دو فرآيند سياستزدگي و سياستزدايي ضد هم نيست. راديكاليسم اجتماعي اغلب در چارچوب سياستزدگي جامعه تعريف ميشود و انفعال اجتماعي در قالب سياستزدايي. اما در هر دو موقعيت ما با وضعيتهاي خطرناكي روبهرو هستيم كه بهشدت تخريب جامعه را محتمل ميكنند. اينكه قدرتهاي سياسي كدام را ترجيح ميدهند، شكي نيست كه دومي يعني سياستزدايي يعني نوعي انفعال اجتماعي و سياسي را، اما اينكه قدرت سياسي تصور كند چون جامعه حركت و انديشه سياسي از خود بروز نميدهد، «غيرسياسي» شده، بزرگترين اشتباه است. بدون ترديد ميتوانم بگويم كه اين اشتباه بزرگ توتاليتاريسمهاي قرن بيستمي بود، زيرا تصور ميكردند كه انفعال سياسي و حتي دنباله روي سياسي (كنفرميسم) نوعي حركت اجتماعي است كه نظام اجتماعي را تقويت ميكند در حالي كه درست برعكس است .
اينكه قدرت سياسي تصور كند چون جامعه حركت و انديشه سياسي از خود بروز نميدهد، «غيرسياسي» شده، بزرگترين اشتباه است
يك جامعه در يك لحظه و حتي در يك نقطه از خود ميتواند هم در اوج راديكاليسم باشد و هم در اوج جمود و انفعال و به سادگي از يكي به ديگري گذر كند
يك جامعه سياسي در جهان امروز يعني جامعهاي باز كه نسبت به حقوق و وظايف خود كاملا يا تا حد زيادي آگاه است و هر اندازه هم فرآيندهاي سركوب و مافيا و فساد و شرايط آمرانه در آن وجود داشته باشند، آنها را به سادگي نپذيرفته و اجازه نميدهد اين فرآيندها جامعه را كاملا تخريب كنند و مانع بازسازي دموكراتيكششــوند
عاطفه شمس / اينكه سياست، بازي اهل سياست است و مردم عادي را به آن راهي نيست در دنياي امروز نظريهاي بدون مصداق به شمار ميآيد. يك جامعه سياستزده، گويي تخصص نميخواهد، همه افراد جامعه در امور سياسي صاحب نظر هستند و همه پديدهها و تفاسير و حتي تعاملات روزانه رنگ سياسي به خود ميگيرند و اين عدم تفكيك مسائل سياسي و غيرسياسي جبرانناپذيري را براي جامعه دنبال خواهد داشت. در مقابل، در يك جامعه سياستزدايي شده مرزهاي مسائل سياسي در ساير مسائل اجتماعي ادغام شده است علاقهاي به مسائل سياسي از خود نشان نميدهند. سياستزدگي يا سياستزدايي جامعه از مباحث مهمي است كه در حوزه سياست مورد بحث قرار ميگيرد. ناصر فكوهي، مترجم، نويسنده و استاديار دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران در گفتوگو با «اعتماد» سياستزدگي يا سياستزدايي شدن جامعه ايران را با نگاهي تاريخي مورد بررسي قرار داده است.
عدهاي از فعالان سياسي يا جامعهشناسان اعتقاد دارند كه جامعه ايراني سياستزدايي شده است. در مقابل برخي ديگر معتقدند اين اتفاق نيفتاده و جامعه ما همچنان سياست زده است. تحليل شما از اين موضوع چيست؟
از ديدگاه جامعهشناسي و انسانشناسي سياسي، جامعه ايراني يك جامعه پساانقلابي به شمار ميآيد. يعني جامعهاي كه از يك انقلاب بزرگ اجتماعي بيرون آمده و تقريبا تمام نهادها، كنشگران اساسي، ارزشها و فرآيندهاي پايهاي خود را در حركتي پرشتاب تغيير داده است. همچون هر انقلاب بزرگ ديگري، اين امر در يك فرآيند انجام شده است كه پرتنش بوده است. البته ميزان خشونت در انقلاب ايران به نسبت انقلابهاي بزرگ مشابه بسيار كمتر بوده است. در فرآيند انقلابي ايران ما نه با يك لحظه، بلكه با پيوستاري زماني روبهرو بودهايم كه تقريبا دو دهه از 1350 تا 1370 به طول كشيد و از ابتداي دهه 1370 جامعه ما را در دوراني فرو برد كه در ادبيات جامعهشناسي انقلابها، به آن دوران پساانقلابي نام ميدهند. مشخصه اصلي اين دوران، تمايل به ثبات يافتن بدون تمايل چنداني به اعتدال بخشيدن در جهت واقعبينانه كردن شعارها، اهداف و به خصوص روشهاي راديكال انقلاب است كه البته كار چندان سادهاي نيست، چون اساس انقلابها داراي مادهاي اتوپيايي و راديكال است و اساس ثبات سياسي، از پراگماتيسمهاي مصلحتجويانه ساخته شده است، اما اين امري ناممكن نيست.
