نمي انديشيم
محمد زارع شيرينكندي
اين يادداشت ادامه دو يادداشتي است كه پيشتر با عنوان «نميانديشيم» منتشر شده است.
آيا فرادهش و ودايع و متاثر پيشين مانع انديشيدن و خردورزيدن و پيش رفتن و توسعه يافتن است؟ از صد و پنجاه سال پيش كساني به كرات گفتهاند كه اگر بار دين و آيين و سنتهاي فرهنگي گذشته را از دوشمانبرداريم، آسوده و آزاد شده و مانند غرب ترقي و پيشرفت ميكنيم. اين سخن جاي تامل فراوان دارد. قائلان به اين راي از غرب قياس ميگيرند و گمان ميكنند كه چون غرب صرفا از سلطه استيلاي كليساي مسيحي آزاد شد، پيش رفت. در حالي كه تجدد غربي رويداد و فرآيندي منحصر به فرد در تاريخ بشر است كه عوامل تاريخي، فكري، فرهنگي، ديني، اقتصادي و اجتماعي فراوان در به وجود آمدن آن نقش داشته است. شايد رنسانس، عظيمترين و سترگترين انقلاب در دوره جديد تاريخ بشر است و هيچ واقعهاي به اهميت و عظمت آن نميرسد، اما اروپا به صرف كنار گذاشتن دين و سنتهاي تاريخي به رنسانس و تجدد و روشنگري نرسيد، اگرچه تجدد در ذات خود با مذهب تباين دارد و مبتني بر انسانانگاري (اومانيسم) و خودموضوعي و خودبنيادي بشر (سوبژكتيويسم) است. وقتي اروپا بيدار شد و پيش رفت، فرادهش و مذهب هم خود به خود در جايگاه خاصي قرار گرفت و نهضت اصلاح ديني يكي از شؤون تجدد است، يعني نه علت آغازين تجدد است و نه نتيجه آن، بلكه در كنار عوامل ديگر يكي از عوامل تاثيرگذار است. اروپا ابتدا سنت را كنار نگذاشت به اين منظور كه پيشرفت كند و متجدد شود، بلكه اروپاي متجدد و پيشرفته دين ويژهاي را اقتضا كرد كه با نهضت اصلاح ديني به وجود آمد.سخن كساني كه گمان ميكنند، اگر آيين و فرادهش و فرهنگ وادبيات سنتي كنار گذاشته شود، پيشرفت و توسعه تحقق مييابد، انتزاعي است. آيا با صرف كنار گذاشتن سنتهاي فرهنگي، جامعه راه توسعه را طي ميكند و متجدد ميشود؟ در پس پشت اين راي اين عقيده نهفته است كه سنتهاي فرهنگي بر عبوديت، انقياد، تسليم و اطاعت محض مبتنياند و اين امر اذهان را جامد و راكد ميكند و مانع پرسيدن و انديشيدن آنها ميشود و اگر پرسيدن و انديشيدن نباشد، ترقي و توسعهاي حاصل نميشود؛ اما اين عقيده همانطور كه گفته شد، انتزاعي است زيرا اگر در جامعهاي همت و طلب و اراده راستين براي توسعه وجود داشته باشد و اين به زمان و وقت دازاين انساني آن جامعه، يعني به تغيير بنيادين در جان آدميان، مربوط است، بعيد است فرهنگ و ادبيات و سنتهاي تاريخي باري بر دوش جويندگان و پژوهندگان و رهروان راه علم و دانش و فلسفه و هنرشود. چرا در قرن چهارم و پنجم هجري كه عدهاي از آن به «دوره طلايي» و جمعي از آن به عنوان «رنسانس» تاريخ ايراني ــ اسلامي ياد ميكنند، فرهنگ سنتي مانع پيشرفت علم، فلسفه، هنر و شعر و ادبيات نشد؟ چطور شد در اين دوره آن همه شخصيت بزرگ و اثرگذار ظهور كردند؟ صرفا براي اينكه اگزيستانس انساني آن جامعه دگرگون شده بود و جان دوران يا به گفته هگل «روح زمانه»، چنان بيداري و جنبشي را اقتضا ميكرد. ژاپن پيشرفته به آيينهاي سنتي خود بهشدت معتقد و وفادار است و دائوييسم كه كاملا طبيعتمدار است و آموزههاي اصلياش عبارتند از تسليم و رضا و انقياد و پذيرش، نه تنها مانعِ توسعهيافتگي و پيشرفت آن كشور نشده، بلكه از عوامل مثبت و اثرگذار در مواجهه آنها با تكنيك و توسعه نيز به شمار ميرود. تا جان جامعهاي دگرگون نشود، هيچ يك از حيطهها و ساحتهاي حيات آن جامعه دگرگوني نميپذيرد. با دگرگون شدن جانهاست كه جهان دگرگون ميشود و پيشرفت و توسعه پديدار ميآيد. اگر جانها متحول نشوند، با صرف تغيير در ظواهر ديني و كنار گذاشتن برخي سنتها و آيينها آب از آب تكان نخواهد خورد.