پس به فصل آخر رسيديد. چه احساسي داريد؟ خوشحاليد؟
بنياف: براي گفتن اين حرفها خيلي زود است.
وايس: ميتوانست اوضاع خيلي خراب تمام شود.
شما هميشه همين حرفها را ميزنيد. پيش از شروع هر فصل.
بنياف: بله، اما هر سال فشار كمي بيشتر ميشود. هيچ وقت نگفتهايم: «خب، سال بعد كارها را درست پيش ميبريم.»
از چه زماني نقاط عطف داستان فصل آخر را ميدانيد؟
بنياف: يادم هست كه در فصل سه من و وايس دربارهاش حرف ميزديم.
وايس: حداقل پنج سالي ميشود كه نقاط عطف داستان را ميدانيم.
از آنجايي كه مدتهاست به فصل آخر فكر ميكنيد، وقتي نوبت به نوشتن اپيزودها رسيد، اوضاع برايتان راحتتر بود؟
وايس: از يك سو، وقتي 10 سال روي چيزي كار ميكنيد، ميدانيد نوشتن آخرين اپيزودها سختتر است چون سنگيني و فشار اين صحنهها هم خيلي بيشتر است. مطرح كردن پرسش «اين جمله درست است؟» به نظر مهمتر از فصلهاي گذشته ميآيد. از سوي ديگر، انگيزههاي پشت ساخت هر صحنه چيزي است كه پنج سالي به آن فكر كردهايم، بنابراين شالودهاي كه در ذهن داشتيم براي آمدن روي كاغذ محكمتر ميشود. اما هنوز هم زمان زيادي را صرف درست پيش رفتن ميكنيم.
معمولا فيلمنامه را به بازيگران ميدهيد و منتظر واكنش آنها ميشويد. بازيگران، شخصيتها را از آن خود ميدانند و شما فقط شش اپيزود براي ساخت داريد. وقتي ميخواستيد فيلمنامهها را ارسال كنيد، عصبي و نگران بوديد؟
بنياف: دقيقا ميدانستيم مامور اجرايي چه زماني فيلمنامه را ارسال ميكرد. دقيقا ميدانستيم چه لحظهاي ارسال ميشوند. بعد منتظر ميشديم بازيگران جوابشان را ايميل كنند.
وايس: ميگوييم: «پس چرا برايمان نمينويسند؟ يعني خوششان آمده؟ يعني بدشان آمده؟»
بنياف: صوفي ترنر يكي از اولين آدمهايي بود كه برايمان نوشت در نتيجه براي اينكه او شش فيلمنامه را در يك ساعت يا چنين زماني تمام كرد، در بينمان مشهور شد. اما بعضيها هم بودند كه تا زمان تمرين، خوانش فيلمنامه را نخوانده بودند.
شنيدهام كه كيت هرينگتون نخوانده بود و صبر كرده بود.
وايس: ماجراي بامزهاي دارد. ميگفتيم: «لعنت، از فيلمنامه بدش آمده؟ اگر بدش آمده، يعني ما اشتباهي داشتهايم؟» براي شخصيتپردازي كاراكتر او خيلي وقت گذاشتيم. در زمان تمرين خوانش ديديمش و گفتيم: «خب، نظرت چيه؟» و او (با حالت كيت هرينگتون خشن) گفت: «واي، فيلمنامه را نخواندم. ميخواستم اولينبار توي اين اتاق بخونمش و حسش كنم.»
بنياف: خيلي باحال بود.
وايس: خيلي جالب بود، خيالمان را راحت كرد.
بازيگري هم بود كه بگويد: «نميتوانم شخصيتم را اينطوري ببينم؟»
بنياف: فكر نميكنم كسي چنين حرفي زده باشد.
وايس: ظاهرا نياز دراماتيك شخصيتها را درك كرده بودند.
شنيدهام شما در وقت تمرين خوانش فيلمنامه به بازيگراني كه صحنهها را لو ميدهند، هشدار ميدهيد. مثلا: «حتي يك عكس هم نبايد از چكمهاي كه سر صحنه فيلمبرداري پوشيدهايد، منتشر شود.»
وايس: آره. تمام تلاشمان را ميكنيم. سختتر و سختتر هم شده است.
بنياف: فكر ميكنم قبلا بهتان گفته بوديم: اگر آژانس امنيت ملي امريكا و سيا نتوانند محافظ تمام اطلاعاتشان باشند، ديگر ما چه اميدي ميتوانيم داشته باشيم؟ اطلاعات هر چه كه باشند، درز ميكنند، بنابراين تمام تلاشمان را ميكنيم تا جلوي درز كردنشان را بگيريم. هميشه با وقاحت آدمهايي روبهرو ميشويم كه سعي دارند داستان را لو بدهند. اما خوشبختانه اغلب آدمهايي كه اين سريال را دنبال ميكنند، دوست ندارند داستان را از قبل بدانند.
وايس: وقتي فصل اول سريال پخش ميشد، ميتوانستيد روي ويكيپديا بخوانيد كه سر ند استارك را (در آخرين قسمت اين فصل) از بدن جدا ميكنند. واقعيت اينكه همه كتابها را خوانده بودند، باعث شد مخاطبها كمتر براي جستوجو و كشف داستان تلاشي بكنند. وقتي هيچ كس از چيزي خبر نداشته باشد، بعيد است كه كسي به كندوكاو علاقه نشان بدهد.
بنياف: تا وقتي كه آخرين قسمت روي آنتن برود و يك صحنه درز نكرده باشد، خيالمان راحت نيست. واقعا خوشحاليم بدون درز كردن داستان، توليد اين سريال را پشت سر گذاشتهايم. اما در مرحله پس از توليد مشكلاتي به وجود آمد، يا يك هفته قبل از اينكه اولين اپيزود روي آنتن برود. بنابراين وارد خطرناكترين زمان شدهايم.
اقدامات لازم را انجام داديد. يادم است كه در برههاي تيمي داشتيد كه سعي داشتند مكان دقيق جايي را كه فردي عكسي از فاصله دور و از داخل يك ساختمان گرفته بود، تخمين بزنند و سعي كردند اين محل را كه ديد خوبي در اختيار آن فرد ميگذاشت، مسدود كنند.
بنياف: در مقطعي كانتينرهاي ويژه حمل بار بزرگي را در خيابان قرار داديم تا كسي نتواند صحنههايي را كه فيلمبرداري ميكنيم، ببيند. بعد آنها را به بلافست برديم و در خيابان گذاشتيم اما در آن نزديكي يك چرخوفلك ساختند.
وايس: دقيقا انگار سكوي تماشايي براي صحنه فيلمبرداري ما ساختند.
بنياف: يادم ميآيد با دن بوديم و ساخت اين چرخوفلك را ميديديم و ميگفتيم: «خب، پس ديگر كانتينرها به دردبخور نيستند. چند ماه براي تجهيز خودمان و امنيت داشتن زمان گذاشتيم و حالا اين چرخوفلك را اينجا ساختهاند.»
چه مقدار از پايان اين فصل تحت تاثير بحث و مناظره با جورج آر. آر. مارتين شكل گرفت؟
بنياف: نگراني ما اين بود كه كتابها، خط داستاني سريال را لو بدهند؛ خوشبختانه اين اتفاق براي اغلب اپيزودها نيفتاد. حالا كه سريال جلوتر از كتابهاست، ظاهرا سريال، كتابها را براي مخاطب بيارزش ميكند. بنابراين موضوعي كه با جورج در ميان گذاشتيم، اين بود كه تفاوتهاي كتاب و سريال را به مخاطبان نميگوييم و در نتيجه زماني كه كتابها منتشر بشوند مخاطبانشان ميتوانند تجربهاي تازه از آنها داشته باشند.
وايس: براي جورج خوب بود، چون سريال در اين فصلهاي آخر آن قدر متفاوت شد كه مخاطب با ديدن سريال هيچ راهي براي دانستن اينكه چه چيزي در كتاب ميآيد و چه چيزي نميآيد، نداشت و راستش را بخواهيد ما هم نميدانيم.
بنياف: نميدانيم و جورج خيلي چيزها را همان موقع كه مينويسد، كشف ميكند. فكر نميكنم داستان آخرين كتاب هنوز قطعي شده باشد، هنوز روي كاغذ هم نيامده است. همانطور كه جورج ميگويد، او باغبان است و منتظر است ببيند اين دانههايي كه كاشته چطور شكوفا ميشوند.
