كسي كه زماني با حس غريبي ميخواند «مثل يك معجزه اسمش تو كتابا اومده»، خودش سوژه اصلي كتابي شده كه حجت بداغي چند ماه پيش منتشر كرده است: «آشيل صدا». رماني كه به گفته نويسندهاش، گوشههايي پنهان از زندگي و تفكر فريدون فروغي را به مخاطب نشان ميدهد. بداغي ميگويد به خاطر رفاقتي كه با فروغي داشته و تعهدي كه به او داده است، اين رمان را به او اختصاص داده اما خود بر اين مساله آگاه است كه ممكن است گشتن داستان كتاب حول محور اين شخصيت حقيقي به شكل رمان آسيب وارد كند و خودش در اين باره ميگويد: «به خاطر شكل مرگ فروغي و مسائل سختي كه در زندگياش داشته، به اين فكر كردم رفيقم و تعهدي كه به او دادهام واجبتر است يا رمان؟ ديدم رمان كم ندارم و گفتم به تعهدم پايبند باشم. در اصل ميخواستم چيزهايي را در مورد فروغي روشن كنم و ترجيح دادم به اين شكل باشد.»
در گفتوگوي پيش رو به بهانه آشيل صدا هم از فروغي گفتيم، هم از اين رمان و ويژگيهايش حرف زديم و هم نگاهي داشتيم به حال و روز ادبيات داستاني و ميزان فروش كتابها و گير افتادن در وضعيت ميانهحالي.
فاصلهاي وجود دارد از زمان مرگ فريدون فروغي تا زماني كه كتاب را بنويسيد؛ در اين بازه چه اتفاقي افتاد و چرا در اين زمان تصميم به نگارش و انتشار كتاب گرفتيد؟
مسائل جانبي زيادي وجود داشت كه بعضيهايش را ميشود گفت و بعضيها را نه. اما اصل قضيه اين بود كه دلم ميخواست رمان بنويسم نه زندگينامه. شيوه نگارش رمان هم به اين شكل است كه ممكن است به موضوعي بيست سال فكر كنيد و بعد ظرف دو هفته آن را بنويسيد. يكي از دلايل اين تاخير آن بود كه فرمي كه دلم ميخواست پيدا نكرده بودم. البته از همان اول هم قصد داشتم خطاب به فروغي بنويسم. منتها بايد فرمش پيدا و پخته ميشد.
همهچيز هم از اينجا شروع ميشود كه همانطور كه در كتاب هم گفتهام، به فريدون فروغي قول داده بودم دربارهاش رمان بنويسم. اما حقيقت اين است كه اگر فرصت كنم و قبل از مرگم بار ديگر اين رمان را بنويسم، اسم فريدون فروغي را از آن درميآورم. چون فكر ميكنم اسم فريدون فروغي به ساخت ادبي كتاب بهشدت ضربه زده و اگر تبديل به اسم خيالي شود، خيلي بهتر خواهد شد. منتها به خاطر شكل مرگ فروغي و مسائل سختي كه در زندگياش داشته، به اين فكر كردم رفيقم و تعهدي كه به او دادهام واجبتر است يا رمان؟ ديدم رمان كم ندارم و گفتم به تعهدم پايبند باشم. در اصل ميخواستم چيزهايي را در مورد فروغي روشن كنم و ترجيح دادم به اين شكل باشد. ميتوانستم اسم ديگري را انتخاب كنم و بعد در مصاحبهها بگويم منظورم فريدون فروغي بوده اما ديگر كتاب آن باري كه اين حرفها در مورد فريدون فروغي گفته ميشود، نداشت. بعدها كه ماجراها تمام شود، اگر فرصت كنم اين اسم را از كتاب بيرون ميآورم و كاملا تبديل به شخصيت خيالياش ميكنم.
از آنجا كه تاكيد خودتان بر اين است كه رمان نوشتهايد، نه زندگينامه، براي من مخاطب سوال پيش آمد كه «آشيل صدا» چه ميزان بر واقعيت استوار است و چقدر از تخيل وام گرفته شده؟
به جز فصل آخر كه لويي آرمسترانگ، ويلي ديكسون، نينا سيمون، ري چارلز و فريدون فروغي كنسرت اجرا ميكنند، باقياش اتفاقاتي است كه در واقعيت افتاده و من از مرجعي به جز تخيل خودم اينها را ديده و شنيدهام. تنها تفاوتي كه وجود دارد اين است كه من به آنها ساخت دادهام. ممكن است براي جلوگيري از اطناب، دو فضاي ديالوگي به يك لوكيشن منتقل شده باشند ولي واقعا آن حرفها گفته شده است و ماجراها اتفاق افتاده. به نظرم داستانيترين قسمت كتاب آنجاست كه مادر فروغي حضور پررنگ دارد. لوكيشن نيز همان است. خيلي دلم ميخواست شكل و شمايل آن خانه را كه متاسفانه خيلي غريبانه ويران شد، به نحوي در كتاب نشان دهم.