با توجه به آنچه گفته شد، بحثي كه از قرن هفده تا امروز تقريبا به طور دايم وجود داشته است، ميزان «مطلوب» دخالت شهروندان در تصميمگيريهاي اجتماعي است، البته در شرايطي كه ما از نظامهاي غيردموكراتيك خارج شده باشيم و درون نوعي «جمهور» يا امر عمومي (res publica) قرار گرفته باشيم. فيلسوفان اروپايي و پيش از آنها فيلسوفان و متفكران مسلمان و ايراني بسيار بر اين امر انديشيده بودند و بنا بر مورد، گروهي كه عمدا متاثر از انديشه افلاطون و نوافلاطوني و سپس انديشههاي اتوپيايي دوران انسانگرايي و در نهايت ماركسيسم و نو ماركسيسم يا انديشههاي موازي نظير آنارشيسم بودند، طرفدار دخالت حداكثري همه مردم در امر عمومي يا سياست و بر عكس كساني كه از سنتي دموكراتيك در معناي ليبرالي يا سوسيالدموكرات آن دفاع ميكردند، طرفدار دخالت مردم از طريق تفويض اختيارت از خلال قرارداد اجتماعي بودند. بدين معنا كه مردم بتوانند با تعيين سران و مسوولان و مديرانشان براي دوره مشخصي و استفاده از ابزارهاي كنترل مثل قواي سهگانه و مطبوعات و رسانهها، دخالت سياسي غيرمستقيم در همه امور داشته باشند. در اين صورت ما با جامعهاي روبهرو ميشديم كه در عين حفظ حساسيت خود نسبت به امر عمومي، ميتوانست يك زندگي «غيرسياسي» نه در معناي منفي واژه بلكه در معناي مثبت آن داشته باشد، يعني يك زندگي فرهنگي و هنري و علمي. البته گرايشهاي افراطي هم مثل هميشه وجود داشتند كه چه در جهان و چه در ايران از راهحلهاي به ظاهر ساده و مطمئن براي سعادتمندي مردم و در واقع مصيبت بار دفاع ميكردند: انواع توتاليتاريسمهاي قرن بيستم (لنينيسم، فاشيسم، پوپوليسم، فرانكيسم...) يا راديكاليسمهاي شورشي نظير جنبشهاي مسلحانه زيرزميني با گرايشهاي افراطي از اين دست بودهاند.
به هر رو، بحث در اين باره زياد است، اما آنچه در جهان امروز پذيرفته شده و بيشتر از هر فرآيندي پاسخ داده است، افزايش نسبي دخالت مردمي و تغيير آن از دموكراسيهاي تفويض اختياري به سوي دموكراسيهاي مستقيم است كه بايد در عين حال با بالا بردن ظرفيتهاي دموكراتيك جامعه، تمرين واقعي دموكراسي و تلاش براي از ميان بردن بيماريهاي مهم و مخربي همچون فساد و شكلگيريهاي مافيايي باشد.
اين امر در ايران كه موقعيتي پساانقلابي را طي ميكند بايد با ظرافت بسيار بيشتري انجام بگيرد. زيرا جامعه ما، داراي حساسيتهاي بسيار بالايي است و به دليل ميزان گسترده تغييرات طبعا تعداد مخالفاني كه مايل نيستند ثبات به وجود بيايد و اعتدال حاصل آيد، كساني كه بازي بيروني را بر عهده دارند يعني طرفدار سلطههايي هستند كه بتوانند منافع قدرتهاي بزرگ و كوچك خارجي را تامين كنند، كساني كه از يك يا چند مافياي داخلي تبعيت ميكنند و... بسيار زياد است.