براي ساخت آخرين بخش داستان سريالي شده تحت فشار هستيد. آخرين اپيزود ميتواند روي نظر مخاطب درباره كل سريال تاثيرگذار باشد. موفقيت آخرين اپيزود چقدر برايتان اهميت دارد؟
وايس: ميخواهيم مردم عاشقش شوند. خيلي برايمان مهم است. 11 سال را صرف اين كار كردهايم. از طرفي ميدانيم اهميتي ندارد كه ما چه كار ميكنيم و حتي اگر بهترين نسخه باشد، اما مخاطباني وجود دارند كه از بهترين نسخههاي ممكن متنفر ميشوند. هيچ نسخهاي وجود ندارد كه همه بگويند: «بايد اعتراف كنم، با تكتك آدمهاي روي زمين موافقم كه اين قسمت به بهترين نحو ممكن ساخته شده است.» اين واقعيتي دور از ذهن است كه هرگز اتفاق نميافتد. اميدواري بهترين كاري را كه از دستت برميآيد؛ كاري كني نسخهاي بهتر از نسخههاي ديگر شود اما ميداني بالاخره يك كسي هست كه از آن خوشش نيايد. من از آن دست آدمهايي هستم كه مخالف بقيه هستم؛ وقتي همه ميگويند از چيزي خوششان آمده من ميگويم: «آره، خوب بود. ولي اميدوار بودم بهتر از اين باشد.»
بنياف: از ابتداي كار، درباره پايان سريال صحبت ميكرديم. اگر يك قصه خوب، پاياني بد داشته باشد، قصهاي خوب نيست. البته كه نگرانيم. همچنين بامزگي كار هر سريالي اين است كه آدم از صحبت و بحث دربارهاش لذت ميبرد. ديديد كه ديويد چيس (كارگردان) چطور «خانواده سوپرانو» را تمام كرد و من عاشق اين پايان شدهام. (تصوير كات خورد و صفحه تلويزيون سياه شد). من يكي از آن بينندههايي بودم كه فكر كردم، تلويزيونم سوخت. بلند شدم و سيمها را چك كردم، باورم نميشد اشتراكم در مهمترين لحظه محبوبترين سريال تلويزيونيام تمام شده باشد. فكر ميكنم اين بهترين پايان ممكن براي اين سريال بود. اما خيليها از آن بدشان آمد. با آدمها كلي دعوا و مرافعه كردم و توضيح دادم چرا بهترين پايان بود اما آنها فكر ميكردند گول خوردهاند و حق هم دارند كه اين احساس را داشته باشند، درست مثل من كه حق دارم احساس كنم آنها احمق هستند. هميشه اين ماجرا را به خاطر دارم كه چند روز بعد از تمام شدن «خانواده سوپرانو» در مترو بودم و به استاديوم يانكي ميرفتم و سه بحث متفاوت در مترو جريان داشت كه همهشان درباره همين موضوع بود.
چه شد كه تصميم گرفتيد آخرين فصل را خودتان كارگرداني كنيد؟ وقتي اين خبر را ميخواندم، اولين فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه احتمالا نميخواهند پايان را به آدم ديگري بسپارند و مجبور شوند به او اعتماد كنند.
وايس: ما به كارگردانهايمان اعتماد داريم. وقتي موضوعي را مدتها بررسي ميكني، احساس خاصي نسبت به اجرا و احساسي كه تكتك لحظهها منتقل ميكنند، داري. نه فقط در اين مورد «اين صحنه يا آن صحنه»، اگرچه گاهي چنين چيزي هم پيش ميآيد. بنابراين خيلي منصفانه نيست كه از كسي بخواهيم اين كار را در مسير درست پيش ببرد. احتمالا براي هر برداشت بالاي سرشان ميايستاديم و ديوانهشان ميكرديم و اينطوري كار كردن را براي آنها سخت ميكرديم. اگر قرار باشد كسي را ديوانه كنيم، احتمالا خودمان هم ديوانه ميشويم. اينطوري، دستكم اگر چيزي اشتباه پيش برود، من ميتوانم صدايم را براي ديويد بلند كنم و او هم ميتواند سر من داد بزند.
حرف از فرياد زدن سر همديگر شد؛ شما معمولا با هم كنار ميآييد و هماهنگ هستيد. تا به حال با هم دعوا كردهايد؟ در خط داستاني فصل آخر چيزي بوده كه سر آن با هم توافق نداشتيد؟
وايس: اينطور نبود كه مثلا 5 سال پيش يكي از ما بگويد: «فكر ميكنم اين صحنه بايد اينطوري اتفاق بيفتد و ميدانم كه همين شكلي درست است.» خط داستاني، موضوعي است كه كمكم شكل گرفته و هيچ يك از ما نميخواستيم در موردش خودمان را اثبات كنيم. چون اگر اشتباه بكنيم، چه؟ چه ميشود اگر ايده بهتري وجود داشته باشد و ايدههايي را كه در درجه دوم يا سوم قرار ميگيرند، به كار گرفته باشي؟ در نتيجه هميشه مكالمهاي بر اساس «چه ميشود اگر...» وجود دارد تا اينكه بخواهيم مكالمهاي درباره «فكر ميكنمها ...» بحث كنيم. بنابراين وقتي به نقطهاي ميرسيم كه طرح كلي را ميريزيم، اغلب اتفاقات بزرگ و كليدي را ميدانيم.
