من روي سقف ايستاده بودم و آنقدر آب بالا آمده بود كه ميخواست چينه ديوار حياط را توي خودش غرق كند. سقف خانهها مانند يك جزيره در محاصره آب بود. آب گلآلودي كه وحشيانه همه چيز را ميبلعيد؛ درختها، خانهها، كوچهها و خيابانها! تا چشم كار ميكرد كسي نبود و فقط خانههايي را ميديدم كه آب تا ارتفاع دو، سه متريشان بالا آمده بود. آب آب آب! چقدر خوف داشت. از بالا كه نگاه ميكردم، دلم هرري پايين ميريخت.
رفتم سمت ديگر پشت بام. نگاهم روي تير بتوني چراغ برق ماسيد. يك نفر از تير چراغ برق بالا رفته بود. تير بتوني پنج، شش متر از خانه ما فاصله داشت. درست آن طرف خيابان بود. خوب نگاهش كردم. اصلان بود. خود خودش بود. از لباسهايش شناختمش. هميشه شلوار كردي و بلوز سياه ميپوشيد. دور سرش را هم ميتراشيد. با صداي بلند گفتم: اصلان... اصلان.
صداي شرشر آب خيلي بلند بود. نميشنيد.
دوباره گفتم: اصلان... اصلان!
اينبار شنيد و به طرف من سر چرخاند. تا من را ديد، زد زير خنده و با صداي بلند گفت: بهبه
آقا معلم، تو هم اينجايي!
گفتم: ديگه جا نبود تا اون بالا؟
با صداي بلند جواب داد: ميدوني چطور شد آقا معلم! همين كه گفتن تخليه كنيد، منم دست ننه بابامو گرفتم و بردمشون اونجا (و به سمت ديگر شهر اشاره كرد) تا نشستيم ننهام گفت سند و بنچاق خونه رو نياوردم، اينقدر گفت اينقدر گفت منم بلند شدم اومدم دنبال سند، وقتي اومدم آب تا زير زانو بود. رفتم توي خونه، تا من چرخي زدم و گلاب به روت رفتم دست به آب و ميخواستم بزنم بيرون ديدم آب خيلي بالا اومده، بعد ديگه سيل جون گرفت و منو خفتگير كرد، منم عينهو گربه از تير چراغ برق بالا اومدم!
گفتم: مگه شنا بلد نيستي!
اصلان گفت: ها بلدم، صدبار خودم از همين كشكان رد شدم، اما اين آب فرق ميكنه، ديدي كه گل و آب قاطي پاتيه، سنگينه تا بپري توي آب دست و پات سفت ميشه و فاتحه مع صلوات!
زدم زير خنده و گفتم: حالا تا كي ميخواي اون بالا بموني؟!
اصلان سري چرخاند و اطرافش را نگاه كرد و گفت: ميان كمك، الانه است كه هلي كوفترا (هليكوپترها) بيان.
گفتم: موبايلت باهاته؟
اصلان تير بتوني را با دست راست گرفته بود و با دست چپ جيبهاي شلوار كوردياش را جوريد و گفت: موبايل؟ آره... باهام بود.
بعد دوباره از نو تمام جيبهايش را جوريد و دوباره گفت: باهام بود، حتما يه جايي افتاده... شايدم وقتي ميخواستم سند رو بيارم يادم، رفته بيارمش و توي خونه مونده.
گفتم: خدا كنه زودتر بيان.
اصلان دوباره سر چرخاند و اطرافش را نگاه كرد و گفت: ميان، الان است كه هلي كوفترا بيان!
بعد كمي ساكت ماند و ناگهان زد زير آواز. صدايش را انداخت توي سرش و خواند: دايه دايه وقت جنگه... وقت دوسي با تفنگه...
و هي خواند و هي خواند! به طرف ديگر پشت بام رفتم و با خودم فكر كردم هليكوپترها هم نيامدند هم نيامدند. آخرش مگر مردن نيست! بگذار اين آب هر چقدر دوست دارد بالاتر بيايد. چه فرقي ميكند آدم تصادف كند يا از بالاي كوه پرت شود. اما نه! خوب كه فكر ميكنم ميبينم غرق شدن بدترين نوع مرگ است. همينكه توي آب بيفتي انگار يك وزنه 10 تني به پايت بستهاند، توي آب فرو ميروي. نفست ديگر بالا نميآيد، ريههايت پر از آب ميشود و ميميري. تازه اين فقط يك روي ماجراست. من بيشتر براي وقتي نگرانم كه جسدت را پيدا ميكنند. البته اگر پيدا كنند. وقتي كه معلم روستاهاي بالاي رودخانه بودم يك روز چاو افتاد كه شعبانعلي توي آب رفته و ديگر برنگشته.
