نگاهي به مجموعه شعر «درد من مشترك نيست»
قدم زدن در ركاب عشقي متلاشي
مجتبي ويسي
شعر غزاله زرينزاده در مجموعه اخيرش شعري غنايي يا تغزلي است و فرديت در آن نمودي بارز دارد پس انتظار پيروان ظاهرا جمعگرا را برآورده نميكند. اين شعرها تكههاي پازلي هستند كه پس از چيدن بخشي از آنها در كنار هم تصويري از فرد و فرديتي به دام افتاده در چنبره قواعد و اصول و قراردادها به دست ميآيد، كسي كه فريادش تنها از طريق كلمات خاموش بر متني سپيد ممكن ميگردد. ترس و كابوس و سركوب بر بخش قابلتوجهي از اين شعرها حاكم است، شب و ماتم و وهم. فضايي گوتيك و كافكاوار دارد كه برخاسته از تروماست. آسيب روح و روان نتيجه زيست در اجتماعي ناهنجار و ناموزون است با روابط و مناسباتي روحآزار و روانپريشانه كه آحاد و افرادش را تنها و ملول و مردمگريز ميكند: «در ذهنام قدم ميزند هر روز/ موجودي ناشناس/ واژههايي گمشده/ از دهانِ كجِ جنازهاي در بهشت زهرا/ در ذهنام راه ميرود/ و پس نميآيد از خودي كه بيخودي/ در خودش فرورفته است...» (شعر «ناشناس»). در چنين اجتماعي حتي وعدههاي جذابي چون زندگي زناشويي و احساس والاي مادري هم بهظاهر درد يك زن را دوا نميكند و شعر «حركت» مصداقي محكم و روشن بر اين مدعاست. از اينرو، چارهاي نميماند جز دستاويزهايي خارج از عرف و هنجار همچون ساختن صورتي مثالي و ايدهآل تا دستكم راه خلاص را بتوان در آن جست: پناهگاهي در قالب معشوق فرضي براي در امان ماندن از محيط پرخاشگر و پريشانساز.
اما اين همه داستان نيست و چنانچه شاعر به همين بسنده كرده بود كاري خاص و شاق نكرده بود چون نمونههايي از اين دست در شعرهاي ديگران به وفور قابل مشاهده يا خوانش است. شاعر يا بهتر است بگوييم راوي اين شعرها را يك ويژگي از افراد مشابه متمايز ميكند: او از وضعيت خود آگاه است و چون آگاه است سعي در واگويه دارد، در بازگويي و كاويدن دنياي درون، تا شايد قدري تسلا يابد: «شكل عجيبي دارد/ آدمي كه زندگي ميكند در من/ دروغ نميگويد/ زندگي ميكند در دروغ...» (شعر «دروغ»). او حتي در مواردي به كنكاش و پرسشگري ميپردازد تا براي نمونه بر سر قراردادها و ساختن با نبودهاي تابوتي مشترك بماند يا خود را به عالم ندانستهها پرتاب كند، هرچند هنوز آمادگي تام و تمام براي اجراي جسارت خود ندارد پس به اين پاسخ بسنده ميكند: «سابقه/ تكرار خود را جشن گرفت... (شعر «سابقه»). با اين حال دست از تلاش برنميدارد و براي نمونه در شعر «عشق» به قول خودش در ركاب عشقي متلاشي قدم ميزند و بر شورشي قديمي تلاش ميكند. حتي به تخريب تن و ذهن ميپردازد تا شايد تغييري در وضعيت ايجاد كند، راهي براي برونرفت بيابد. راوي با تشريح كالبد خود يا به قول خود با جراحي قلبش درصدد شناسايي و افشاي آن «من يا منهاي دروني» برميآيد و از اين طريق به آن تقسيم سهگانه فرويدي از ماهيت وجودي نزديك ميشود: ترسيم تنشها و كشاكشهاي خود، نهاد و فراخود.
شعر زرينزاده از اين منظر شعري روانكاوانه است، شعري درونگرايانه و فردگرايانه كه در عين حال واجد خصوصياتي آشنا براي جمع و افراد جامعه است، چراكه تكتك ما آميزهاي از خود و اجتماع هستيم. ذهنيت انسان هرقدر هم كه فردي خطابش كنيم باز نشانهها و خصلتهاي بسياري از اجتماع در خود دارد. از اينرو شاعران با افشا و آشكار كردن خود درواقع ذهنيت اجتماع خود را آشكار و افشا ميكنند و حتي در مقياسي كلانتر ذهنيت جامعه بشر را. پس شاعر، برخلاف آراي جمعگرايان ظاهري كه در پي تحميل نظر خود بر شعر آزاد و خطكشي براي آن هستند و تمام تنوع شعري را در حصار يك مرجع و الگو و جمعِ مستبد و مقتدر ميخواهند، در همان حال كه از خود ميگويد از اجتماعش ميگويد.
«درد من مشترك نيست» در قياس با كتاب قبلي شاعر از پختگي مضمون موردعلاقه او و دست يافتن به گوشههاي پنهان وجود حكايت دارد. موضوعي درخور توجه است اما شاعري كه به ادامه كار و كتاب ميانديشد بايد مراقب تكرار هم باشد. به نظر ميرسد كه شاعر در ادامه راه بايد دامنه كارش را وسعت ببخشد و ايدهها و مضامين و فضاهاي ديگري را وارد كارش كند؛ هر چند ردي كمرنگ از آنها در برخي شعرها نمايان است و انگار خود شاعر نيز پي به اين نقيصه برده است. شاعر بايد با همان جسارتي كه از تابوها و موضوعات ممنوعه حرف ميزند، حتي در شكل استعاريشان، به تجربههاي ديگر دست بزند و آنها را هم به ساحت شعرش دعوت كند. از طرفي، زبان در شعر زرينزاده در بيشتر موارد خصلتي برجسته و منحصربهفرد ندارد و بيشتر در خدمت بيان موضوع است. به عبارتي وجه محتوايي آن بيشتر موردنظرش است تا وجه بلاغي و ريتوريكش. از خصلتهاي شعر است كه از نحو بگريزد و در زبان دست ببرد و جسارت به خرج دهد.