قبل از آنكه اتوبوس به محوطه گاراژ برسد و پياده شود، بارها و بارها مسير را در خاطرش مرور كرد. طول خيابان فرعي و آن كوچه تنگ را كه در سايه روشن ديوارهاي كهنه به انتهاي بازشدگاهي متروكه ميرسيد آنقدر رفت و برگشت كه ديگر حتي تكتك گنجشكهاي روي هره بام خانهها را از هم تشخيص ميداد. موقعيت آن خانه را با آن در كوچك كه بر هر لنگهاش گُلي زمخت ناشيانه نقاشي شده بود ديگر از حفظ بود. به جنب و جوشي كه بين مسافران افتاده بود نگاهي انداخت. دستهايش را از زير بغل آزاد و بالاپوشش را جمع و جور كرد. اتوبوس از خياباني مملو از آدم و ماشين ميگذشت. به سمت مدخل گاراژ كه دالاني تنگ و تاريك بود پيچيد. اتوبوس كه ايستاد شيشه را عقب داد و صبر كرد تا همه مسافرها پياده شوند. به وسواس پدر فكر كرد كه حتي جاي زنگ خانه را هم گفته بود كه مثلا سفيد و گرد است و صداي ممتدي دارد كه توي هشتي كوتاه و خميده خانه ميپيچد و از صاحب خانه گفته بود كه پيرزالي است به نام بيبي مطلوبه با گوشهاي سنگين كه فقط ماه تا ماه براي ماهيانهاش جلو حجرهها ميآيد.
از راهروي باريك اتوبوس كه بوي گازوييل و لاستيك فرسوده ميداد گذشت. از لاي اتوبوسها، گاريها و چالهچولههاي آغشته به روغن سوخته رد شد و پا توي تاريكي دالان گذاشت كه سقفي كوتاه و هلالي داشت. همانجا از دري باريك و شيشهاي داخل دفتر شد و مقابل يكي از باجههاي فروش پشت پيشخوان فرسودهاي ايستاد. تا نوبتش برسد به شوفرها و شاگردهاي عبوس نگاه كرد كه چاي ميخوردند و خودشان را روي بخاريهاي نفتي گرم ميكردند تا ساعت حركتشان برسد. دو بليت براي برگشت خريد. بعد از در اصلي پا گذاشت توي خيابان و اندام كرخت و يخ زدهاش را به گرماي بويناك خيابان سپرد كه چرك و داغ بود. جانش كه گرم شد، از لاي آدمهايي با كتها و پالتوهاي نيمدار و چرب و چيلي گذشت و به بساط سيگارفروشها نگاه كرد كه در ميان كارتنها و باكسهاي سيگار ميلوليدند و كار مشتريها را راه ميانداختند.
بايد به چپ ميرفت، همانطور كه پدر نشاني داده بود. از رديف مغازههاي دوچرخهفروشي گذشت و به ميداني رسيد با مجسمهاي سفيد از شيخي اديب با عمامه و عبا و كتابي در دست. پدر گفته بود كه به ضلع شرقي ميدان بپيچد. نه گفته بود به سمتي كه شيخ نگاه ميكند. حالا مطمئن نبود. به شيخ نگاه كرد. شيخ يك لحظه دست آزادش را از زير عبا در آورد، بالا برد و به سمت مقابل اشاره كرد. بعد دستش را پايين آورد و دوباره روي سكو آرام گرفت. سعي كرد تا از ميان انبوهي از ماشينهاي فرسوده كه دور ميدان طواف ميكردند راهي به سمت مقابل باز كند. از اينجا به بعد بايد بپيچد به خياباني عريض و بنبست كه به جاي تردد ماشينها، از ازدحام آدمها جاي سوزن انداختن نداشت. لاي جمعيت پيچيد و به اصرار پدر فكر كرد براي برگشتن. تاكيد كرده بود كه هر چه زودتر بيايد سراغش و بدهيهايش را هم به مطلوبه صاف كند. نشاني را هم دقيق گفته بود و همين طور مسير را همانجا توي خواب مو به مو تشريح كرده بود. برزنها و كوچههايي پرپيچ و مالامال از آدم. از لاي معركهگيرها، معتادها و فروشندههاي دورهگرد جلو رفت. از ميان گاريها، كارگرهاي افغان و فريادهاي فروشندهها. بايد جايي نرسيده به ورودي بازار در سمت چپ به كوچهاي بپيچد كه از پشت بازار ميگذشت و به تيمچهاي ميرسيد مملو از گونيهاي قند، ظروف معدني و عدلهاي پنبه. همه اين نشانهها را هم پدر توي خواب با تاكيد و چند باره گفته بود تا در حافظهاش بماند.