هنوز صداي اصلان ميآمد كه داشت ميخواند... دايه دايه! صدايش را توي سرش انداخته بود و گوشش بدهكار سيل هم نبود.
شعبانعلي دم غروبي كه گوسفندها را از چرا برگردانده بود، رفته بود سري به تور ماهيگيرياش بزند، تور را هر صبح توي رودخانه پهن ميكرد و غروب ماهيها را از تور جمع ميكرد. بهار بود و سيلاب رودخانه زور گرفته بود. همين كه به آب ميزند ديگر بيرون نميآيد. پسرش هم همراهش بود. پسرش ميآيد به روستا و توي سرش ميزند كه چه نشستهايد كه باوام رو آب برد، دهاتيها ميروند دنبال شعبانعلي. شب تا صبح مشعل و فانوس به دست طول و عرض رودخانه را ميگردند. سه شب و سه روز ساز و دهل كوبيدند تا رودخانه دلش به رحم بيايد و جنازه را پس بدهد. روز چهارم جنازه شعبانعلي را پيدا كردند. جنازه روي سنگلاخ ساحل رودخانه افتاده بود. خودم جنازه را ديدم. ماهيها تمام پوستش را خورده بودند. پسرش شاگردم بود. يك روز گفته بودم با ماهي جمله بسازيد. با خط كج و معوجي نوشته بود ماهيهاي كشكان پدرم را خوردند. هنوز هم وقتي جنازه شعبانعلي يادم ميآيد بدنم مور مور ميشود. روي سقف چرخي زدم... صداي اصلان را شنيدم كه گفت: آقا معلم... آقا معلم... تو چطور گير افتادي؟
صدايش را باد كم و زياد ميكرد. گفتم: قرص خوردم اصلان، خواب موندم، نفهميدم كي گفتن تخليه كنيد! اصلان زد زير خنده و گفت: حالا خوبه بيدار شدي وگرنه اون دنيا از خواب بيدار ميشدي.
اين را گفت و خودش قاه قاه خنديد. يك گوشه نشستم و با خودم فكر كردم كه تقصير آن قرصهاي لعنتي بود. چند تا خوردم؟ سه تا؟ چهار تا؟ وگرنه اگر خوابم نميبرد من هم مثل بقيه جانم را بر ميداشتم و ميزدم به كوه و از آن بالا به كشكان نگاه ميكردم كه چطور ديوانه شده! كشكان وحشي. دو روز خواب بودم. چهل و هشت ساعت. خوب شد سارا اينجا نبود و خانه مادرش ماند. حالا خودم بودم و خودم. خودم تنهايي ميمردم. چهار طرف خانه را آب برداشته بود. از بالا به حياط نگاه كردم. آب روي گلهاي كاغذي را پوشانده و فقط سرشاخهها بيرون مانده بود. چه باد سردي ميآمد. آسمان تنگ و ترش بود. تك و توك قطرات باران به پيشانيام ميخورد. سردم بود. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي خاكستري توي هم ميلوليدند. اصلان با صداي بلند گفت: بارونه آقا معلم! فقط همين رو كم داشتيم! بعد دوباره شروع كرد به آواز خواندن.
- بارو بارو بارونه هيييي... دست بيو دسم تا...
قطرههاي باران حالا ضرب گرفته بودند. خيلي سردم بود. لرز به تنم ميكشيد. لب بام نشستم. به اصلان و تير بتوني نگاه كردم. اصلان حالا مثل يك لكه سياه به تير بتوني چسبيده بود و باد شلوار كردياش را تند و تند تكان ميداد. به زير پايم نگاه كردم. زير پايم چقدر آب بود؟ چقدرش را نميدانستم. باران تندتر و تندتر ميشد. سطح آب پر از حباب بود. از لبه بام بلند شدم و همه جا را نگاه كردم. هيچ جايي نبود تا در آن پناه بگيرم. اصلان دوباره با صداي بلند گفت: يكي نبود بگه آخه ننه، سند اين خونه زپرتي به چه دردت ميخوره! روله روله روله! اين بارون امون نميده آقا معلم.
گفتم: اصلان از اون جايي كه تو هستي كس ديگهاي روي پشت بومها نيست؟ اصلان سر چرخاند و اطرافش را نگاه كرد و گفت: هيچكس نيست آقا معلم، فقط خودم و خودت.
باران ديگر امانم را بريده بود. جايي نبود تا از باران فرار كنم. بلند شدم و رفتم بيخ ديوار ساختمان دوطبقه همسايه نشستم. زانوهايم را توي شكمم دادم. قطرههاي درشت باران از سر و رويم ميچكيد. از گرسنگي دلم مالش ميرفت. ضعف داشتم. از دور دست صداي رعد ميآمد. رعد ميغريد. بلند و كشدار. سر بلند كردم و با صداي بلند گفتم: اصلاااان... اصلااان... برق نگيردت!