در ابتداي كتاب به نظرم آمد از واژههاي «صميميت» و «رفاقت» بيش از اندازه استفاده شده است؛ به دو دليل آن را ايراد دانستم. يكي اينكه بايد اين صميميت و رفاقت در خلال داستان نشان داده شود نه اينكه از واژههايشان استفاده شود و ديگري اينكه نوعي ذوقزدگي در كلام نويسنده ميديدم كه برايم جالب نبود. نظرتان در اين باره چيست؟
خب شما همان چيزي را كه من در نظرم بود، گفتيد. من بهعمد ابتداي متن را طوري نوشتهام كه ذوقزدگيام از آشنايي با فروغي در آن مشخص باشد. چرا؟ چون براي من 17، 18 ساله آن زمان و بچه خزانه كه فريدون فروغي قهرمان بود – همانطور كه همين الان هم براي خيليها قهرمان است - بسيار اتفاق عجيبي بود كه با كسي مثل او رفيق شوم، خانهام بيايد، من به خانهاش رفتوآمد داشته باشم و آنقدر دوست باشيم كه در عروسي خواهرم آواز بخواند.
تلاش كردم با خارج شدن از نرم داستاننويسي - همان كه به يك موقعيت پرداخته شود به جاي اينكه در موردش حرف زده شود - موقعيتي خلق كنم و اين ذوقزدگي و دستپاچگي در آن به شكلي اگزجره وجود داشته باشد. اين سرراستترين تكنيكي بود كه ميتوانستم به وسيله آن بگويم چقدر از رفاقت با اين آدم ذوقزده بودهام. در صفحات بعدي رمان ميبينيم كه هرچه جلوتر ميرويم، زبان متينتر ميشود. فكر ميكنم اگر آن ايدهام را اجرايي كنم و به جاي اسم فروغي نامي خيالي بگذارم، قضيه آنطور كه دلم ميخواست، پيش ميرود و اين كار تبديل به تكنيك ميشود. اين يكي از ضربههايي است كه اسم فروغي به ساختار رمان ميزند.
در متن اشاره كردهايد كه ميخواستيد لحظاتي از زندگي كردن فروغي را نشان دهيد نه زنده بودنش را. حالا كه رمان چاپ شده، فكر ميكنيد چقدر در اين كار موفق بودهايد؟
خيلي. نميدانم چرا فروش كتاب نسبت به بازخوردهايي كه ديدهام، اينقدر كم بوده است. اما همين بازخوردها باعث شده واقعا خستگيام در برود.
بازخوردها چه بودند؟
ببينيد، مساله اينجاست كه تا قبل از اينكه ويكيپديا بيايد ما براي شناخت شخصيتهاي معروف چيزي داشتيم به اسم گاهشمار زندگي كه همان كار ويكيپديا را ميكرد، مثلا فاكنر فلان سال به دنيا ميآيد و فلان سال به جنگ ميرود و... بعد پيش خودمان تصور ميكرديم چطور شده كه فاكنر به جنگ رفته است؟ او چگونه زندگي ميكرده؟ براي يافتن جواب اين سوالات در دهه شصت كه هنوز اينترنت نبود، مدام دنبال مصاحبهها بوديم. يكي از لذتبخشترين كتابهايي كه من در آن سالها خواندم، «پاريس جشن بيكران» ارنست همينگوي بود؛ آن هم به خاطر همين مدل اطلاعاتي كه به خواننده ميدهد؛ مثلا جايي از كتاب همينگوي تصويري ارايه ميدهد كه آنها دم آن رستوران گرانقيمتي كه جويس و خانوادهاش آنجا نشستهاند در صف ايستادهاند و جويس دارد با لذت غذا ميخورد. درواقع چيزي ميخواستيم خارج از اين نرم عام كه يك شخصيت را معرفي ميكند. دلم ميخواست اين كار همان شكلي باشد و ظاهر ويكيپديايي نداشته باشد. دنبال اين بودم كه چيزهايي را از فروغي به مردم بگويم كه نميدانند. چرا ميگويند «آشنايي با صادق هدايت» م. فرزانه قويترين كتابي است كه در موردش نوشته شده؟ چون اساسا چيزهايي در مورد هدايت در آن كتاب ميخوانيم كه تا به حال نخواندهايم و هيچ جاي ديگر هم نخواهيم ديد.
مساله فروغي اين بود كه وقتي نتواند كار كند، مخاطبانش بعد از مرگش فكر خواهند كرد كه اين چه كار كرده و اين سالها چطور زندگي كرده است؟ فردي عاطل و باطل بوده يا آدمي ارزشمند؟ فقط كسي بوده كه صداي خوبي داشته يا انديشهاي هم براي خود داشته است؟ من سعي كردم گوشههايي از انديشهاي كه از اين خواننده ديدم را در كتاب بياورم. بيست سالي ميشود كه در فضاي موسيقي مدرن هستم و دوستان زيادي دارم اما هنوز هم شخصيتي مانند فروغي نديدهام كه مثل يك نويسنده فكر كند و تحليل داشته باشد. ميخواستم نشان دهم كه يك خواننده كانتري آنقدر به ادبيات كلاسيك فرانسه تسلط دارد كه در ديالوگها و شوخيهايش از داستان بينوايان و اليور توييست استفاده ميكند. خب اينها جذاب است. نهفقط در مورد فروغي كه در مورد هر شخص ديگر هم كنار زدن پوسته اجتماعي جذاب است. بازخوردهايي كه ديدم هم به همين مسائل اشاره داشتند.
بازخورد حرفهاي گرفتم كه از نثر و فرم كار تعريف كردند و اين ايراد را به كار وارد ميدانستند كه كاش كتاب را با شخصيت حقيقي نمينوشتم. خيليها با كتاب گريه كرده بودند و شايد آن خواست من كه كتاب به مقتلنويسي نزديكتر باشد، برآورده شده باشد. هر كدام هم روي قسمتي دست ميگذاشتند و ميگفتند فكر نميكرديم فروغي اينطوري باشد. سالهاي سال بود كه از كتابي اينطور بازخورد نگرفته بودم.
بازخوردي فراتر از متن هم بود كه شما را متعجب كند؟
نه در مورد اين كتاب. چون فروغي حضور دارد و شخصيت فروغي اين مساله را بسته است. البته هنوز بحث جدي درباره كتاب نشده و زمان زيادي نگذشته است. كتاب عملا از زمان نمايشگاه كتاب در بازار است. هنوز فرصت نشده بازخوردهاي فراتر از احساس انجام شود.
گفتيد دوست داشتيد نوشتهتان به مقتلنويسي نزديكتر باشد، چرا؟
اگر گفتم ميخواستم نزديكتر باشد، اشتباه كردم. اصلا يكي از فرمهايي كه براي كتاب در نظر داشتم، مقتلنويسي بود. چون فروغي به اعتقاد من كشته شد. او به خاطر عوامل بيروني خودكشي كرد. شخصيتي نبود كه به وضعيت مرگ رسيده باشد و راهكاري نداشته باشد و بقيه به عنوان انگل به او نگاه كنند و منتظر مرگش باشند. همه راهها را بر او بستند و او هم بريد.
اشارهاي داشتيد به اينكه بازخوردها در حد فروش كتاب نبودند. به نظر شما كه سالهاست در اين حوزه فعاليت ميكنيد، چرا برخي كتابها موفق ميشوند به چاپ چندم برسند و با استقبال مواجه ميشوند، در حالي كه بعضي از آنها ارزش ادبي چنداني هم ندارند اما كتابهاي ارزشمندتر از اين بازار جا ميمانند و به آن موفقيت در فروش دست پيدا نميكنند؟
خب، بعضي از كتابها چه ارزش ادبي داشته باشند چه نه، مورد استقبال قرار ميگيرند و فروش ميروند و اغلب كتابها در بازار از بين ميروند. اين اتفاقي است كه در جامعه ميافتد. من مدتهاست در مورد اين مساله فكر كردهام. علتهاي بسياري دارد كه مهمترين آن و علتالعللش پروسهاي بود كه از سال 76 آغاز شد تا ادبيات ميانهحال شود، يعني نه خوب و نه بد. جايي كه وضعيتي بد است، كساني كه آنجا زندگي ميكنند يا بد هستند و با وضعيت كنار ميآيند يا فكر ميكنند و وضعيت را درست ميكنند. جايي هم كه چيزي خوب است مردمي كه خوبند دارند زندگي ميكنند و حتما مردم بدي هم وجود دارند كه بخواهند آن را تغيير دهند. به هر حال يك بده و بستاني ايجاد ميشود. بدترين شكل همان است كه نيچه بزرگ در اراده قدرت ميگفت و ما بچه بوديم و متوجه نميشديم: ميانهحالان. بدترين شكل ميانهحالي است. بلايي كه سر جامعه ما آمده و ادبيات هم از آن مستثنا نيست، ميانهحال شدن جامعه است. جامعه ميانهحال سلبريتي توليد ميكند. سلبريتي موجودي است كه فضاي بسيار زيادي اشغال ميكند و يكميلياردم آن فضا مفيد است. اين وضعيت ما است. عملا ميبينيم هر چيزي كه نمود دارد و ديده ميشود پوك است و هيچ برآيند مفيدي براي جامعهاش ندارد. ادبيات هم همين است. ما دچار يك دسيسه دانسته يا نادانستهايم ولي اصلاحش ميكنيم.
ايدهاي هم براي برونرفت از اين حالت داريد؟
بله، اولين ايده اين است كه شمايي كه در نشريات كار ميكنيد فرق مردم مبتذل را با آثار مبتذل بشناسيد. نميشود اثر مبتذل توليد نشود. يادم ميآيد اولينباري كه اشعار مريم حيدرزاده با صداي خودش بيرون آمد، جامعه ادبيات توي سرش ميزد. البته همان موقع هم آدمهاي مهم در اين مورد اظهارنظر نكردند. من آن زمان سرمقالهاي در روزنامه اخبار به جاي دبير سرويس نوشتم. آنجا هم اشاره كردم كه چه كسي گفته همه آدمهاي جامعه بايد شاملو و فروغ بخوانند؟ آن زن خانهداري كه دارد غذا درست ميكند، بايد چيزي گوش بدهد. تعريف مبتذل يعني پيشپاافتاده و دم دستي و روزمره. چه كسي گفته در جامعه نبايد چيز مبتذل توليد شود؟ اعم از متن، فيلم، فوتباليست و... اينها بايد باشند و اگر نباشند، بناي جامعه به هم ميريزد. اما جامعهاي كه بيمار است، امور مبتذل و پيشپاافتادهاش بيشتر از امور فرهيختهاش ميشود و مساله اينجاست. همه بايد بدانيم كه آن امر يا متن مبتذل نيست كه بايد با آن بجنگيم بلكه بايد با مبتذلهايي كه تصور ميكنند دارند حرف فرهيخته ميزنند، وارد جنگ شويم. سالهاي سال در اين مملكت فيلمفارسي توليد شد، آن هم با حجم بسيار زياد. اما در همان زمان گوزنها و گاو هم توليد شد. هژير داريوش و جلال مقدم و فريدون گله هم داشتند فيلم ميساختند. الان چيزي كه ما را آزار ميدهد، اين است كه فيلمفارسيها را داريم، ولي فيلم قدر نداريم. آن كساني ايراد كار ما هستند كه از دسته آن آدمهاي مبتذلند و به تن همان زبان مبتذل لباس فرهيخته ميكنند و فكر ميكنند دارند حرف گنده ميزنند. كساني كه نميفهمند و فكر ميكنند ميتوانند به جاي جامعه تصميم بگيرند و در اينجا كساني كه نميفهمند و فكر ميكنند ميتوانند درباره ادبيات تصميم بگيرند. اساسا هر كسي كه فكر كند ميتواند درباره مسالهاي به جاي همه تصميم بگيرد، مبتذل و پيشپاافتاده است چون هر ارگان زندهاي خودش بايد درباره خودش تصميم بگيرد. اگر يك گوشه از بدن من فكر كند ميتواند درباره باقي ارگانهايم تصميم بگيرد، كل بدنم را از كار مياندازد. راه برونرفت هم ساده است. بهتر است كمك كنيم نويسندهها از اين وضعيت اسفناك افسردگي بيرون بيايند و ميدان داشته باشند. اين نويسندههايي كه من در اين سي سال شناختهام، نياز به هيچ چيز جز فضا ندارند. داريم اين فضا را توليد ميكنيم و همه را جمع ميكنيم تا بيايند و نفس بكشند. هيچ ايده بزرگي نميخواهد. نويسندههاي بزرگي در اين مملكت هستند كه كافي است بيرون بيايند و شروع به زندگي كنند. اعتقاد من همان جمله عجيب زرتشت گرامي است: به تاريكي دشنام مده، چراغي بيفروز. هر جا كه دوستانمان را ميبينم، همين را ميگويم؛ اينكه شما به اندازه خودتان نوري روشن كنيد، اگر تعدادمان زياد شود ديگر تاريكي باقي نميماند. متاسفانه همهمان عقب كشيدهايم و به جاي كار كردن شروع كردهايم به حرص خوردن درباره چيزهايي كه ميبينيم.
به فريدون فروغي قول داده بودم دربارهاش رمان بنويسم. اما حقيقت اين است كه اگر فرصت كنم و قبل از مرگم بار ديگر اين رمان را بنويسم، اسم فريدون فروغي را از آن درميآورم. چون فكر ميكنم اسم فريدون فروغي به ساخت ادبي كتاب بهشدت ضربه زده و اگر تبديل به اسم خيالي شود، خيلي بهتر خواهد شد.
بعضي از كتابها چه ارزش ادبي داشته باشند چه نه، مورد استقبال قرار ميگيرند و فروش ميروند و اغلب كتابها در بازار از بين ميروند. اين اتفاقي است كه در جامعه ميافتد.