و براي خودم ميروم توي نخ آدمها و براي خودم قصههاي ديروزشان را ميبافم.
وقتي كه خودم تنها باشم، انگار وجود ندارم يا آدمها به وجودم اهميتي نميدهند، زني ساده و ريزهميزهام كه دايم لبخند ميزند و چشمش ميدود و بيشتر وقتها اينقدر آرام ندارد كه بشود دو كلام درباره آب و هوا برايش حرف زد. اما وقتي همراهيداشته باشي، انگار خطر داري، ديدهام كه ميگويم، آدمها برميگردند و نگاهتانميكنند، حرف نميزنند، معذب ميشوند و حرفشان را ميخورند و ميروند و تو ميماني و يك عالم سوال و قصه نگفته.براي همين هم هست كه درپياده رويهاي طولانيام تنهايي راحت ترم، مثل امروز صبح وقتي پشت سرزني با مانتوي خفاشي سياه وموهاي گوريده وصندلهاي پارهاش ميرفتم وگوش ميدادم به داد وفريادش.نه اينكه فضولي كرده باشم يا خودش بخواهد از كسي پنهان كند، واقعا انگارداشت با همه مردمي كه توي ميدان ونك ايستاده بودند درد دل ميكرد. گويا پشت در دادگاه خانواده ونك مانده بود، توي گوشياش فرياد ميزدكه بايد برود ولنجك كه دخترش گم شده، كه داماد ديوانهاش طبق معمول دختر راكتك زده و دختر از خانه فرار كرده و خبري به كسي نداده است. بعد ميگفت آمدم شكايت كنم، پيگير طلاقش هم هستم، اصلا شايد كشته باشدش، دختر يك دانهام را كشته شايد و انداخته بيرون شهر.
اينها را كه ميگفت همه آدمهايي كه دورميدان بودند مسخ شده بودند و با دهان باز نگاهش ميكردند و اوهم بيتوجه ميرفت و فرياد ميزد و حواسش نبود حتي راننده تاكسيهاي دور ميدان از صرافت دربست بردن افتادهاند. بعد گمانم يك نفر صدايش كرد، زن برگشت و گوشي را قطع كرد و چند كلمهاي به تندي با آن غريبه حرف زد و آن وقت ديدم كه يك راست آمد به سمت من و چندزن ديگر كه با آب ميوهاي توي دست و چشمهاي گرد ايستاده بوديم.
آن وقت بودكه ديدم چشمش ميخندد و برعكس وقتي داد ميزد زيادهم عصباني نيست، پرسيد فتوكپي كدام طرف است ويكي گفت آن طرف و يكي پرسيد دخترت چي شده و زن شانه بالا انداخت و گفت خودش را گم و گور كرده است، بعدهم دوباره خنديد و گفت نگران نباشيد دخترم يك فيلمي است. اين را گفت وبازگوشي را گذاشت دم گوشش و دوباره فريادزنان به سمت وليعصر پيچيد، بيخبر از من كه ايستاده بودم برميدان و توي دلم انگار رختهاي صد قبيله را ميشستند.