همه و همه اين فرآيندها از جامعه ما، جامعهاي ساخته است بهشدت سياستزده و نه سياسي. تفاوت ميان اين دو بسيار زياد است. يك جامعه سياسي در جهان امروز يعني جامعهاي باز كه نسبت به حقوق و وظايف خود كاملا يا تا حد زيادي آگاه است و هر اندازه هم فرآيندهاي سركوب و مافيا و فساد و شرايط آمرانه در آن وجود داشته باشند، آنها را به سادگي نپذيرفته و اجازه نميدهد اين فرآيندها جامعه را كاملا تخريب كنند و مانع بازسازي دموكراتيكش شوند، مثلا نگاه كنيد به دموكراسيهاي قديمي اروپا و به ويژه به آخرين دولتهاي رفاه در كشورهايي همچون اسكانديناوي. در برابر اين امر، ما جامعهاي هستيم بهشدت سياستزده يعني جامعهاي كه همه مصيبتها و همه آرزوهاي خود را در امر سياسي و نه امر عمومي ميبيند. امر سياسي (le politique) با امر عمومي متفاوت است، زيرا دغدغه آن حفظ تعادل قدرتهاي سياسي است و آنچه به اصطلاح به آن بازيهاي سياسي يا سياستِ سياستمدارانه يا به زبان عاميانه «سياست بازي» ميگويند. توهم داشتن نسبت به اين امر، نوعي سياستزدگي است. مصاديق در اين موردبسيار زياد هستند: هر اتفاقي كه در ايران ميافتد عدهاي را نگران و عدهاي را اميدوار ميكند. برخي در اين اتفاق خطري براي تغيير ناگهاني اوضاع سياسي ميبينند و برخي ديگر اميدي براي تغيير هر چه سريعتر اين اوضاع. در حالي كه نگاهي به تاريخ نشان ميدهد كه اين تغيرات اولا تقريبا هيچگاه قابل پيش بيني جز در دراز مدت نبودهاند و ثانيا وقتي اتفاق ميافتند نيز تقريبا خط سيري منطقي و قابل پيشبيني و طبق علاقه آنها كه ميخواستهاند نداشتهاند. جوامع انساني از سازوكارهاي فازي و پيچيده تبعيت ميكنند و نه از ضوابط و قوانين خطي و علت و معلولي كه توهمي بيش نيستند.
در يك كلام آنچه اغلب نظريهپردازان تراز اول جامعهشناسي سياسي و علوم سياسي، براي مثال پير روزنوالون، استاد كلژ دو فرانس، از آن دفاع ميكنند جامعه سياسي به اين معنا نيست كه همه دايما به فكر سياست باشند و وارد امور سياسي يا مديريتها و تصميمگيريها بشوند. بلكه جامعهاي است كه در آن سياست در كنشهاي اجتماعي روزمره و شهري، به سطح عموميت يافتهاي رسيده باشد و بتوان دايم از خلال خود سيستم كنش و آزاد بودن و انعطافپذير بودن روابط اجتماعي يعني بالا بودن مارژ مانور براي رفتارهاي فردي درون ساختارهاي جمعي، سياست را در سطوح بالايش كنترل كرد. افزون بر اين تا جايي كه ممكن است از سياست به معناي سياست حرفهاي فاصله گرفت و به سياست به معني امر عمومي بازگشت.
ريشههاي سياستزدگي و سياستزدايي كدامها هستند؟
سياستزدگي و سياستزدايي (و نه دموكراتيزه شدن سياست در كنش روزمره عمومي) يك معنا دارند، زيرا در هر دو ما با ابتلاي جامعه به يك بيماري به نام «سياست» در معناي آسيب زايش براي هر جامعه انساني سخن ميگوييم كه با سياست به معناي مديريت موقعيتهاي قدرت براي خير جمعي متفاوت است. سياستزدايي را در نتيجه نبايد به اين معني در نظر گرفت كه جامعه فاقد امر سياسي ميشود، بلكه معناي آن اين است كه جامعه مبتلا به شكل آسيبزايي از سياست ميشود.
