• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4405 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۳ تير

روايتي در حاشيه كتاب «گهواره گربه» نوشته «كورت ونه‌گات»

حالا ديگر علم با گناه آشنا شده

سعيد حسين نشتارودي |«هيچ چيز در اين كتاب واقعي نيست». اين جمله رو، يك آدم ديوانه كه نيمه‌هاي شب با چند پاكت سيگار، گوشي تلفن خونه‌اش رو برمي‌داره و به يك شماره‌ ناشناس زنگ مي‌زنه، گفته. شروع مي‌كنه به تعريف كردن خاطرات جنگ و زني كه هميشه كار مي‌كنه يا پاكت‌هاي سيگارش را مي‌دزده. البته هميشه آن‌ طرف گوشي، آدم‌هاي صبوري تلفن را جواب نمي‌دهند. اول هر مكالمه هم مي‌گويد، من «كورت ونه‌گات» هستم.

مردي كه جنگ را از اتاق زيرزميني در آلمان شناخت، پناهگاهي كه بمباران نابودش نكرد و تنها كاري كه در جنگ كرديم، جمع كردن مرده‌هاي ارتش خودمان بود.

امشب هم تلفن را برداشت و سيگارش را روشن كرد. خودش را معرفي كرد و گفت: «بعد از اينكه اين را برايت خواندم، نظرت را به من بگو، حتي اگر فحش باشد.» و شروع كرد به خواندن: «باكونونيسم: باكونون پيامبري دوست داشتني است.

سرگذشتي خواندني هم در جنگ جهاني اول و سفرهايش به دور دنيا دارد. دست تقدير او و دوستش را به جزيره‌اي در درياي كاراييب به نام سن لورنزو مي‌رساند و آنها تصميم مي‌گيرند مدينه فاضله مورد نظرشان را در آنجا بنا كنند، لذا يكي از آنها مشغول اقتصاد و حكومت و قانون شد و ديگري به مذهب پرداخت و از آنجايي كه باكونون عقيده داشت جوامع خوب فقط با بسط خير در برابر شر و با حفظ دايمي تنش ميان اين دو نيرو ساخته مي‌شوند، يكي از آنها رنج ظالم بودن و ديگري رنج قديس بودن را به دوش كشيدند! نام اين كتاب اسفار باكونون است كه شامل شعر و حكايت و جملات قصار است و با توجه به زنده بودن باكونون مدام درحال افزايش است. اين كتاب با اين جمله شروع مي‌شود: «احمق نباش! كتاب را فورا ببند!

اينها چيزي نيست جز فوما.» حالا سكوت در دو طرف تلفن بود، صداي پك زدن سيگار از سمت «ونه‌گات» به سمت مردي كه انگار نفس تنگي داشت، مي‌رفت. مرد غريبه گفت: «ادامه هم دارد؟» «ونه‌گات» گفت: اين كتاب همين الان توي كتابفروشي‌هاي اين ايالت جزو پرفروش‌ترين‌هاست، تو ديگر چه جور شهروندي هستي؟!

اسم كتاب قرار بود چيز ديگري باشد، اما در نهايت با اسم« گهواره‌ گربه» چاپ شد. مرد لابه‌لاي نفس‌هايش گفت: خب ادامه بده. « اين آيين راهگشا بر فوما يا همان دروغ‌هاي بي‌ضرر بنا شده است، همان‌گونه كه اين كتاب نيز! و هر كس نمي‌فهمد چگونه آييني راهگشا مي‌تواند بر دروغ بنا شده باشد، اين كتاب را نخواهد فهميد.» و صداي ورق خوردن در گوشي پيچيد و در ادامه گفت: «وقتي خلقت تمام شد، آدم پرسيد مقصود از همه اينها چيست؟ خدا پرسيد همه‌ چيزي را مقصودي بايد باشد؟

انسان گفت به يقين. خدا گفت پس به تو وا مي‌گذارم تا به مقصود همه اينها بينديشي و خدا دور شد. فكر مي‌كنم به اندازه كافي واضح است. فقط كافي است اين را كنار آيه‌اي ديگر بگذاريم كه باكونون مي‌گويد: او احمق بود، من هم هستم و هر كسي كه فكر مي‌كند سر از كار دنيا در مي‌آورد، احمق است.»

مردي كه نفس تنگي داشت، گفت: فردا اين كتاب را مي‌خرم، گفتي اسم كتاب چه بود؟

«كورت ونه‌گات» مثل جويدن با آدامس در دهانش كه هيچ طعمي ندارد و حالا وقت تف كردنش رسيده، اسم كتاب را تف كرد بيرون؛ «گهواره گربه». مرد هنوز صداي نفس‌هايش از آن‌ور گوشي مي‌آمد، گفت: نويسنده ندارد؟! صداي خنده با سرفه ناشي از سيگار خانه هر دو نفر را پركرد. در نهايت خنده هر دو مرد، به انتها رسيد و گفت: خودم، آن كتاب كوفتي مال خودم است. باز هر دو با هم خنديدند، زن‌ها از توي اتاق خواب فرياد كشيدند: خفه شو.

حالا هر دو مرد آرام و ريز مي‌خنديدند، از همان خنده‌هايي كه سر هيچ و پوچ است، اما حال آدم را جا مي‌آورد. كاغذ را روي ميز گذاشتم و چيزي به انتهاي جلسه‌ كتابخواني جمعي در كتابفروشي نمانده بود.

بيشتر از اينكه چشم‌ها به من نگاه كنند، خيره انتهاي خودكارها يا خط بين كاشي‌هاي مغازه بود. اين جمله‌اي كه مثل تيتر اول كاغذ نوشته بودم و نخوانده بودم، اعصابم را به هم مي‌ريخت، دلم را زدم به دريا و بلند بلند خواندمش: «با وجود تجربه چند ميليون سال گذشته، انسان انديشمند چه اميدي مي‌تواند به آينده نوع بشر روي زمين داشته باشد؟

«هيچ.» آرام از ميان خلسه‌ جمع بيرون زدم، زير سايه درخت اين جمله را با خودم مرور مي‌كردم و ابرهاي كوچكي را به آسمان هديه، «بعد از انفجار بمب اتم در هيروشيما، دانشمندي به پدر گفت: «حالا ديگر علم با گناه آشنا شده است.» پدر گفت: گناه ديگر چيست؟»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون