اچ. پورتر ابوت در كتاب سواد روايت از روايتهاي بيفرجام سخن ميگويد. روايتهاي نافرجام نه، روايتهاي بيفرجام. او مينويسد: روايتهايي وجود دارند كه «با استفاده از بيفرجامي به جاي آنكه به ما بگويند چه فكري بكنيم، ما را به فكر كردن وا ميدارند.» سپس در سطر بعد اضافه ميكند كه «ما روايتهايي كه مسائل مطرح شده را به فرجام ميرسانند يا دستكم با قاطعيت به فرجام ميرسانند، روايتهاي كماهميتتري ميدانيم».
و براي من كه نازنين را از زمان دانشجويياش در هنرهاي زيبا ميشناسم، زندگي او روايتي است كه در غياب فرجام معنا مييابد و اهميت پيدا ميكند. هر زندگي بيترديد روايتي است و هر روايت به بيان ريچاردز «ماشيني براي فكر كردن». چنين است كه ما همه حامل روايتهايي هستيم كه از پارهها و عطفهاي زندگيمان تشكيل شده و روايت ما در ذهن ديگران همواره ميتواند به مثابه ماشيني براي انديشيدن و فكر كردن، عمل كند. گاه روايت ما، ابرروايت است و ماشين انديشيدني است كه نميتوان ناديدهاش گرفت و گاه روايتي كماهميت كه آن را به راحتي پس ميرانيم و از دشواري انديشيدن ميگريزيم.
براي من كه نازنين را از زمان دانشجويياش ميشناسم، روايت زندگياش فكربرانگيز است. روزها و روزها از نبودنش ميگذرد و من هنوز هر چند روز يك بار به بهانهاي روايت تكهپارهاي كه از او در ذهن دارم را مرور ميكنم.
پارهكلاسهاي هنرهاي زيبا؛ نازنين آرام و ساكت است. همه كلاسها را نميآيد اما آنقدر ميآيد كه دانشگاه را از دست ندهد. با دقت گوش ميكند و يك بار درباره «اتوبوسي به نام هوس» كنفرانس عميقي ميدهد سركلاس، كه نشان از انگليسيداني قابلِ تحسينش است و آموختههاي بسيارش به نسبت دانشجويان ديگر. پارههاي بعدي، پس از آزادي است و پس از تجربه اسارت. دوست دارد و دوست ندارد به دانشگاه برگردد. آرامتر و ناآرامتر شده است.
اشتياقش به كار بيشتر و كمتر شده است. قرار ميگذاريم بارها كه برويم و با مسوول آموزشي حرف بزنيم. ميآيد و نميآيد. حرف ميزند و حرف نميزند. اين پارهروايت نازنين به اندازه موقعيتي كه از سر گذرانده پيچيده و دشوار است، پاره شوم. ديدارها پراكنده است. در سينما، در تئاتر و حرفهاي گذري. تمام وجودش در اين گپهاي كوتاه كنجكاوي است و ميل دانستن. حالش خوب است، حال روايت او خوب است. يا من اين طور فكر ميكنم و فكر ميكنم، روايت نازنين حالاهاست كه تبديل شود به روايتي كلاسيك، طولاني با پاياني قاطع و به موقع و مشخص.
پارهچهارم، كارها؛ خبر كارها؛ يك منتقد و دراماتورژ و مترجم و روزنامهنگار دارد، وارد فضاي فكري و فرهنگي زمان ميشود. فكر ميكنم، بازگشت يا فراموش كردن دانشگاه ديگر برايش حاوي ترديدي نيست به نتيجه رسيده و جاي ديگر دارد رشد ميكند و ثمر ميدهد.
بعد ناگهان اين روايت نيمه ميماند. ناتمام ميماند، كامل نميشود. به انتهاي خود نميرسد. روايت زندگي نازنين بيفرجام- و نه نافرجام- ميماند و دقيقا در همين فقدان فرجام است كه روايت زندگي نازنين را از ياد نميبريم.
ابوت مينويسد:«فرجام باعث برآوردن نياز، خلاصي از تعليق و رهايي از سردرگمي ميشود. فرجام هنجارسازي ميكند. ابر پيرنگها را تثبيت ميكند». فقدان فرجام در روايت زندگي نازنين، ما را در تعليق و سردرگمي رها ميكند. روايت را نابهنجار ميكند. چون رفتن هر جواني يك نابهنجاري است. فقدان فرجام روايت نازنين امكان شكل گرفتن ابرروايت زندگي نازنين را به عنوان يك مترجم و منتقد با معلومات، مخدوش ميكند چون به پايان نميرسد.
اما تمام اينها باعث ميشود كه روايت زندگي نازنين را بيوقفه در ذهن مرور كنيم. اين خصيصه روايتهايي است كه فقدان فرجام به آنها حكمفرماست. فكر ميكنم اصلا همين فقدان فرجام است كه زندگي كوتاه اما پرعطف نازنين را به عنوان روايتي قدرتمند در ذهنمان زنده نگه ميدارد. اين بازي غريبي است كه ذهن ما با فقدان فرجام در روايت به راه مياندازد: ميخواهيم خودمان فرجام را بسازيم تا خلاص شويم از آن تعليق، آن سردرگمي و آن نياز به ابر پيرنگ.
به اين بازي ذهني تن ميدهيم و آن را به عنوان بخشي از سازوكار روايت به مثابه ماشين انديشيدن، ميپذيريم. چگونه فرجامي ميشود براي روايت نازنين در ذهن ساخت. هر فرجامي بيترديد خيالي است: اگر بود و ميماند چه ميشد و چگونه روايتش را پيش ميبرد.