بنياف: بحثهايمان درباره جزييات ريز است.
وايس: چيزهايي مثل در پايان يك برداشت، چند قاب داشته باشيم. يا برداشتي كه بازيگر در آن ميخندد يا اداي خنديدن را درميآورد، بهتر است. اين چيزهايي است كه برايشان 20 صفحهاي را زيرورو ميكنيم.
بنياف: يك دعواي مفصل هم سر اژدهايان دني داشتيم كه وقتي از بالاي سر دوتراكي پرواز ميكنند، آيا اسبها بايد بترسند يا نه و دن ميگفت: «ميداني، اين اسبها مدتهاست كه با او بودهاند.»
وايس: اصلا چرا بايد بترسند؟
بنياف: چون اسب هستند و احمق و اژدهايان بزرگند و ترسناك. در نتيجه يك ساعتي را سر اين موضوع بحث كرديم.
وايس: يك ساعت سر چهار ثانيه از فيلم بحث كرديم. ثانيههايي كه احتمالا اغلب بينندهها ساعتشان را چك ميكنند يا پيامهايشان را.
بگذاريد كمي درباره فصل آخر صحبت كنيم. چيزي كه باعث ميشد اين چند اپيزود آخر هيجانزدهتان كند، چه بود؟
بنياف: نقشآفريني بازيگرها چيزي بود كه هيجانزدهام ميكرد. بسياري از آنها از ابتداي پروژه با ما بودند و رشد كردهاند؛ منظورم هم به بچههاست و هم به رشد شخصيت بازيگرهاست. در بسياري از موارد، آنها بيشتر از آن چيزي ازشان انتظار ميرفت، بازي ميكردند. برخي مثل لينا مورمونت (با بازي بلا رمزي)، قرار بود فقط در يك صحنه حضور داشته باشد. بلا چنان بازي محشري به نمايش گذاشت كه مدام او را به صحنه بازميگردانديم، چون بِلاي بيشتري ميخواستيم و در برخي موارد نيز بازيگران بزرگي مانند لِنا (هيدي) و پيتر (دينكلج) بودند كه وقتي پاي تماشاي نخستين قسمت سريال مينشيني، ميبيني در آنجا هم عالي بودند و ميبيني از آن زمان به بعد چه نقشآفرينيهاي بكري را از خود به جا گذاشتهاند. وقتي فيلمنامه را مينويسي اگر آنها را خوب شناخته باشي و بتواني صدايشان را واضح و رسا در ذهنت بشنوي، يعني استعدادي ناب داري.
وايس: گاهي اوقات جملهاي را ميگويند و فكر ميكنم: «نه، قرار نبود اينطوري اين جمله را بگويي.» چون صدايشان در ذهنم حك شده است. اما چه ميسي ويليامز باشد يا كيت هرينگتون، بايد بگويي: «اصلا من ميدانم آنها چطوري اين جملات را ادا ميكنند؟ چون اين بازيگرها خودشان به اين شخصيتها بدل شدهاند.» بنابراين يك نفس راحت ميكشي و متوجه ميشوي اين بازي بهترين است.
در مورد داستان چطور؟ چه چيزي هيجانزدهتان ميكرد؟
وايس: جان و دنريس مشخصا با هم هستند. وقت زيادي يا اصلا وقتي براي پرداختن به رابطه آنها به عنوان رابطهاي واقعي در فصل هفتم نداشتيم. رابطه در انتهاي آن فصل به ثمر رسيد. نوشتن ديدار آنها خيلي جالب بود و حالا يكجور رابطه جديد بين آنها شكل گرفته است و در اين فصل از ابتدا با هم هستند.
بنياف: اگر آژانس امنيت ملي امريكا و سيا نتوانند محافظ تمام اطلاعاتشان باشند، ديگر ما چه اميدي ميتوانيم داشته باشيم؟ اطلاعات هر چه كه باشند، درز ميكنند، بنابراين تمام تلاشمان را ميكنيم تا جلوي درز كردنشان را بگيريم. هميشه با وقاحت آدمهايي روبهرو ميشويم كه سعي دارند داستان را لو بدهند. اما خوشبختانه اغلب آدمهايي كه اين سريال را دنبال ميكنند، دوست ندارند داستان را از قبل بدانند.