اَبَر قهرمان تيرهروزان
جواد طوسي
30 مهرماه يكي از روزهاي بد زندگيام است. فريدون گُله با سفر غريبانهاش در اين روز، مرد پاييزي خاطرههايم شد. براي دل سپردن به بعضي آدمها و دنيايشان، چه بهانهاي بهتر از اثري كه از دل برآمده خلق ميكنند. سن و سال و حال و هواي نوجواني وجواني و آن عشق ناب غريزي نسل ما به سينما، در اين پيوند و اُنس و الفت نقش بسزا داشت. گاه يك فيلم ما را دستوپاگير سازندهاش و مسير بعدي فيلمسازياش ميكرد و پس از آن يا با او همدل و همراه و يا از او مايوس ميشديم. چند نمونهاش «كابوي نيمهشب» جان شلزينگر، «سامورايي» ژان پيير ملويل، «اسب كهر را بنگر» فردزينهمان، «اين گروه خشن» سام پكينپا، «در بارانداز» الياكازان، «قيصر» مسعود كيميايي، «خداحافظ رفيق» امير نادري، «فرار از تله» جلال مقدم و «خواستگار» علي حاتمي بود. فريدون گله هم با فيلم مهجور «كافر»ش، مرا علاقمند به دنياي آدمهاي مطرود و بيخانمانش كرد؛ آدمهايي كه گويي هويت و موجوديتشان در بطن حادثه و دربدري است و گريزي از تنهايي ندارند. كافر جزء فيلمهاي خيلي خوب گله نيست، ولي حس و حال صميمانهاي دارد كه به دل مينشيند. يادم ميآيد فيلم را در يك غروب دلگير در سينما ميامي در ميدان فوزيه سابق ديدم. آن جمله نيچه در شروع فيلم و آن خروج غريبانه مهدي كافر (سعيد راد) از زندان و عشق پاك و دورادورش به دختري كه ديدنش در كانون سنت ميسر نبود، و آن سرنگون شدن نهايياش از بالاي ساختمان پلاسكو در حين سرقتي ناموفق و مرگ محتومش برايم در آن دوران نوجواني جذاب و پركشش بود و بعد از آن كنجكاوانه گله را در «دشنه» و «زير پوست شب» و «مهر گياه» دنبال ميكردم و در «كندو» به حقانيت نگاه و درك عميق سينمايياش ايمان آوردم.
در كنار فيلمسازاني چون مسعود كيميايي با «رضا موتوري»، امير نادري با «خداحافظ رفيق»، «تنگنا» و «مرثيه»، كامران شيردل با « صبح روز چهارم » ، «جلال مقدم» با « فرار از تله » ، هادي صابر با مسلخ، فريدون گله شاخصترين فيلمساز «موج نو» است كه نگاهي غمخوارانه و در عين حال آرماني به فرودستان و واخوردگان جامعه داشت. او به رغم تضاد طبقاتي با اين قشر، در تركيبي بكر و استثنايي از ناتوراليسم و رئاليسم و شاعرانگي و اسطورهپردازي، سهگانه ماندگارش را با نگاهي دقيق و سنجيده و مبتني بر نوعي تبارشناسي تاريخي در «زير پوست شب»، «مهر گياه» و «كندو» پايهريزي ميكند. گُله انسانِ برگزيدهاش را در اوج بيهويتي (قاسمسياه زير پوست شب) در آغاز اين سفر پرعذاب به نمايش ميگذارد و بضاعت واقعي و ترحمآميزش را به شكلي عريان در معرض ديد ما قرار ميدهد و در ادامه، بهت و حيراني و تمناي درون را به او در «مهر گياه» ارزاني ميكند و نهايتا در وادي آخر اين انسان گمشده در پهنه غبارآلود تاريخ را وادار به قيام و گذر از هفتخوانِ معرفت و كنشمندي ميكند تا در ساحت تشرف، پيشنهادي آرماني و دلخواه بدهد. سفر پُرخون و كينخواهانه «اِبي» (بهروز وثوقي)، ميتواند اجرايي عدالتخواهانه از سوي طبقهاي باشد كه هيچگاه در حلقه روشنفكران جدي گرفته نشده و همواره با مورد خطاب قرار گرفتن الفاظ و برچسبهاي توهينآميز، به امان خدا رها شده است. جدا از «رضاموتوري» كيميايي، اِبي شناسنامهدارترين شخصيت اين جمع قافيهباخته و سياهيلشگر در كليت تاريخ سينماي ايران به شمار ميآيد.
فريدون گله پايمردترين فيلمساز در خيره شدن به اين قشر و نمايش لايههاي چندوجهي آنها (همراه با نوعي روانشناسي غريزي) و رساندنشان به نقطهاي تشخصيافته در متن تاريخ معاصر ما بوده است. او در «كندو» اين جوهره و خميرمايه بصري را دارد كه «عرفان» را به زمينيترين شكل ممكن، در دل مناسبات عادي و روزمره جمعي از دور خارجشده، توصيف كند. افسوس كه آن گوشهنشين تنها در اندازههاي واقعياش قدر نديد و زود از ميانمان رفت و شايد دقمرگ خوشبينيِ بيسرانجامش شد.