اصلان خنديد. صدايش توي باد و باران انگار ميلرزيد، گفت: من خودم برق ميگيرم!
تمام لباسهايم خيس شده بود. هيچكس توي شهر نمانده بود. همه فرار كرده بودند و توي كوهها پناه گرفته بودند. فقط من مانده بودم و اين اصلان مادر مرده. حتم دارم اگر بميرم، سارا به شب چهلم نكشيده لباس سياهش را بيرون ميآورد. از لباس سياه ميترسيد. اگر لباس سياه تنش ميكرد شب تا صبح كابوس ميديد و با جيغ از خواب بلند ميشد. توي آن لحظه به اين فكر ميكرد اگر غرق شوم و سارا جنازهام را ببيند حتما حالش بههم ميخورد. جنازه باد كردهاي كه ماهيها چشم، لب و بينياش را خوردهاند. تمام پوست بدنم را خوردهاند و از آن فقط يك تكه گوشت باد كرده باقي مانده است. خيلي سردم بود و حالا باران يكريز ميباريد. صداي اصلان نميآمد. سر بلند كردم و با صداي بلند گفتم: اصلان... هووووي اصلان!
فقط صداي شر شر آب ميآمد. بلندتر گفتم: اصلان... اصلان. صدايش را شنيدم كه گفت: ها... چته آقا معلم؟
گفتم: زندهاي هنوز اصلان؟
و خودم زدم زير خنده.
اصلان گفت: ديدي چه بارونيه آقا معلم، اين از شانس گند منه! اين بالا باد و بارون خيلي شديده! عين فيلمهاي خارجي شده، من يك دزد درياييام! فقط يه طوطي كم دارم... يه جزيره ميبينم... يه جزيره ميبينم!
و با دست به جايي در دوردست اشاره كرد!
گفتم: نميتوني بياي پايين! اگه 10، 20 متر شنا كني دستت به يكي از اون ديوارها بند ميشه!
اصلان كه حرف ميزد صدايش را باد و باران ميلرزاند.
اصلان گفت: سرعت آب خيلي زياده. نميتونم!
خيلي سردم بود. چشمهايم را بستم. سرم خيلي درد ميكرد. به آسمان خيره شدم. باد خيلي جاندارتر شده بود. شروع كردم به راه رفتن. دلم ميخواست با اصلان حرف بزنم!
گفتم: اصلان... اصلان... سردت نيست؟
اصلان گفت: نه! فكر كردي منم مثل خودتم! من نصف عمرمو توي همين كوهها چوپوني كردم!
سرم گيج ميخورد. انگار پشت سرم خالي بود. دوباره رفتم و بيخ ديوار نشستم. كمكم داشت شب ميشد. باد و باران فشفش ميكرد. چند باري توي تاريكي باز با اصلان حرف زدم! نميدانم كي خوابم گرفت.
روز دوم
وقتي چشمهايم را باز كردم سپيده زده بود و چند گنجشك شاد و سرمست روي پشت بام جست و خيز ميكردند و صدايشان همه جا را گرفته بود. اول نميدانستم كجا هستم. بعد صداي آب همه چيز را به يادم آورد. باران قطع شده بود. روي بام هنوز خيس بود. تمام عضلههايم يخ كرده بود و درد توي تنم ميچرخيد. نشستم و شانههايم را به ديوار تكيه دادم. آسمان صبحگاهي به سرخي ميزد و حاشيه ابرهايي را كه در مشرق بودند ارغواني كرده بود. خسته بودم يا مريض! نميدانستم. ناخودآگاه پلكهايم روي هم ميافتاد. پلكهايم داغ بودند. عطش داشتم. تشنهام بود. توي شكمم يك كوره بود و داشت تندتند ميسوخت. صداي شرشر آب خنكم ميكرد. دلم ميخواست تمام آبها را بنوشم. زبانم مثل يك اسفنج تمام رطوبت دهانم را مكيده بود. لبهايم خشك شده بود. شقيقههايم تير ميكشيد. صداي كسي را شنيدم. اصلان بود. صدايش را بلندتر كرد و گفت: آقا معلم... آقا معلم!
نا نداشتم. نميتوانستم از جايم بلند شوم. خود را جمع و جور كردم و همانطور نشسته گفتم: بگو اصلان!
اصلان گفت: ديشب روي اون پشت بوم چند نفر بود! صداشون ميومد، با هم فرياد ميكشيدن و چراغ موبايلاشونو روشن كرده بودن... منتظر هليكوفترا بودن... تا قبل از روشن شدن هوا هم صداشون ميومد... حالا ديگه صداشون نمياد... يعني آب اونقدري بالا اومده كه رفتن زير آب؟!