در اين رابطه شايد لازم باشد بگوييم كه امروز حتي مخالفان كلاسيك قدرت، يعني آنارشيستها نيز در قالب پسا آنارشيسم، از نبود سازوكارهاي مديريت قدرت يا دولت دفاع نميكنند و معتقدند سياست در معناي دموكراتيك و مستقيم آن ضروري است. اما مشكل اصلي در آن است كه فرآيندهاي استعمار و استعمار نو در جهان سوم و فرآيندهاي ليبرالي و نوليبرالي، چه در جهان سوم و چه در دموكراسيهاي قديمي، موقعيتهاي سختي به وجود آوردهاند: اينكه در هر دو موقعيت «سياست بازي» جايگزين سياست شده است. مردم ديگر به سياستمداران اعتماد ندارند، احزاب به مثابه نمايندگان قدرت و سنديكاها به مثابه نمايندگان مردم، هيچ كدام داراي مشروعيت و اعتماد بالايي در جوامع پيشرفته نيستند. دركشورهاي جهان سوم وضعيت از اين نيز بدتر است زيرا اگر در گروه اول گروهي از دستاوردهاي دموكراتيك مثل رسانههاي آزاد، دروني شده و به هر حال از حفظ دموكراسي دفاع ميكنند در كشورهاي در حال توسعه اين ابزارها وجود نداشته يا آسيب زده هستند و بنابراين فرآيند تخريب سياست به سادگي بسيار بيشتري ميتواند پيش رود.
بنابراين اگر خواسته باشم به پرسش شما پاسخ صريحتري بدهم بايد بگويم ريشههاي سياستزدگي يا موقعيتهاي آسيب زده و آسيبزايي كه امروز در كشورهاي توسعه يافته و در حال توسعه وجود دارند، متفاوتند. در كشورهاي در حال توسعه يا جهان سوم اين ريشهها عمدتا به دليل خشونت گستردهاي برميگردد كه ابتدا در فرآيند استعماري وجود داشت و سپس در شيوهاي كه دولتهاي به اصطلاح ملي در اين پهنهها به وجود آوردند. يعني با در نظر گرفته شدن صرفا منافع كشورهاي قدرتمند غربي زماني كه آنها ناچار بودند فرآيند استعماري را متوقف و اين پهنهها را ترك كنند. در اين زمان دولتهايي تصنعي به وجود آمدند كه مهمترين شاخص آنها پايبنديشان به منافع استعمارگران پيشين بود. حتي زماني كه ما با جنبشهاي ضد استعماري نيز رو به رو بوديم، نبود ديدگاههاي روشن و نبود تجربه و خوشبيني بيش از اندازه اين جنبشها نسبت به خود و ديگران، سبب شد كه به سرعت بدل به ديكتاتوريهاي عليه مردمان خود شوند و بار ديگر به سوي قدرتهاي بزرگ بروند تا آنها با به كارگيري گسترده خشونت و نظاميگري، از آنها حمايت كنند.
سياستزدگي و سياستزدايي براي جامعه چه تبعاتي را به دنبال دارند؟
مهمترين نتايج اين موقعيتها ميتواند حركت ناخودآگاه و خطرناك جامعه به سوي انواع راديكاليسم كور كه درون خود اتوپياهاي بنبستوار را حمل ميكنند، باشد. خطر ديگر آن است كه جامعه به سوي انفعال برود.
انفعال اجتماعي را ميتوان به فنري تشبيه كرد كه دايما فشار داده شود: نتيجه آن است كه جامعه تقليل مييابد، زير قدرتي كه آن را له ميكند خم ميشود و در خود فرو ميرود اما در عين حال نوعي انرژي منفي ذخيره ميكند و در يك لحظه فشار را پس زده و به سرعت از موقعيت تحقير خارج ميشود. اما اين حركت بهشدت خطرناك و آسيب زا است .
