پرسش
ناصر اجتهادی
دهی بوی گلها، بهاری مگر؟
کنی فتنه برپا، شراری مگر؟
تمامی ندارد سخن گفتنت
حکایات دنبالهداری مگر؟
تو را ناز و خمیازه قاطی شدهست
بمیرم الهی، خماری مگر؟
چه آشفته و درهم و برهمی
ترافیک بی بند و باری مگر؟
ندیدم ز تو هیچ خیر و ثمر
رقیب درخت چناری مگر؟
همه جانب اغنیا میروی
عزیزدلم! خاویاری مگر؟
چرا رفتهای جزو مستضعفین
فقیری مگر؟ بی دلاری مگر؟
شدی خیط و داری تفرعن هنوز
ابرقدرت خرسواری مگر؟
چنان شهر بیروت و جوی عراق
گل آلود از چشمهساری مگر؟
شد از راه و رسمت جهانگرد مات
خلاصه، سیاستمداری مگر؟
بوقلمون
منوچهر احترامی
هرآنکه بوقلمون گشت و رنگرنگ آمد
مقام و جاه و زر و ثروتش به چنگ آمد
کسی که بیجهت از خرج زندگی نالید
به نزد اهل خرد، حرف او جفنگ آمد
اگر به کشور ما قالی از هلند آرند
عجب مدار، وکیل خوی از فرنگ آمد
در این زمانه نهتنها منم گرسنه شهر
هرآنکه گشت معلم، سرش به سنگ آمد
فشار زندگی آنقدر ماند بر دوشم
که پای طاقت من سست گشت و لنگ آمد
اتاق تنگ و یقه تنگ و راه روزی تنگ
ز تنگنای جهان، جان من به تنگ آمد
چو بنده عاقبتش روشن است هر شخصی
که برد نسیه و با کاسبان به جنگ آمد
نگار من که به مکتب برفت و خط بنوشت
ز سوی مدرسه مست آمد و ملنگ آمد
مرا میان رهش دید و راه دل را زد
به سوی مخلصش آمد، چه شوخ و شنگ آمد
در آن میانه عالم ز دور پیدا شد
همانکه شهد لبش بهر من شرنگ آمد
کشید نعره که: «آی بیحیای اكبیری!»
صدا نگو، که چنان غرش پلنگ آمد
گرفت لنگه اُرسی و بر سرم کوبید
چنانکه از دهنم بانگ ونگونگ آمد
شبش میان من و خانمم جدلها بود
ولی ز خانه زاهد، نوای چنگ آمد
حرف حساب
محمد حاجیحسینی
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
یک چای داغ لبسوز، با قند سرکشیدن
عالیست با مکافات فوق لیسانس گشتن
وآنگه سماقها را، با دوستان مکیدن
پز میدهی که بازار، از جنس هست لبریز
کو پول و کو درآمد؟ کو قدرت خریدن؟
ما روز و شب بهناچار، شبکار و روزکاریم
اما همیشه لنگیم با اینهمه دویدن
ای بخت لامروت! تو معرفت نداری؟
حد و حساب دارد خوابیدن و کپیدن
روزی سه چار ساعت، ما و صف اتوبوس
اما شما و هر روز در بنزها لمیدن
تو کاهی، ای درآمد! خرج است همچنان کوه
داری عجب تخصص، در کار ورپریدن
وقتی که نیست پارتی، قارداش! نتیجه یوخدور
در جستوجوی کاری، هی گیوه ورکشیدن
پیش رییس رفتن، سودی جز این ندارد:
حرف حساب گفتن، پرت و پلا شنیدن
این برسد، آن برسد
غلامرضا روحانی
سپلشک آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم برسد، خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عموغلي برسد از تبریز
نامه رحلت دایی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده، پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلایی به زمین میرسد از دور سپهر
بهر ماتمزده بی سروسامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده گریان آید
وز پیاش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که «من دامن و ژاکت خواهم»
آن کند ناله که «کی گیوه و تنبان برسد؟»
کرده تعقيب ز هر سوی طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد
گاه از آن محکمه آید پی جلبم مأمور
گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند ز من، من که ندارم یک غاز
هرکه خواهد برسد، این برسد، آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و روحانی گفت:
سپلشک آید و زن زاید و مهمان برسد