سرنوشت افلاطون همان روزی عوض شد که پدرش به او گفت اگر میخواهد در آینده برای خودش کسی بشود و زیر منت احدالناسی نرود فقط و فقط باید یک وسیله بهدردبخوری را اختراع کند. افلاطون یادش نمیآمد اولینبار چندساله بود که پدرش این نصیحت را به او کرد؛ قدیمیترین زمانی که یادش میآمد پیش از رفتنش به مدرسه بود، وقتی هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشت.
افلاطون روزهایی را به یاد میآورد که در پنج، ششسالگی ساعتها مینشست و به اطراف دقت میکرد تا چیز قابل اختراعی پیدا کند یا درحقیقت چیزی را پیدا کند که نباشد و او اختراعش کند. اما پنکه، سماور، تلویزیون، رادیو، لوستر، تاب، سرسره، حتی فرفره هم اختراع شده بود و همین، کار افلاطون کوچک را سخت میکرد. او در موضوع اختراع حسابی پیاده بود.
سالها گذشت تا افلاطون بداند اختراع کردن کارِ او نیست. وقتی در سال دوم راهنمایی شش تجدیدی آورد، میان آنهمه تشویش به این فکر میکرد که حتی در تجدید آوردن هم مخترع نشده؛ همان سال و در همان کلاس، سه نفر دیگر هم ششستاره شده بودند.
گذشتِ زمان خیلی از موضوعات و مسائل را از ذهن آدمیزاد پاک میکند، اما موضوع اختراع از ذهن افلاطون پاکشدنی نبود و نیست. مگر انسان از اسم خودش هم میتواند فرار کند؟ وقتی افلاطونِ نوزاد بهدنیا آمده بود، پدرش به نیت مخترع شدن این فرزند پسر، اسمش را افلاطون گذاشت. بیچاره منصور اسکندرزاده که خودش هیچ نوایی و بهرهای از دنیا نبرده بود، به این امید که فرزندش مخترع شود اسمش را افلاطون گذاشت. غافل از اینکه آن بیچاره نمیدانست افلاطون مخترع نیست.
اسمِ افلاطون برای خودش مانند داغ ننگی بر پیشانیاش بود. هر روز و هر بار که کسی صدایش میکرد، صدای پدرش برایش تداعی میشد که: «اسمت رو افلاطون گذاشتم که مثل افلاطون اسمت توی دنیا صدا کنه، یه چیزِ درستی اختراع کن که مردم بگن خدا پدرش رو بیامرزه...». بارها برای تغییر نام اقدام کرده بود اما دلایلش کافی نبود و ثبتاحوال نمیپذیرفت.
همینکه عقلرس شد، رفت دنبال اینکه اصلا این افلاطونِ اصلی کیست که در لحظه تولد او، اسمش از ذهن پدرش گذشته است. با سواد نمکشیدهای که داشت تحقیق کرد و از این و آن پرسید تا بالاخره فهمید این بنده خدا در اصل اسمش «آریستوکلس» است و در دوره خودش مخِ درجهیکی بوده. از چند نفری هم که سرشان به کلاهشان میارزید درباره همین آقای آریستوکلس پرسید و فهمید این اتفاقها بیحکمت نیست که پدرش خواسته یا ناخواسته اسمش را افلاطون گذاشته است.
افلاطون ما بعد از اینکه خیالش بابت مخترع نبودن آریستوکلس جمع شد، نفس راحتی کشید و به زندگی اصلی و روزمرهاش برگشت. شرایط آریستوکلس شدن کاملا برایش مهیا بود، اینهمه مدت یار در خانه و او گرد جهان میگشت.