جلوتر در زاويه خلوت پستويي، جلو بساط محقري ايستاد تا روي چهارپايهاي بنشيند و همراه آدمهاي ژوليده ديگر كيك و استكاني شير سفارش دهد و با ولع بخورد. به پيرمردهاي افغان نگاه كرد كه با سبيلهاي تراشيده و محاسن بلند شانه كرده روي فرغونهاي زنگ زده انواع جاروها، كپسولهاي گاز و پارچه جابهجا ميكردند. نفس عميق كشيد و شامهاش را از بوي تند معجونهاي گياهي و عرق تن حمالها، شلغم داغ و آش كارده، انباشت. آخرين جرعه شير را سر كشيد و استكان خالي را به رديف استكانهاي عقب بساط برگرداند. سيگاري گيراند و گذاشت تا اولين چرخه دود ديواره ششهايش را بپوشاند و تمام اندامهايش را سست كند. شيرفروش آن سمت بساط داشت براي يك مشتري چاي ميريخت. به استكان خالي نگاه كرد كه خود به خود آرام و آهسته از عقب بساط جلو سريد و از مجرايي نامرئي از شير داغ پر شد. يادش نيامد كه استكان چند بار از شير پر و خالي ميشد. بيرون كه آمد تلألو چلچراغها و شعاعهاي براق نور بود و ازدحام آدمها كه در مدخل ورودي بازار چسبيده و تنگ هم جابهجا ميشدند. فقط كله آدمها را ميديد كه زير نور مواج جابهجا ميشدند.
بايد خط و نشان كوچه را تمام و كمال بگيرد و برود. توي نشاني تيمچهاي بود. حمالهايي ورزيده روي جلپارههاي ضخيم پشتشان محمولههاي سنگين را جلو درگاه انباريها جا ميدادند يا گونيهاي قند و شكر به حجرههاي بازار ميبردند. بوي عدلهاي پنبه و گونيهاي نخي مستعمل ميآمد. از لاي ماشينها گذشت و به سمت ديگر رفت. طبق نقشه به بنبستي تنگ پيچيد كه هرروز روي هره خانههايش، گنجشكهايي گرسنه به رديف مينشستند و از گرسنگي و سرما به هم ميچسبيدند و چريك چريك ميكردند. شامهاش از بوي لجن و گلهاي عطاري آكنده بود. آن قدر رديف گنجشكها را گرفت و رفت تا طبق نشاني در انتهاي بنبست به آن بازشدگاه چهارگوش رسيد. جايي پرت و ديلاق كه انگار هرگز رنگ آفتاب به خود نديده. سوزنهاي سرد از سر انگشتهايش وارد ميشد و در تمام مويرگهايش ميدويد. در، همانطور بود كه پدر گفته بود، با همان نقش از گلهاي آهني زنگ زده روي هر لنگهاش. كاشي فرسودهاي كه نمره در را نشان ميداد و زنگي گرد و سفيد كه صداي زير و ممتدي داشت و در جايي دور در فضاي خانه پخش ميشد. اين پا و آن پا كرد و انتظار كشيد. يكي از گنجشكها پايين آمد و روي شانهاش نشست.
دوباره زنگ زد. گنجشك از روي شانهاش پريد. بعد صداي ضربههايي شنيد. آنقدر انتظار كشيد تا لولاي در چرخيد و پيرزني خميده در آستانه قرار گرفت كه به سختي عصايش را در دستهاي لرزان نگه داشته بود. بايد همان بيبي مطلوبه باشد كه پدر گفته بود. بيبي مطلوبه ايستاد و لحظهاي سرش را بالا گرفت. حفره سياه دهانش نيم باز بود و چشمهايش دو نقطه خاكستري بودند در ميان انبوه چروكهاي پوست.
