• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4379 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ خرداد

يك اتفاق، يك ماجرا، يك غريبه كه آرامش روستا را خيلي زود به هم ريخت

عبور

كوروش جعفري‌زاده

 

 

جنازه از طنابي كه به درخت بيد كهنسال وسط ميدان بسته شده بود آويزان بود و تاب مي‌خورد. مقابل نور زردرنگ پرژكتورِ آن سوي ميدان سايه جنازه افتاده بود روي ديوار آجري ساختمان دهداري. حاجي قدرت به تازگي ديوار دهداري را با نوارهاي سفيدي بندكشي كرده بود. خروس‌ها زودتر از هر روز بيدار شده بودند و با هم مسابقه آواز گذاشته بودند. جعفر دست گذاشته بود و طاهر رفته بود بالا قد كشيده بود و دست جنازه را گرفته بود و از همان بالا گفته بود:

يخه ... يخ ... خيلي وقته مُرده ...

صداي پارس سگي به گوش مي‌رسيد. هوا گرگ و ميش بود و هنوز تك‌ستاره پرنوري در سينه آسمان مي‌درخشيد. كوچه‌ها با آجرچين‌هاي شكسته ريخته زير سايه روشن‌هاي لامپ‌هاي كم‌سو و نيم‌سوز تيرهاي چوبي چراغ برق اُريب قيقاچ به نظر مي‌رسيدند و دسته‌هاي متراكم پشه‌هاي‌ريزي گرداگرد چراغ‌ها مي‌چرخيدند. خبرش را طيب آورده بود يكي از بچه‌هاي مدرسه وقتي براي تحويل گله از چوپان‌شان رفته بود صحنه را كه ديده بود هول برش داشته بود. اول دويده بود به سمت خانه آقا معلم و وقتي برگشته بود آقا معلم پشت سرش داد زده بود:

كسي نبايد به جنازه دست بزنه.

آقا معلم كه رسيده بود يك سگ پايين پاهاي جنازه مدام واق مي‌زد و بالا و پايين مي‌پريد. يك چهارپايه پلاستيكي قرمز رنگ زير پاهاي جنازه رها شده بود. چند نفر وسط ميدان نزديك جنازه ايستاده بودند و اجازه نمي‌داند كسي نزديك شود. تعدادي هم همان نزديكي‌ها قدم مي‌زدند و سايه‌هاي بلند و ترسناك‌شان را كف محوطه خاكي ميدان همراه‌شان مي‌كشاندند. انگار كه آب ريخته باشند توي لانه مورچه‌ها از هر سمت و سو يكي با شتاب و سراسيمه به سمت مركز خبر راهي بود. كدخدا با پالتو بزرگي كه روي دوشش انداخته بود سراشيبي كوچه رابا عجله و نفس‌زنان پايين مي‌آمد. حاج سبحان قادري را كه مالك بخش زيادي از زمين‌هاي روستا بود و آدم متشخص و شسته‌رُفته‌اي بود، معلوم نبود چه كسي خبر كرده بود كه با يك شلوار گرم راه‌دار بيرون زده بود و دويده بود تا ميدان. با اينكه آقا معلم اولين كسي بود كه خبر‌دار شده بود تا شال و كلاه كرده بود و راه افتاده بود چندين نفر ديگر زودتر رسيده بودند سر جنازه. از همان اول كه آقا معلم خبرش را شنيده بود همه فكرش متوجه همان جوان ناشناس غريبه‌اي شده بود كه چند روزي بود با ريشي انبوه، موهايي بلند و يك گيتار بزرگ حوالي تپه‌هاي سرسبز روستا پرسه مي‌زد. جواني بلند قد و لاغراندام با صورتي كشيده و استخواني كه معلوم نبود از كجا آمده است و اين‌طرف‌ها چه مي‌كند.

آمد و شد آدم‌هاي غريبه در روستا شده بود؛ معضلي كه كدخدا و دهيار و ريش سفيدان روستا را وادار كرده بود كه فكري به حال اين وضعيت كنند. همين ديروز توي دهداري روستا جلسه گذاشته بودند. اتاق جلسه گرم بود و بوي عرقِ پا خفه‌كننده بود. يك پنكه قديمي عهد بوق را گذاشته بودند روي يك ميز فلزي زنگ‌زده و صداي ناهنجار آنكه با لرزش و تكان‌هاي شديد به چپ و راست مي‌رقصيد گوشخراش بود اما هيچ‌ كس به آن توجهي نداشت. حاج آقا فاضل، روحاني روستا طبق معمول دير كرده بود. دهيار جديد جوان بچه‌سالي است كه از آشناهاي حاج آقاست. از وقتي آمده كمتر در محافل و مجالس روستا ديده مي‌شود به خصوص هر جا كه آقا معلم حاضر باشد او غايب است. كدخدا با يا‌الله يالله داخل شده بود همه جلوي پايش بلند شده بودند. سرايدار يك ديس خربزه آورده بود خربزه‌هايي كه آنقدر بزرگ قاچ شده بودند كه برداشتن‌شان سخت بود. جاي زخم كهنه روي گردن سرايدار توي چشم مي‌زد. هر كسي حرفي زده بود اما در نهايت به دليل عدم حضور دهيار، جلسه بي هيچ نتيجه‌اي تمام شده بود .

جعفر و طاهر روي لبه قرنيزهاي سيماني دايره ميدان نشسته بودند و با چوبي روي خاك‌هاي كف خيابان جدول‌بندي شده خط مي‌كشند. زري خانم همان طور كه بچه‌اش را توي بغلش جابه‌جا مي‌كرد نفس زنان خودش را به جمع زن‌هايي رساند كه مقابل خانه حاج تراب جمع شده بودند. زن حاج تراب مثل هميشه شده بود نقل مجلس و با آب و تاب چيزي را تعريف مي‌كرد. زري خانم كه رسيد همان طور كه با حركت سر به همه سلام مي‌كرد نگاهي به جنازه انداخت و با دست به صورتش زد و زير لب گفت:

خدا مرگم بده...

پشت به ميدان در دايره ‌زن‌ها ايستاد و گوش كرد. زن حاج تراب داستان خودكشي يكي از بستگان‌شان را تعريف مي‌كرد. دهان گرمي داشت و هميشه موضوعي را براي مطرح كردن متناسب با اتفاقي كه افتاده بود، آماده داشت. آمنه خانم هم بعد از اينكه چايي را دم گذاشته بود و چند تكه گوشت و سيب‌زميني و نخود را براي ناهار شوهر و بچه‌‌هايش برانداز كرده بود چادرش را سرش كشيده بود و با همان دمپايي‌هاي قرمز گلدارش آمده بود تا اوضاع را از نزديك ببيند. اطراف ميدان حالا گروه‌هاي كوچكي شكل گرفته بود كه يك‌ريز با هم حرف مي‌زدند. آقا معلم كه رسيده بود انگار كه همه مشكلات و گره‌ها باز شده باشد دور و برش جمع شدند. آقا معلم همه كاره روستاست. از رفع اختلافات خانوادگي و عقد و عروسي گرفته تا مكاتبه و نامه‌نگاري با ادارات براي بهبود وضعيت كشاورزي و باغداري و غيره تا برنامه‌ريزي برگزاري مراسم جشن و ميلاد و ختنه سوران و همه را انجام مي‌داد. مردم به آقا معلم به عنوان مغز متفكر روستا نگاه مي‌كنند نگاهي كه به كدخدا به عنوان بزرگ روستا دارند. كم كم شلوغ شد. هوا روشن‌تر شده بود و همراه هاله كمرنگي از آفتاب كه از پشت تپه‌هاي شمالي روستا سرزده بود خبر خودكشي غريبه همه جا پخش شده بود. مردمي كه با عجله خودشان را رسانده بودند خواب‌آلود و خسته و بي‌رمق به نظر مي‌رسيدند و اغلب خميازه مي‌كشيدند.

صداي آژير ماشين پليس و آمبولانس همراه خطي از گرد و غبار از جاده‌اي كه از وسط زمين‌هاي زعفران حاج كاظم به سمت روستا مي‌آمدند همهمه‌اي ايجاد كرد. همه گردن كشيدند. زن‌ها و بچه‌ها كه مدتي منتظر بودند در جاي خودشان جابه‌جا شدند. عده‌اي روي پشت‌بام‌ها به نظاره ايستاده بودند. نور آبي رنگ غليظ چراغ گردان ماشين پليس روي در و ديوار خانه‌هاي روستا چرخيد. ماشين‌ها رسيدند توي ميدان و ايستادند. همراه سرهنگ، سربازها با يونيفرم‌هاي گشاد نظامي و چكمه‌هاي سربازي از ماشين پياده شدند. سرهنگ قادري، فرمانده پاسگاه بخش زاوين را با آن شكم گنده و هيكل بي‌قواره‌اش همه مي‌شناحتند. به دستور سرهنگ چند سرباز با شتاب طناب را بريدند و جنازه را با نردباني كه قاسم، سرايدار دهداري تا وسط ميدان با خودش روي زمين كشيده بود و خط پهني از در دهداري تا كنار درخت وسط ميدان درست كرده بود، پايين آوردند وكنار تير چوبي چراغ برق دراز كردند و پارچه سفيد كوتاهي را رويش كشيدند. سرهنگ به مردي كه لباس شخصي داشت اشاره كرد كه كارش را انجام بدهد. مرد روي سر جنازه ايستاد. به سرعت چيزي را يادداشت كرد و مطلبي را كنار گوش سرهنگ نجوا كرد و رفت داخل آمبولانس. سرهنگ پس از اينكه قدري اوضاع را بر انداز كرد بلند داد زد:

هر كس ميخاد بياد جلو جنازه رو شناسايي كنه بياد...

تقريبا همه مردهايي كه همان دور و اطراف قدم مي‌زدند به سمت جنازه آمدند. كسي او را نمي‌شناخت. آقا معلم چند قدم جلوتر رفت و بالاي سر جنازه روي زمين زانو زد. به دقت صورت جنازه را نگاه كرد. نور زرد و بي‌حالي زير تير چوبي چراغ برق صورت جنازه را سرد و يخ‌زده نشان مي‌داد. جواني شهري حدودا 20 ساله بود با چشم و ابرويي مشكي؛ ته‌ريش كمرنگي داشت. جاي طناب ردّ كبودي تندي روي گردن و زير گلويش ايجاد كرده بود كه در همان هواي خاكستري صبحگاهي هم توي چشم مي‌زد. دلش سوخت و اندوهگين بلند شد. نگاهي به بالاي سرش كرد جايي كه پشه‌هاي زيادي گرداگرد تير چراغ برق مي‌چرخيدند. لحظه‌اي تصوير پشه‌هاي مُرده كه از گرماي لامپ روي پارچه سفيد جنازه ريخته بودند توي ذهنش نقش بست و هزار فكر ديگر در يك لحظه به سراغش آمد. فكر كرد چه اتفاق شومي. بعد سرش را تكان داد و ته دلش همان‌جا ياد چمدان‌هايش افتاد كه ديشب با وسواس بسته بود تا بعد از 10 سال خدمت در آن روستا آنجا را ترك كند. در حالي كه چند قدم دور مي‌شد بلند گفت:

ناشناسه؛ از اين مسافراي عبوريه ...

از وقتي جاده بالاي ده را به همت آقامعلم آسفالت كرده‌اند گاهي ماشين‌هاي عبوري راه‌شان را كج مي‌كنند و توي روستا چرخي مي‌زنند، پياده مي‌شوند چند قدم راه مي‌روند و از بقالي جعفر سيگاري و آدامسي مي‌خرند. از ميان زن‌ها كه دورتر ايستاده بودند يكي جلو آمد. سرش را پايين برد و به صورت جنازه خيره شد و برگشت. رباب خانم لب و لوچه‌اش را كج كرد و بلند گفت:

فضول ...