به اعتقاد شما جامعه و نهاد سياسي از كداميك استقبال بيشتري ميكند؟ «سياستزدايي»يا «سياستزدگي»؟
همانگونه كه گفتم من اين دو فرآيند را ضد هم نميبينم. راديكاليسم اجتماعي اغلب در چارچوب سياستزدگي جامعه تعريف ميشود و انفعال اجتماعي در قالب سياستزدايي. اما در هر دو موقعيت ما با وضعيتهاي خطرناكي روبهرو هستيم كه بهشدت تخريب جامعه را محتمل ميكنند. اينكه قدرتهاي سياسي كدام را ترجيح ميدهند، شكي نيست كه دومي يعني سياستزدايي، يعني نوعي انفعال اجتماعي و سياسي را، اما اينكه قدرت سياسي تصور كند چون جامعه حركت و انديشه سياسي از خود بروز نميدهد، «غيرسياسي» شده، بزرگترين اشتباه است. بدون ترديد ميتوانم بگويم كه اين اشتباه بزرگ توتاليتاريسمهاي قرن بيستمي بود، زيرا تصور ميكردند كه انفعال سياسي و حتي دنبالهروي سياسي (كنفرميسم) نوعي حركت اجتماعي است كه نظام اجتماعي را تقويت ميكند در حالي كه درست برعكس است. جامعهاي كه فرصت اعتراض و بروز نارضايتيهاي خود را به صورت روزمره عليه قدرت حاكم داشته باشد، به كمترين حد آن قدرت را تهديد ميكند.
نگاه كنيد به فرآيندهايي چون تظاهرات سياسي؛ در كشورهاي توسعه يافته تظاهرات سياسي، حتي زماني كه به خشونتهاي شديد ميكشد، مثل تظاهرات سياسي كه دو سال پيش در اروپا شاهدش بوديم يا تظاهرات اعتراضي والاستريت، عمر بسيار كوتاهي دارند و بعد از مدتي كمابيش كوتاه، همه تظاهراتكنندگان به خانه خود بازميگردند و دوباره زندگي روزمره را از سر ميگيرند. اما احتمال اينكه يك تظاهرات سياسي ولو كوچك به انقلابهاي بزرگ منجر شود، در جهان سوم بسيار زياد است؛ نگاه كنيم به شورشهاي موسوم به «بهار عرب» در سالهاي اخير كه بسياري از ديكتاتوريهاي چند 10 ساله را از ميان بردند. دليل آن است كه سياست آمرانه و واداشتن جامعه به «غيرسياسي شدن» يا «سياسي شدن به صورت دنبالهروانه از قدرت»، ايجاد انرژيهاي منفي بسيار خطرناك ميكنند كه خطر آن، بيش و پيش از هر چيز متوجه حاكمان است و سپس متوجه خود جامعه. سناريويي كه در اغلب نقاط جهان و در طول صد سال گذشته شاهدش بودهايم آن است كه انرژي منفي پس از انفجار، ابتدا منشأ قدرت آمرانه (نيروي فشار تقليلدهنده فنر) را نابود ميكند سپس به سوي نوعي تخريب خويش و از هم پاشيدگي خطرناك ميرود.
در تمام اين موارد در منطقه خاورميانه در سالهاي اخير مصداق داريم و كافي است به اطراف خود نگاه كنيم.
آيا اينكه تركيبي از هر دو پديده براي جامعه اتفاق بيفتد امكانپذير است؟
100درصد. زيرا جامعه يك پهنه يكدست و يكپارچه نيست كه به صورت يك تكه شئي ثابت و سخت، وجود داشته و عمل كند. جامعه مثل موجودي زنده است كه دايما درون خود در حركت است. جوامعي كه به نظر منجمدترين و ساكنترين موقعيتها را نشان ميدهد، درون خود داراي شور و جنبشهايي هستند غيرقابل تصور. اينكه جامعهاي خاموش، لزوما خبر از اطاعتي دروني شده و غيرقابل تغيير بدهد، تصوري است كه صرفا در ذهن برخي كنشگران قابل تصور است؛ كنشگراني كه نه تاريخ را ميشناسند و نه سازوكارهاي اجتماعي را، و همين امر خطرناك است. زيرا اين توهم، حاكميتها را به سوي فروپاشيهاي خشونت آميز با پيامدهاي سخت ميبرد.