گفت: سلام.
پيرزن خسته شد. سرش لرزيد و افتاد. موهاي سفيدش از زير چارقد تنُگ بود و پريشان.
اينبار بلند گفت: سلام.
پيرزن تلاش كرد تا دوباره سرش را راست بگيرد. اما نتوانست. ناله كرد و از جلو در كنار آمد.
خم شد و بلند گفت: آمدهام دنبال پدرم. گويا همين جا زندگي ميكند.
پيرزن با دو دست سر عصا را چسبيده بود.
باز گفت: آمدم تسويهحساب كنم و او را ببرم.
بيبي مطلوبه آرام و لخت جلو افتاد. سرش را پايين گرفت تا از لاي در بگذرد و پا به دالان كوتاه و تاريكي بگذارد كه سرماي جانسوزي داشت. دالان كه تمام شد حياط درندشت بود با حوضي در وسط و يك نارنج پير در گوشه و رديف رديف اتاقهاي نيمه باز كه دور تا دور حياط به هم چسبيده بودند.
پيرزن سست و دولا دولا تا جلوي سكوي يكي از اتاقها رفت و نشست.
جلو رفت و پرسيد: نمره اتاقش كدام است؟
پيرزن نگاهش كرد و باز لبهايش بيصدا جنبيد.
صورتش را جلو برد و اشاره كرد: كدام اتاق؟
پيرزن نگاهش را دوخته بود به زمين. دور تا دور به رديف چوبي درها نگاه كرد كه همه همسان هم بودند و فرسوده، تاريك و نيمهباز با زنجيرهاي رها. به پيرزن نگاه كرد كه حالا آرام و آهسته زبانش را روي لثههايش ميكشيد. راه افتاد و از همانجا شروع كرد. جلوي تكتك اتاقها ايستاد. بازشان كرد و توي تاريكشان را كاويد. خوب كه نگاه كرد همهشان را باز شناخت. حجرههايي بودند كه خاطرشان مرتب از حضور و غياب متاعها پر و خالي ميشد. در گوشههاي تاريكشان احدي نبود، جز سرما و بوي نم. جلوي هر كدام كه ميرسيد انگار از جايي سوز سرد نشت ميكرد. حجرهها كه تمام شد. برگشت بالاي سر پيرزن.
بلند گفت: اينجا كه كسي نيست!
بيبي همچنان نشسته بود روي سكوي جلو اتاق. دستهايش را بغل كرده بود و زل زده بود به حوض آب.
گفت: پدرم بايد همين جا باشد، توي همين خانه، ميشنوي؟
و با چشم گوشه و كنار خانه را دنبال كرد.
گفت: آمدم برگردانمش خانه!
بعد دست كرد توي جيبش و كيفش را بيرون آورد. گرفت جلوي مطلوبه.
گفت: همه حسابهايش را صاف ميكنم!
فكر كرد كه پدر جايي همين نزديكيها منتظر است و براي بازگشت له له ميزند. بعد چند باره اصرار پدر را به ياد آورد و او را در موقعيتي شبيه به وضعيت كسي كه زير آوار مانده باشد به ذهن آورد. لبهاي بيبي مطلوبه بيصدا ميجنبيد. دوباره به رديف حجرهها نگاه كرد و به شكل منظم هندسيشان كه روزهاي اول بايد چشمنواز بوده باشد. به سنگفرشهاي كف حياط كه ترك خورده بود و از لاي شكافهايش جابهجا ريشههاي خشك علف روييده بود. دوباره ميگشت. به نظرش رسيد كه پشت آن نارنج نمايي دو اشكوبه است كه بار اول آن را نديده. لبهاي بيبي مطلوبه همچنان ميجنبيد كه به پشت نارنج پيچيد. آنجا چند پله گلي به ايواني مخروبه و بدون سقف ميرسيد كه روي كف و ديوارهايش جابهجا علف روييده بود. به نظرش آمد كه ديواره جلويي جايي را كه بايد درگاهي داشته باشد با آجرهاي مربع درشت و قهوهاي و ملاتي از گچ گرفتهاند؛ گويا اتاقي بوده كه بعدها راه وروديش را به هر دليل با تيغهاي از آجر مسدود كرده باشند. روي آجرها دست كشيد و نرمههاي گچ را با ناخن امتحان كرد. با مشت روي آن كوبيد و گوش خواباند. برگشت به اين اميد كه از پيرزن چيزي بپرسد اما مطلوبه رفته بود انتهاي تاريكي و جاي خالياش روي سكو مانده بود.