سكوت برقرار شده بود. هيچ صدايي بلند نشد جز صداي سرهنگ كه سكوت را شكست و دوباره داد زد:

اگه از اهالي روستا نيست صورتجلسه كنيم بريم...

چند نفر به صورت آقا معلم نگاه كردند. سربازها كارشان را انجام مي‌دادند و به فرمان سرهنگ اين طرف و آن‌طرف مي‌رفتند و در تكاپو بودند. از يك سمت ميدان پيرمردي با پشتي خميده و خسته، ريشي سفيد و سر و وضعي آشفته و خاك‌آلود در حالي‌كه به زحمت افسار الاغش را مي‌كشيد به سمت جمعيت آمد. نزديك كه شد الاغش شروع به عرعر كردن كرد. سكوت ميدان ناگهان در هم شكست. تعدادي از جوان‌ها كه در گوشه ميدان جمع دوستانه‌اي تشكيل داده بودند، بلند خنديدند و پير در حالي كه حيرت‌زده و متعجب به جمعيت توي ميدان نگاه مي‌كرد افسار الاغش را كشيد به سمت وسط ميدان .رفت و خودش را لاي جمعيت جا كرد. همه مي‌شناختنش؛ پدربزرگ روستا بود. بعد از اينكه پسرش را در جنگ از دست داده بود و يك‌شبه همه موهايش سفيد شده بود حال روزش به هم ريخته بود. سال‌ها كفش‌دوزي مي‌كرد وحالا كه از تك و تا افتاده بود با الاغش به صحرا مي‌رفت و هيزم مي‌آورد. صدايش نازك و لرزان بود. سلام كرد؛ برايش راه باز كردند و جلوتر آمد. سرهنگ راننده‌اش را كه يك سرباز لاغر و كم سن و سال بود فرستاده بود تا همان حوالي دوري بزند شايد سرنخي بيابد. كدخدا در حالي كه پالتوي روي شانه‌اش را جابه‌جا كرد به آقا معلم گفت:

امروز به سلامتي رفتني شدين؟

آقا معلم كه هنوز صورت يخ زده جنازه توي ذهنش بود به خود آمد و با اكراه گفت:

بله، اگه خدا بخواد.

چند نفر از ريش سفيدان دور سرهنگ حلقه زده بودند و حرف مي‌زدند. ناگهان راننده سرهنگ از كوچه باغ كنار دهداري وارد ميدان شد و راست رفت سمت سرهنگ. خبردار ايستاد احترام گذاشت و به آرامي گفت:

يك ماشين قرمز اول جاده است؛ در و پيكرشم بازه. و با مكثي ادامه داد... از اين ماشيناي شاسي‌بلنده گرونه...

آقا معلم دوباره روي سر جناره برگشت رو به سرهنگ گفت:

با اجازه ...

پارچه سفيد را كنار زد و جيب‌هاي جنازه را وارسي كرد. چند نفر جلوتر آمدند معلم يك گوشي موبايل را از جيب جنازه بيرون آورد و به سرهنگ داد و گفت:

شايد بشه فك و فاميلشو پيدا كرد...

حلقه دور سرهنگ تنگ‌تر شد. سرهنگ موبايل را گرفت چشم‌هايش را تنگ كرد سرش را قدري عقب كشيد مثل اينكه يك سكه زير خاكي را پيدا كرده باشد با دقت به آن نگاهي انداخت و پشت و رويش راوارسي كرد. آقا معلم فهميد كه سرهنگ نمي‌تواند مشكل را حل كند. دستش را جلو برد و سرهنگ هم براي اينكه ناواردي‌اش توي ذوق نزند گوشي را داد به آقا معلم... هنوز نگاه‌ها به دست آقا معلم بود كه ناگهان گوشي زنگ خورد و لرزيد. دوباره همه نگاه‌ها رفت به سمت صورت آقا معلم. آقا معلم چشم‌هايش را تيز كرد. صفحه گوشي را به دقت نگاه كرد. همه به هم نگاه كردند قدري دست پاچه و آشفته شد. يكي گفت:

جواب بدين ديگه...

آقا معلم به صفحه گوشي موبايل خيره شد كمي صدايش را كشيد و گفت:

يك پيامه ...

همه ساكت شدند. سرهنگ گفت:

چي نوشته حالا...

آقا معلم پيام‌هاي گوشي را وارسي كرد و آخرين پيام‌ها را زير لب خواند:

 

نويد... من دارم مي‌رم يه جايي پيدا كنم... طناب هم برداشتم. با يه چهارپايه...

فرشته... منم خودمو از روي پل الغدير پايين ميندازم...دارم ميرم ...

 

آقا معلم دلش لرزيد. متعجب چيني بر ابروهايش انداخت و سبيل‌هايش راجويد. سكوت سردي حكمفرما شد. خروس‌ها از خواندن افتاده بودند. سگ هم ديگر پارس نمي‌كرد و تنها صداي تِرتِر كم‌حال چاه موتور كه حاج مراد چند دقيقه قبل روشن كرده بود از دور شنيده مي‌شد.

مكثي كرد و همان شماره را گرفت... دستگاه مقابل خاموش بود چندين بار سعي كرد اما هر بار همان پيام شنيده مي‌شد. سربازها جنازه را توي برانكار گذاشتند و به آمبولانس منتقل كردند و منتظر فرمان سرهنگ شدند . چراغ گردان ماشين سرهنگ انعكاس نورآبي و قرمزي را همه جا پخش مي‌كرد و تا دوردست‌ها منعكس مي‌شد و مي‌درخشيد. آقا معلم موبايل را بست و به دست سرهنگ داد. انگشت‌هايش را توي موهايش فرو برد و رفت. حالا همه دور آمبولانس حلقه زده بودند سرهنگ كلاهش را برداشت و سوار شد. سربازها هم به دنبال سرهنگ به سرعت سوار شدند. پير كفشدوز در حالي كه سرش را تكان مي‌داد و افسار الاغش را مي‌كشيد از سمت ديگر ميدان بيرون مي‌رفت. ماشين پليس و آمبولانس به سرعت دور شدند و اهالي روستا بعد از اينكه مدتي دور آقا معلم حلقه زده بودند به آرامي پراكنده شدند.

ظهر آفتاب داغ شده بود؛ وسط ميدان روستا مانند يك استاديوم ورزشي متروكه دريك ظهر تابستان خالي بود. طناب بريده شده از درخت بيد كهنسال آويزان بود و به آرامي مي‌رقصيد. الاغ مرد پير كفشدوز در سايه درخت بيد نشسته بود و نشخوار مي‌كرد. از خانه رباب خانم بوي آبگوشت مي‌آمد. آقا معلم چمدان‌هايش را گذاشته بود پشت وانتِ علي آقاي بارفروش و توي جاده از كنار ماشين قرمزرنگ پارك شده گذشت. دود غليظ اسپند توي آسمان راه كشيده بود سمت تپه‌هاي شمال روستا. همه اهالي روستا به غير از دهيار كه براي خداحافظي با آقا معلم آمده بودند داشتند پراكنده مي‌شدند. صداي موبايل كه توي جيب سرهنگ بود، بلند شد. سرهنگ گوشي را در آورد و به راننده داد. سرباز همان‌طور كه رانندگي مي‌كرد موبايل را باز كرد و پيام را بلند خواند:

فرشته.... من پشيمون شدم نويد... مي‌ترسم ... دارم برمي‌گردم...

سرهنگ اخم‌هايش را در هم كرد، نفس عميقي كشيد و زير لب گفت:

ما هم داريم برمي‌گرديم...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون