نگاهي به رمان «دريغا ملا عمر» اثر محمدآصف سلطانزاده
آويزان ميانِ برزخِ بودن و نبودن
ساسان فقيه
يكي از اتفاقهاي خوب اين دوره نمايشگاه بينالمللي كتاب تهران، حضور ناشران كشور افغانستان بود كه به معرفي آثار نويسندگان مطرحِ معاصر اين كشور پرداخته بودند. محمدآصف سلطانزاده يكي از نويسندگاني بود كه آثارش در غرفه انتشاراتِ تاك توجه مخاطب را به خود جلب ميكرد. البته كه محمدآصف سلطانزاده براي مخاطبان ايراني نامي آشناست. سلطانزاده متولد سال ۱۳۴۳ در شهر كابلِ افغانستان است و به واسطه حضور طولانيمدتش در فضاي ادبي ايران و رابطه و مناسباتش با نويسندگان و منتقدان ايراني، ميان علاقهمندانِ اين حوزه شناخته شده است. او در سه دوره جايزه هوشنگِ گلشيري را به خانه برده است (دوره اول سال ۱۳۷۹؛ دوره چهارم سال ۱۳۸۳ و دوره هفتم سال ۱۳۸۶) و آثاري از او مثل «تويي كه سرزمينت اينجا نيست» (نشر آگه ۱۳۸۷) و «اينك دانمارك» (نشر نيلوفر ۱۳۸۳) در ايران به چاپ رسيدهاند.
تجربه حتي يك بار خواندن كتاب محمدآصف سلطانزاده، مخاطب را به اين باور ميرساند كه نويسنده تا حد خوبي به زير و بم ادبيات داستاني به معناي اصيلش دست يافته است.
«دريغا مُلا عمر» رماني از اين نويسنده است كه در بهارِ سالِ ۱۳۹۶ راهي بازار كتاب شد. سلطانزاده در ابتداي اين كتاب در پانويسي درباره عنوان كتابش مينويسد: «با احترام به سيد علي صالحي، اين عنوان را از او وام گرفتهام.» سيد علي صالحي، شاعر ايراني، مجموعهاي با همين نام دارد كه اشعارش را از زمان آغاز حكومت طالبان تا حادثه يازده سپتامبر سروده است؛ اشعاري كه درباره درد و رنجي است كه مردم افغان و به خصوص زنان در دوره حكومت طالبان كشيدهاند: «دريغا ملا عمر/اي كاش ميدانستي/ تو را نيز به گمانم زني زاييده است.» (سيد علي صالحي)
اما رمان «دريغا ملا عمر»، داستاني است درباره زجري كه مردم افغانستان در دوره زمامداري طالبان كشيدهاند و ملا عمر رهبرِ طالبان است؛ رهبري كه ناشناخته بودن چهرهاش او را از باقي حاكمان متمايز ميكند؛ رهبري كه مردمش تا به حال چهرهاش را نديدهاند. «دريغا ملا عمر» جزوِ نمونههاي درخشاني از ادبياتِ جنگ است كه فرم را به درستترين حالت ممكن در خدمت روايت و مفهومي كه سعي در انتقال آن دارد، به كار ميبرد. شايد در ابتدا، مخاطب در مواجههاش با اين اثر احساس گنگي كند ولي هر چقدر كه پيشتر ميرود، بيشتر در بافتِ داستان قرار ميگيرد و ديگر نميتواند كتاب را زمين بگذارد.
رمان «دريغا ملا عمر» در بافتي كاملا گريزان از واقعيت، به شرح وقايع ميپردازد. اگر به صورت كلي نگاهي به اين اثر داشته باشيم، تمام داستان تخيل محض است اما زماني كه وارد تكهها، جزييات و خردهروايتها ميشويم، همهچيز به واقعيترين شكل ممكن با مهارت تمام به تصوير كشيده شده است.