دوباره با مشت كوبيد و به صداي دام دام ديوار گوش داد. از پلهها بالا رفت و چوبي پيدا كرد و با آن آجرها را آنقدر يكي بعد از ديگري انداخت كه حفرهاي تاريك روبهرويش ظاهر شد. آجرهاي بيشتري را انداخت و پا به درون تاريكي گذاشت. دست و پايش كرخت شده بود و شامهاش از بوي رطوبت آكنده بود. گرد و خاك در باريكههاي نور جابهجا ميشدند و سرما تا اعماق سرايت ميكرد. كبريت كشيد و چند لحظه به سايههاي سرد و لرزان توي تاريكي نگاه كرد. چشمش كه به تاريكي عادت كرد، حجره قديمي و آشناي پدر را بازشناخت. مثل هميشه بيرونق و خالي. آن ته سياهياي ديد. جلو رفت و دوباره كبريت كشيد. پدر بود كه مثل هميشه نشسته بود روي رحلي چوبي و كتابي قطور و كهنه ميخواند. به نظر سرحال ميآمد. انگار نه انگار كه اينجا سردخانهاي باشد با سرمايي استخوانسوز. همان شلوار سياه نيمدارش را پوشيده بود و پيراهن آبي. عينك نزديكبينش را هم زده بود. به ساعت نگاه كرد. ظهر نشده بود و بايد صبر ميكرد. به حياط برگشت. به جاي درخت نارنج، توت كهنسال آشنايي را ديد كه شاخههاي سبزش جلوي ايوان را پوشانده بودند. چطور توت را از نارنج تشخيص نداده بود؟ يك راست به سمت رديف دفترهاي ده برگي و دفترچههاي لغت معني رفت. حلب خالي روغن شاهپسند درست سر جاي هميشگي بود. دسته چوبي را گرفت و به سمت حوض رفت. چند بار آن را از آب پر و خالي كرد و پاي درخت توت ريخت. بعد رفت توي تاريكي و صندلي هميشگي را برداشت و تا ظهر همانجا نشست.
آن وقت گفت: برويم؟
پدر سرش را بلند كرد. نگاهي به ساعتش كرد و آرام برخاست. كتاب را توي آرمالي سر جاي هميشگياش گذاشت. بعد دست كرد توي تاريكي و كت نيمدارش را برداشت و پوشيد. صورتش را با ماشين نمره يك اصلاح كرده بود. راه كه افتادند بازوي پدر را گرفت و زمهرير تا مغز استخوانش نفوذ كرد.
بايد به چپ ميرفت، همانطور كه پدر نشاني داده بود. از رديف مغازههاي دوچرخهفروشي گذشت و به ميداني رسيد با مجسمهاي سفيد از شيخي اديب با عمامه و عبا و كتابي در دست. پدر گفته بود كه به ضلع شرقي ميدان بپيچد. نه گفته بود به سمتي كه شيخ نگاه ميكند. حالا مطمئن نبود. به شيخ نگاه كرد. شيخ يك لحظه دست آزادش را از زير عبا در آورد، بالا برد و به سمت مقابل اشاره كرد. بعد دستش را پايين آورد و دوباره روي سكو آرام گرفت.
كبريت كشيد و چند لحظه به سايههاي سرد و لرزان توي تاريكي نگاه كرد. چشمش كه به تاريكي عادت كرد، حجره قديمي و آشناي پدر را بازشناخت. مثل هميشه بيرونق و خالي. آن ته سياهياي ديد. جلو رفت و دوباره كبريت كشيد. پدر بود كه مثل هميشه نشسته بود روي رحلي چوبي و كتابي قطور و كهنه ميخواند. به نظر سرحال ميآمد. انگار نه انگار كه اينجا سردخانهاي باشد با سرمايي استخوانسوز.