حرفي براي گفتن نداشتم. دوباره چشمهايم را بستم. صداي چيزي ميآمد. صدايي مثل پارو زدن. بلند شدم و به لبه بام رفتم. قايق بزرگي توي آب بود. در قايق زني ايستاده بود و
خيرهخيره نگاهم ميكرد. خوب نگاه كردم، سارا بود. لباس سفيد توري پوشيده بود. موهاي سياه و بلندش را رها كرده بود و باد توي موهايش ميپيچيد. لاي موهايش پر از غنچه مريم بود. باد بوي مريمها را ميآورد. كنارش يك مرد ايستاده بود. صورتش را نميديدم. شعبانعلي داشت پارو ميزد. باورم نميشد. شعبانعلي كه چند سال پيش مرده بود و ماهيها تمام بدنش را خورده بودند. به شعبانعلي نگاه كردم. مثل هميشه بود. ريش بلند و سياه داشت. صورتش هم سالم بود. خودم جنازهاش را ديدم كه افتاده بود روي سنگلاخ كنار رودخانه. نكند ديوانه شدهام. قايق داشت دور ميشد. وقتي به خودم آمدم. آفتاب همه جا پهن شده بود. آسمان صاف بود و چند تكه ابر سفيد پنبهاي يك گوشهاش سنجاق شده بود. آفتاب به پوست صورتم سك ميزد. گرسنه و تشنه بودم. ياد اصلان افتادم. سرم را بلند كردم. يك دمجنبانك روي بام نشسته بود و هي دم تكان ميداد و هي به زمين نوك ميزد. بعد كمكم به يكي از چالههاي آب نزديك شد. توي چاله آب عكس آسمان آبي افتاده بود. دمجنبانك تند و تند حمام كرد و با نوك چندبار پرهايش را مرتب كرد. بعد پر زد و رفت. نا نداشتم بلند شوم. هر طوري بود بلند شدم. سرم گيج ميخورد. چند قدم جلوتر رفتم و گفتم: اصلان... اصلان! نشنيد. هنوز مثل يك لكه سياه به تير بتوني چسبيده بود. دو قدم ديگر برداشتم و دوباره ميخواستم فرياد بزنم و بگويم اصلان! كه ناگهان اصلان از بالاي تير بتوني مثل يك تكه سنگ افتاد توي آب. سرعت آب خيلي زياد بود و اصلان را با خودش برد. با ديدن اين صحنه سرم گيج خورد و نقش زمين شدم. از دور صداي چيزي ميآمد. با خودم فكر كردم شايد گرومپ گرومپ ابرها باشد و دوباره ميخواهد باران ببارد. داشتم ميسوختم. توي قايق نشسته بودم. شعبانعلي داشت پارو ميزد. خوب نگاهش كردم. به من لبخند ميزد. ميخواستم بپرسم سارا توي قايقت بود... آن مرد... آن مرد كي بود؟ آنها را كجا بردي؟ اما نميتوانستم حرف بزنم. زبانم بند آمده بود. قايق آرام و سبك توي آب ميرفت. دوباره به شعبانعلي نگاه كردم. شعبانعلي نبود. اصلان داشت پارو ميزد. چيزي بهشدت به من خورد. چندبار پشتسر هم. صداي گرومپ گرومپ شديدتر شده بود. ترسيدم. خيلي ترسيدم. چشم باز كردم و ديدم يك هليكوپتر توي آسمان بالاي سرم ايستاده بود. يك نفر هم از هليكوپتر آويزان شده بود با صداي بلند فرياد ميزد: ميتوني بلند شي؟ ميتوني؟
صداي سهمگين پرههاي هليكوپتر خوف به دلم انداخته بود. زير لب با گريه گفتم: اصلان رو آب برد... اصلان افتاد توي كشكان! كشكان اصلان رو با خودش برد...
تقديم به مردم پلدختر و معمولان
خودم جنازهاش را ديدم كه افتاده بود روي سنگلاخ كنار رودخانه. نكند ديوانه شدهام. قايق داشت دور ميشد. وقتي به خودم آمدم. آفتاب همه جا پهن شده بود. آسمان صاف بود و چند تكه ابر سفيد پنبهاي يك گوشهاش سنجاق شده بود. آفتاب به پوست صورتم سك ميزد. گرسنه و تشنه بودم. ياد اصلان افتادم. سرم را بلند كردم. يك دمجنبانك روي بام نشسته بود و هي دم تكان ميداد و هي به زمين نوك ميزد. بعد كمكم به يكي از چالههاي آب نزديك شد.