«دريغا ملا عمر» قالبي شبيه به نمايشنامه دارد؛ نمايشنامهاي كه با يك پرولوگ شاهكار آغاز ميشود: «بودن يا نبودن، مساله تنها اين نيست. تو چه ميداني از درد بودن در حالي كه نيستي. يا درد نبودن در حالي كه هستي. ميانِ برزخ بودن و نبودن آويزاني و حالا پرسيدهاي كه آيا من هستم يا نيستم. چون مرا نديدهاي و عكسي هم از من به چشمت نخورده است، ميپنداري نيستم. به آساني ميتوانم نباشم و يا باشم. بودن يا نبودن، مساله اين نيست. درد از بودني است كه بسته باشد به تصميم ديگران. كه باشي يا نباشي. تو نامريي هستي چون تو را به رسميت نميشناسند. چنان نامريي انگار كه نيستي. در حالي كه هستي ولي نميخواهند ببينندت. هر گاه بخواهند باشي، ديده ميشوي و هر گاه نخواهند باشي...»
اين رمان، نمايشي هفت پردهاي است (طبق فصلبندي نويسنده) كه ملا عمر رهبر حكومت طالبان؛ مردي كه تا به حال كسي چهرهاش را نديده، نقش اصلي آن را بازي ميكند. ملا عمر گريزي از حضور در اين نمايش ندارد، چون اگر او اين نقش را نميپذيرفت، فرد ديگري آن را بازي ميكرد. استفاده از اين فرم گوياي اين عقيده نويسنده است كه متنِ بدبختي مردم كشورش از پيش نوشته و كارگرداني شده است و مهم نيست حالا چه كسي نقش اين ملا عمر را بازي كند؛ شخصيتها ثابت ميمانند و فقط بازيگرها عوض ميشوند؛ شخصيتهايي كه ريشه در واقعيت افغانستان امروز دارند. ملا عمر در ابتداي داستان شخصيتي سياه نيست، بلكه حتي نسبت به بعضي از زيردستانش آدمي روشنتر و آگاهتر نيز هست. از آن جايي كه هيچكدام از مردمش تا به حال چهره او را نديدهاند، ميتواند آزادانه، شبها بين مردم برود و با آنها سخن بگويد و با واقعيتهاي جامعهاش آشنا شود. در طول اين شبگرديها، ملا عمر واقعي به ملا عمرهاي جعلي بر ميخورد و در مواجهه آنها با هم ديگر اتفاقات جالبي ميافتد. ملا عمر واقعي نه راهي براي اثبات واقعي بودنش دارد و نه راهي براي پنهان كردن خودش، در جامعه او هر كسي ميتواند ملا عمر باشد. او مجبور ميشود بنشيند و به حرفهاي مردم گوش دهد و حتي با زنها مواجه شود؛ زنهايي كه از نظرش كائنات براي آنها به وجود نيامده است و ملا عمر در مواجههاش با زنها به چالش كشيده ميشود.
زمان زيادي لازم است تا ملا عمر گرفتارياي كه در آن گير كرده است را درك كند، باور كند كه بازيچه است و تن به بازياي داده است كه صحنهگردانش شيطان است. ملا چنان درگير اين نمايش ميشود و از خودش و خدايش غافل ميشود و هر چه پيشتر ميرود، باورهايش بيشتر به چالش كشيده ميشوند. آصف سلطانزاده با قلم و قدرتي كه در به تصوير كشيدنِ جزييات دارد، گوشهاي از مصايبي را نشان ميدهد كه مردم افغان در روزگار حكومت طالبان درگير آن بودهاند. زبانِ نثرِ سلطانزاده از نقاطِ قوت او در به تصوير كشيدن اين وقايع است؛ زباني كه حتي براي خواننده ايراني با وجود بعضي واژههاي پشتو و لهجه افغاني باز هم دلنشين و شيوا است.
نثرِ سلطانزاده يكي از مهمترين عوامل پيشبرنده مخاطب در مواجهه اين رمان است. شايد در ابتدا مخاطب در پيچيدگي روايت گم شود ولي نثرِ نويسنده، خواننده را با خود تا جايي پيش ميبرد كه نه تنها به درك درستي از روايت رسيده باشد بلكه حتي نتواند كتاب را زمين بگذارد تا به پايان برسد و پايان جايي است كه محمدآصف سلطانزاده، صحنه نمايشش را عريان ميكند چون ملا تمامِ پردهها را به آتش كشيده است و سرانجامِ ملا چيزي جز اين نيست: «صحنهاي در رم يا پاريس، اگر در لندن نباشد يا برلين يا جاي ديگر: ملا عمر مجسمهاي شده در گوشه ميدانگاهي ايستاده زير آفتاب دل مرده زمستاني.»