فصل بارانهاي موسمي
گلبو فيوضي
اولينباري كه به بمبئي رسيدم فوريه بود؛ بهمن خودمان. هوا نه گرم بود نه سرد. تجربهاي غريب كه هوا روي پوست تن اثري نداشت. هماهنگترين حالت ممكن با محيط. نه سنگيني و خشكي زمستانهاي ايران را داشت نه مرطوب و چسبنده مثل تابستانها بود؛ دلنشين و خوشايند فقط. بايد تجربه كنيد تا درست متوجه شويد. مثل صداي يخچالي است كه سالها در خانه پيچيده و تا قطع نشود از لذتِ سكوت محروم خواهيم بود. براي من كه هميشه از گرماي هند شنيده بودم اين هوا مطبوعترين وضعيت را رقم زد. بينگراني از سرد شدن دم غروب يا آفتاب سرظهر يك ماه اول در آرامش مطلق گذشت. از اوايل فروردين هر روز گرم و گرمتر ميشد. آنقدر گرم كه روزي يكي از همكلاسيها گفت بيشتر فلفل بخور. اما من نميتوانستم. غذاي تند مزاج و پوستم را آزرده ميكرد. گرما هم امانم را بريده بود. كلافه بودم و ميديدم گويا ديگران راحت با گرما كنار آمدهاند. خود هنديها فلفل قرمز ميخوردند تا سوختوساز بدن را بالا ببرند و دماي داخل و بيرون را به هم نزديك كنند تا بشود آن داغي را تاب آورد. اما منِ مدام پرسه زن در كوچه پسكوچهها پي مردم بومي، به خودم آمدم ديدم دو ماه است هيچجا نرفتهام. دانشگاه و بعد بلافاصله سوار موتور خودم را ميرساندم به آپارتمانم. تا آنكه روزي اتفاق عجيبي افتاد. مثل هميشه حدود ۹ صبح از خانه بيرون زدم تا به سرعت آن يك ساعت راه بگذرد و برسم به خنكاي سالن و كلاسهاي درس. اما ناگهان نيم ساعت بعد در دماي 40 درجه باران گرفت؛ شديدترين باراني كه تا آن زمان ديده بودم. پشت موتور بودم و كمتر از يك دقيقه موش آبكشيدهاي شدم. موتور را كشاندم زير سقفي و منتظر نشستم باران بند بيايد. انگار من تنها موجود شگفتزده از باران بودم يا بيخبرترين. از كجا ميدانستند مردم كه همه چتر داشتند همراهشان. طوري آماده كه عابران بيوقفه به مسير خود ادامه ميدادند. يك ساعت زير آن سايبان نشستم و باران بند نيامد. تندتر شد و زمين را آب برداشت و همچنان ميباريد. نميدانستم چه خبر است. كوله و دفتر، كتابهام نم كشيده بودند و در گرماي ظهر مرداد زير دوش آب گرم رفته بودم انگار. نميخواستم با آن وضع دانشگاه بروم. از خانه هم فاصله داشتم. آبِ روي زمين هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد. ترسيدم وسط خيابان بمانم. سوار شدم و به هر سختي خودم را رساندم پاي لپتاپ روي ميز كارم در خانه. منتظر خبرهاي فوري از بمبئي بودم. اما در سرخط خبرها هيچ خبري نبود. زنگ زدم به يكي از دوستانم كه اوضاع را از او جويا شوم. دانشگاه بود و مثل همه روزهاي معمولي پشت تلفن حرف ميزد. گفتم هوا را ديدي؟ پرسيد سال اولي است كه اين فصل اينجايي؟ تاييد كه كردم گفت اين مانسون است فصل بارانهاي موسمي. چند روز همينطور وسط گرماي هوا ميبارد تا انبهها برسند. گفت اگر اولينبار زير اين باران خيس شدي يك آرزويت برآورده ميشود. همان وقت به مادرم ايميل زدم كه اين هنديها از همهچيز داستان ميسازند. امروز اينجا باران باريد. چند ساعت. هنوز هم دارد ميبارد. كسي گفت اگر اولينبار است اين باران را ميبينم آرزو كنم. من تو را آرزو كردم از دلتنگي.