بنابراين يك جامعه در يك لحظه و حتي در يك نقطه از خود ميتواند هم در اوج راديكاليسم باشد و هم در اوج جمود و انفعال و به سادگي از يكي به ديگري گذر كند. تجربه سياسي خاورميانه در سالهاي اخير بارها و بارها اين را نشان داده است و اينكه سيستمهاي سياسي نميتوانند اين امر را درك كنند و دايما ميخواهند جوامع را در يكي از اين دو حالت طبقهبندي كرده و بر اساس اين طبقهبندي سياستهاي خود را اجرا كنند، به نوعي پاسخي ساده و بيشتر از آن سادهلوحانه است كه آنها براي دلگرمي خود، مطرح ميكنند. اما اگر با عقل سليم به اطراف خود نگاه كنند، متوجه وضعيت خطرناكي كه خود را درونش قرار دادهاند، ميشوند. هنر سياسي در معنايي كه ماكياول بهتر از هر كسي توصيفش كرده، در آن است كه سياستمداران هميشه نشان دهند كنترل همهچيز را در دست دارند در حالي كه كنترل هيچ چيز جز - به قول ماكياول - «ترس» را در دست ندارند و اين در دست داشتن خود بزرگترين خطر است كه تنها با تن دادن به توهم، ميتوان به آن فكر نكرد، اما اين فكر نكردن مانع از هيچ چيز نميشود.
چه راهكارهايي براي حل اين دو معضل وجود دارد؟
راهكارها ميتوانند راديكال و به همان ميزان ناكارا باشند. بدين معنا كه همان دستاني كه با فشار وارد آوردن بر يك فنر، آن را در حد انفجارآميزي در هم تنيده و تحقير كردهاند، ميتوانند با سياستي درست، فشار را كاهش و ظرفيت جامعه را در پذيرش و مديريت تغيير، افزايش دهند و بنابراين خطر انفجار را كمتر كرده به تدريج به نزديك صفر برسانند. ممكن است هرگز نتوان مانع از انفجار شد، اما ميتوان ميزان تخريب آن را كاهش داد. در اين مورد نيز ما مثالهاي زيادي در قرن بيستم داريم. نگاه كنيم به چگونگي خروج كشوري مثل اسپانيا از يك ديكتاتوري 30 ساله و خروج كشور ديگري مثل روماني از موقعيتي مشابه.
در اولي به دلايل متفاوت ما تقريبا راديكاليسم مخربي را نميبينيم و در دومي، تخريب به حدي است كه نزديك به 30 سال پس از اين خروج از سيستم پيشين، هنوز جامعه در تب و التهاب است. بنابراين، بهترين راه، اعتدال و باز هم اعتدال و دوري جستن از گفتمانها و كنشهاي راديكال در هر جهتي است.
فكر ميكنيد در هر دوره از تاريخ كشور ما كدام يك از اين دو پررنگتر بودهاند؟
در همه دورههاي تاريخ معاصر ما، اين دو فرآيند در كنار هم وجود داشتهاند و از جانب نيروهايي نسبتا متفاوت در جامعه حمايت ميشدهاند. مثلا نگاه كنيم به دهه 1340 و دهه 1350 كه هر دو اين فرآيندها را در كنار يكديگر داشتيم، اما هيچكدام تقريبا شناخت دقيقي از فرآيندهايي كه در حال برانگيختن و استفاده از آنها بودند، نبوده و به صورتي ناخودآگاه عمل ميكردند. مشكل در كشورهايي نظير كشور ما، اغلب در آن است كه سياست و فرهنگ سياسي فرآيندهايي هستند بسيار ناشناخته و متخصصاني كه خود را در آنها، داراي شناخت اعلام ميكنند، هميشه به صورتي حيرتانگيز دست به الگوبرداري از مدلهاي بيروني ميزنند بدون آنكه آنها را در موقعيتهاي داخلي تصحيح كنند و بدون آنكه حتي آن مدلها را درون خودشان درست درك كنند و از سطحي بيني اوليه خارج شوند. بنابراين همانگونه كه اغلب گفتهام به نظر من مشكل اساسي در كشورهاي در حال توسعه، بيشتر در سطح نيروهاي نخبه، روشنفكران، دانشمندان و كنشگراني است كه حرفه و موقعيتشان در سطح تصميمگيرندگان قرار دارد و نه مردم كوچه و خيابان. البته اين بدان معني نيست كه مردم كوچه و خيابان يا مردمي كه در پايه هرم اجتماعي قرار دارند در جامعه بيتاثير هستند، درست برعكس، قاعده اجتماعي خود را در سطح نخبگان منعكس ميكند اما به دليل ضعف سيستم نخبگي، به جاي آنكه اين گروهها، جامعه را تصحيح كنند و آن را به موقعيتهاي قابل مديريتتر سوق دهند، به آن در حركتش به سوي انفعالها و راديكاليسمهاي خطرناك دامن ميزنند.
تورق پرونده
سابقه اين موضوع را در شمارههاي قبل ببينيد
گفتوگو با الهه كولايي:
جامعه ايران سياستزدايي نشده است
تحرك سياسي صرف پاسخگوي نيازهاي كشور نيست
كولايي: يكي از مهمترين حوزههايي كه زندگي همه مردم را به ويژه در كشورهايي مثل كشور ما تحت تاثير قرار ميدهد، حوزه سياست است. حضور فعال و تاثيرگذار مردم در حوزه سياست ميتواند بر سرنوشت، موقعيت و جايگاه كشور در سطح منطقه و جهان تاثير مستقيم و فوري داشته باشد. آنچه اهميت دارد درآميختن اين رفتار با عقلانيت، نهادسازي، تدبير و محاسبه است كه ميتواند به تغيير شرايط و حركت آن به سوي بهبود و ارتقا منجر شود. صرف تحرك سياسي، آن گونه كه در كشور ما تجربه شده است، پاسخگوي نيازهاي كشور نخواهد بود. آنچه مورد نياز است تلفيق اين رفتارها با عقلانيت، درس گرفتن از گذشته، نقد و ارزيابي است و در نهايت با انجام محاسبات عقلاني سود و زيان رفتارهاي انجام شده، اين رفتار ميتواند سودمندي خود را براي جامعه به همراه داشته باشد.
گفتوگو با احمد موثقي:
سياست به سمت غير عقلاني شدن ميرود
ضعف جامعه مدني بيسياستي در نظام سياسي را تشديد ميكند
موثقي: سياستزدايي بهطور افراطي ميتواند مضر باشد .به هرحال محدوديت روشنفكران و فعالان سياسي تا حدي به امر سياست در ايران آسيب رساند. سياستهاي تعديل ساختاري هم بيشتر در جهت رشد اقتصادي و نه توسعه بود و منجر به نارضايتي شد. نارضايتي مردم مطالبات سياسي را پررنگ كرد و دوباره به سياستزدگي رسيد؛ انتظاراتي كه با تغييرات در دوره هاشمي در اقتصاد ايجاد شد. سياستزدايي افراطي با مطالبات برآورده نشده در حوزههاي اجتماعي همراه شد و جنبش اصلاحات را شكل داد. در دوره اصلاحات دوباره امر سياست اولويت پيدا ميكند و عمل و عكسالعملهاي افراطي صورت ميگيرد.
گفتوگو با رحيم ابوالحسني
جامعه ناگزير از سياستزدگي است
فاصلهاي بين حرف و عمل روحاني نميبينم
ابوالحسني: سياستزدگي به اين معناست كه همهچيز را با نگاه قدرت بررسي و همه حوزهها را در سمت ساخت قدرت تنظيم كنيم. سياستزدايي به اين معناست كه بخش اعظم جامعه از حوزه سياست و قدرت خارج شوند و تصميمسازيهاي مربوط به اداره جامعه از دخالت جامعه دور بماند. بخش خصوصي در ايران بسيار ضعيف است و نهادهاي فرهنگي از دولت بودجه ميگيرند و تمايل دارد برخي گروهها از سياست دور بمانند. اينجا تناقضي صورت ميگيرد؛ يعني همزمان با سياستزدگي همه حوزهها برخي گروهها همچنان از سياست دور ماندهاند.