- آهان، شما در جریان زندگی روزمره افلاطون نیستید؛ حق هم دارید که نباشید. از ابتدای ماجرای افلاطون تا اینجا، شرح ماوقعی بود که افلاطون با اسمش داشت. اما در این سالها بالاخره کار و باری راه انداخته بود و زندگیاش را میکرد که ارتباطی با گذشته نداشت که برایتان بگویم.-
افلاطون هر صبح رأس ساعت هشت از خواب بیدار میشود و لخلخکنان خودش را جمعوجور میکند و ساعت هشتونیم جلوی منقلش مینشیند و نیمساعتی سیر آفاق و انفس میکند تا باتری جسم و روح و روانش را شارژ کند و خودش را به مغازهاش برساند. همین یکساعتِ اول صبح برایش حکم معجزه دارد. حداقل تا ظهر جلوی مغازهاش بساط حرف و حرف و حرف است. کم هم نمیآورد، با حرفهای پشتبندِ هم معرکه میگیرد. همه اهل محله میدانند که اگر دلشان گرفت یا حوصله نداشتند باید بروند جلوی مغازه افلاطونِ فیلسوف. این اسم را بقیه رویش گذاشتند، خودش هم نهتنها بدش نمیآید که خوشحال هم میشود.
مشتریهای «سمساری افلاطون» بیش از آنکه برای خرید کردن بیایند، برای نشستن پای صحبتهای افلاطون میآیند و نهایتا با یک سماور سوراخ که یکبار برای لطفعلیخان زند با آن چای دم کردهاند، یا فشنگی که خودِ موسیو تولوزان از قلب ناصرالدینشاه بیرون کشیده، برمیگردند.
افلاطون برای هرکدام از وسایلی که در سمساریاش دارد، داستان و حکایت غریبی دارد. اقدامات انقلابی هم کم ندارد. یکبار آنقدر درباره یک لولهنگ قدیمی و سابقهاش حرف زد و آنقدر از تاریخچه و اهمیت لولهنگ گفت که خودش از فروش آن منصرف شد و گفت: «اصلا این یکی را اشتباهی آوردهام اینجا. این را باید لای هفتتا پتو میپیچیدم جایی دفن میکردم که چشم کسی بهش نخورد.»
اما حوالی ظهر که میشود، خستگی و افت نیرو افلاطون را به خانه میکشد تا باز هم با معجزه دیگری خودش را برای عصر آماده کند. عصرها هم همان شامورتیبازی برقرار است و افلاطون برای جماعتی که جلوی مغازهاش جمع میشوند سخنسرایی میکند. دهانِ گرم، نعمتی است که هم دست روزگار، هم آن معجزه سهوعدهای به افلاطون داده است تا گذران زندگی کند.
اما زندگی افلاطون بدون آن خواسته ازلی پدرش پیش نمیرود. او که سن و سال و مغزش برای مخترع بودن رد دادهاند، همیشه در میان همه حرفهایش از اختراعی که دارد حرف میزند. اختراعی که جرئت رونمایی آن را ندارد. خودش هر چند روز یکبار در میان صحبتهایش میگوید: «والا این حرفهایی رو که شما اینجا میشنوین و من میزنم، هر جایی و به هر کسی نمیشه زد. خیال میکنین خودِ من جرئت میکنم اختراعم رو به دنیا نشون بدم؟ همین ناسا و سیا و موساد که قبلا دربارهشون براتون توضیح دادم، میآن نیست و نابودم میکنن. شوخی نیست، همین الآن اینجا نشستی، یه دکمه بزنی یهو خودت رو تو ناف نیویورک جلوی یه دسته آوازهخون ببینی. خیال کردین دنیا بههم نمیریزه؟ نتیجهاش چی میشه؟ جنگ جهانی. خب منم آدمم، میشینم حساب میکنم میبینم فعلا دنیا آمادگیاش رو نداره. مجبورم فعلا قطعاتش رو باز کنم یهجوری پخششون کنم که اگر هم اومدن سروقتم، نتونن سرهمش کنن... اختراع کردن مصیبتیه. فقط همون اختراع کردن که نیست، باید هزارتا چیزِ دیگه رو هم کنارش ببینی. ببینی اصلا تُویِ مخترع توی زمان درستی بهدنیا اومدی یا نه؟ یارو کی بود میگفت جبر جغرافیایی؟ برای من شده جبر زمونه... این حرفا گفتن نداره، شماها که مخترع نیستین این چیزا رو درک کنین. خدابیامرز آقام هم با این اسمگذاریش ما رو انداخت تو رودروایسی اختراع. خدا رحمتش کنه...».