3 جلد كتاب «ساحل آرمانشهر» نوشته تام استادپارد به ترجمه نازنين ديهيمي به همراهي مهدي نوري ميتواند بخشي از اين فرجام فرضي را پيشگويي كند. «ساحل آرمانشهر» نمايشنامه دشواري است. گرچه چنانكه در موخره كتاب هم اشاره ميشود به لحاظ تكنيكهاي نمايشنامهنويسي پيچيده نيست اما از منظر گفتارها و سخنهايي كه رد و بدل ميشود، بسيار نمايشنامه دشواري است. نمايشنامهاي ايده محور كه نزديك ميشود به سنتي افلاطوني در شبهنمايشنامههايش و بر محور ردوبدل كردن ايده روشنفكران قرن نوزدهمي روس شكل گرفته است. انتخاب اين 3 جلد دشوار ادامه روايت زندگي نازنين را در قالب مترجمي متصور ميشود كه نمايشنامههاي دشوار ايدهمحور را براي ترجمه برميگزيند. نمايشنامههايي با مساله روشنفكري. روشنفكران منفعل يا روشنفكراني كه محفلشان در اختناق و فشار دوران به انفعال و خودشان به انزوا كشيده ميشوند و اين چه حسرتبرانگيز است كه فقدان فرجام در زندگي نازنين، ما را از ترجمههايي محروم ميكند كه او هر چه در مسير حرفهاياش بالغتر ميشد، انتخاب ميكرد. در فضايي كه ترجمهها نه از يك جريان كه از سليقه و توان و جنون مترجمها برميآيند، نافرجام ماندن انتخابها و ترجمههاي يك مترجم جوانِ فرهيخته بيترديد حسرتبرانگيز است.
بخش ديگر اين فرجام فرضي را با به ياد آوردن علاقه نازنين به نمايشنامه «ويتسك» در ذهن ميسازم. «ويتسك» خود روايتي است بدون فرجام كه پيوند خورده با زندگي بيفرجام گئورگ بوشنر.
آيا نازنين زماني كه «ويستك» را برميگزيد تا آن را ترجمه و در عين حال دراماتوژري كند، هرگز فكر ميكرد كه با بوشنر نقطه مشتركي خواهد داشت و هر دو در «بسيار جواني» روايت زندگيشان را ناتمام خواهند گذاشت؟!
هر چه كه هست، انتخاب «ويتسك» از سليقهاي خبر ميدهد كه نمايشنامههاي كلاسيك را برنميتابد، پارهپارگي روايت به وجدش ميآورد و دغدغه و مساله سياسي و اجتماعي عميقي دارد. «ويتسك» نمايشنامهاي دشوار است كه سليقه ادبي خاصي را ميطلبد. اين سليقه ادبي بيترديد در ادامه مفروض روايت نازنين ميتوانست، امكانات جذابي براي تئاتر ايران به بار آورد.
مثلا ترجمه دوباره و بازخواني نمايشنامه «بعل» نوشته برشت كه انگار فرزند خلف ويتسك است. يا ترجمه و بازخواني نمايشنامههاي دورنمات؛ منظور نمايشنامههايي است خشمگين و پارهپاره با منش سياسي. شايد بخش ديگري از فرجام نازنين در اين بازي ذهني، بازگشت به دانشگاه بود در چهل، پنجاه سالگي به عنوان معلم و اين را بر اساس همان وسوسه نه چندان جدياش براي بازگشت به دانشگاه در همان روزهاي دور ميگويم. در اين فرجام فرضي او معلمي بسيار جدي حتي كمي كمحرف است كه دانشجويان را با خود به اعماق نمايشنامههاي دشوار ميبرد و از هر آنچه بوي ابتذال ميداد، ميگريخت.
اينها همه اما بازي ذهني است براي به فرجام رساندن يك روايتِ بيفرجام. در واقعيت اما روايت بيفرجام را تنها در روايت ديگران ميتوان به نتيجه رساند و اين سخني است براي كساني كه همسن و سال نازنين و چه بسا جوانترند. در واقعيت و به دور از آن بازي ذهني به فرجام رساندن روايت نيمهمانده زندگي نازنين با آنهاست. در ترجمه آثاري كه او ميتوانست ترجمه كند و فرصتش را نيافت.
در نمايشنامهخواني و اجرا و تغيير نمايشنامههايي كه ترجمه كرد اما امكان ديدنشان را بر صحنه نيافت. در بازخواني نمايشنامههايي كه در سياهه كارهايش بود و زمان مهلتش را به او نداد. تنها بدينسان است كه اين روايت به فرجام نرسيده، كامل ميشود و چه با شكوه است، زماني كه ما مينشينيم به تكامل روايت زندگي ديگراني كه در عمر كوتاه خود امكان بسياري براي فكر كردن و انديشيدن آفريدهاند. براي نسل جوان، اگر زندگي كوتاه نازنين به خودي خود روايتي تفكربرانگيز است با ساختن ادامه زندگي فرهنگي و فكري او و با به فرجام رساندن كارهاي مفروضِ نيمهتمامش، اين زندگي كوتاه به روايتي فعلبرانگيز بدل ميشود و چه بسيار كه امروز ما پا به پاي انديشيدن به عمل و به هر آنچه شرايط دشوارمان را با فعل و فرهنگ و هنر بياميزد، نيازمنديم.