لكان به دلوز: «آنچه بدان نياز دارم كسي همچون شماست.»
(مصاحبه ديديه اِريبون با دلوز، 1995)
ورود انديشه لكاني به ايران دير و حتي در مقايسه با ديگر متفكران جديد فرانسوي با تأخيري نسبي همراه بود. پيش از انقلاب آثاري درباره بعضي از نويسندگان همنسل لكان مانند لِوي- اِستروس ترجمه شده بود و آشنايي اندكي با آلتوسر و فلسفه او وجود داشت. اما لكان مانند «دالي به تعويق افتاده» در شرايطي به فضاي فكري ايران قدم گذاشت كه براي انديشه او «وضعيتي نابهنگام» بود؛ نه تنها از اين جهت كه لكاني به ايران ميآمد كه بيشتر در دهه 50 و 60 ميلادي شكل يافته بود- «لكاني ساختارگرا» كه حلقههاي لكاني غالب در «مدرسه فرويدي پاريس» به اين «چهره»ي او مشروعيت داده بودند- بلكه همچنين اين تفسير در غياب لكاني بسط مييافت كه پيشاپيش آن «تصوير» از خود را پشت سر گذاشته بود. اين گذار از طريق موضعي «خود-انتقادي» روي داده بود كه لكان در چرخش اساسياش در نظريه و كنش روانكاوي حوالي سالهاي 1973-1972 در برابر لكانِ پيشين و در تقابل با خوانشي طرح كرده بود كه اكنون پيروانش در حال رسمي كردن آن بودند تا جرياني را شكل دهند كه خود او از در افتادن به آن واهمه داشت؛ لكانيسمي مبتني بر ميراث نهادي و شخصشناسي زبانشناختي.
نقش دلوز و گتاري در بازنگري لكان
در انديشهاش
متفكران آشنا با ميراث لكاني در نهادهاي به جا مانده از او، به ويژه در فرانسه، به خوبي آگاهند كه روانكاوان اندكي هستند كه نظريه و كنش «لكانِ متأخر» را جدي گرفتند و آن را در كار و انديشه خود وارد كردند: دگرگوني اساسي و تعيينكنندهاي كه متعاقبِ انتشار كتاب ضد-اديپ: سرمايهداري و شيزوفرني(1972) شكل گرفت و سبب شد، لكان نظريه روانكاوي مبتني بر الگوهاي رواننژندانه(Neurosis؛ در روانشناسي، نوعي سراسيمگي است كه پايه و اساس كالبدشناسانهاي ندارد) از سوژه را كنار بگذارد. آنچه فرويد «روانكاوي به مثابه روشي براي درمان بعضي از بيماريهاي رواننژندي» ميناميد و نيز موجب گذار از نظريه «طردِ نام پدر» شد تا روانپريشي را به منزله گرهگاه اساسي فهم جهانهاي سوبژكتيو با جابهجايي از سمپتوم رواننژندانه به سنتوم روانپريشانه در بطن روانكاوي مستقر كند. نخستين اقدام لكان در اين راستا تغيير نظريه «ژوييسانس» از تعريف آن بر اساس زبان و ساختار به نظريهاي سيال از «بسگانگيهاي نامهاي پدر» بود كه به وسيله جيمز جويس- « انسان تركيبگر» (synth-homme) يا « انسان قديس» (saint-homme)، واژگاني همآوا با اصطلاح «سنتوم» (sinthome) كه لكان براي اين استقرار جديدِ روانكاوي ابداع كرده بود - در ادبيات معرفي شد و شيوه متفاتي از ادراك ژوييسانس- جريان را ممكن كرد:«روانكاوي از طريق جويس».
امروزه نسلهاي جوانتر روانكاوان لكاني بر اين واقعيت صحه گذاشتهاند كه نقش دلوز و گتاري در بازنگريي كه لكان در انديشه خود پديد آورده اساسي بوده است. در ميان روانكاوان نسلهاي پيشين، ژان الوش از انجمن لكاني روانكاوي، يكي از نخستين متفكرانِ حلقههاي لكاني بود كه به فلسفه شيزوكاوانه دلوز و گتاري آري گفت.
تاثير انديشههاي دلوز و گتاري در فلسفه ذهن
حوزه تأثيرات انديشههاي دلوز و گتاري پيشاپيش مرزهاي تثبيتشده فلسفه و هنر را درنورديده بود. اهميت انتقادات فلسفي آنها در شكل دادن به نوعي فلسفه ذهن جديد نشاني از قدرت ابداع و نفوذِ كنشگري تفكر آنها داشت با اين حال نقش تأثيرات دلوز و گتاري در نظريه روانكاوي و ابعاد باليني آن هنوز آنچنان كه بايد بررسي نشده است. اين تبادلات نظري و عملي كه پيشاپيش با درگيريهاي فكري دايمي دلوز با روانكاوي از دهه 50 و فعاليت و كارِ عملي گتاري از همين دهه در حوزه «رواندرماني نهادي» با بيماران روانپريش در درمانگاه لابورد آغاز شده بود با بسط و گسترش رويكردهاي مبدعانه روانپزشكان و روانكاواني مانند فرانسوا توسكهيز و ژان اوري در پيوند از خودبيگانگي رواني(فرويد) و ازخودبيگانگي اجتماعي(ماركس) به طرح فلسفي شيزو-كاوي در كتاب ضد- اديپ: سرمايهداري و شيزوفرني رسيد.
درگيري پيچيده دلوز و گتاري با روانكاوي لكاني كه به دگرگوني نظريه لكاني از 1973 به بعد به وسيله شخص لكان انجاميد، هنوز در ميان روانكاوان لكاني ارتدوكس چندان پذيرفته شده نيست و «در عمل» به رسميت شناخته نميشود. تغييرات محوري نظريه لكاني درباره روانپريشيها كه دقيقا در آخرين دهه آثار لكان روي ميدهد به بازخواني ايده «اُديپ به منزله هسته مفقود روانپريشيها» منتهي ميشود، آنگونه كه فرويد در سازوكارهاي پارانويا در «مورد قاضي شِربِر» تحليل كرده بود. به عبارت ديگر، لكان با فرآوري از نظريات «اُديپمحور» و ساختارگرايانه خود كه عموما در دهههاي 50 و 60 ميلادي بسط يافته بودند حتي قبل از انتشار ضد- اديپ، پيشاپيش زمينههاي ترك موضعي را فراهم آورده بود كه اكنون تعداد قابل توجهي از روانكاوان لكاني بدان استناد ميكنند.
بازگشت به فرويد
او در سمينار هفدهم با عنوان وارونه روانكاوي در سال 1970 به وضوح اين مساله را بيان ميكند كه هرگز در تعاليم خود از عقده اديپ سخن نگفته است بلكه آنچه طرح كرده «استعاره پدري» يا «عملكرد پدري» بوده است:«با اين همه، اينگونه نيست كه چون من بازگشت به فرويد را تعليم ميدهم، نتوانم بگويم توتم و تابو[داستاني] جعلي است. در واقع بدين دليل است كه بايد به فرويد بازگشت. هيچ كس مرا براي آگاهي از اين امر ياري نكرد: شكلبنديهاي ناخودآگاه نميگويم اُديپ به هيچ كاري نميآيد، يا اينكه اديپ با آنچه ميكنيم هيچ ارتباطي ندارد. اينكه اديپ به هيچ كارِ روانكاوان نميآيد درست است با اين همه، از آنجا كه مسلم نيست روانكاوان روانكاو باشند، اين امر هيچ چيز را اثبات نميكند[...] اينها چيزهايياند كه آنها را در وقتشان شرح داده بودم؛ اين زماني بود كه با كساني سخن ميگفتم كه بايد ملاحظهشان را كرد: روانكاوان. در آن مقام من از استعاره پدري سخن گفتم، من هرگز از عقده اُديپ سخن نگفتهام...» (Lacan,70 -1969: 128) .
از سمپتوم رواننژندانه به سنتوم روانپريشانه
جابهجايي نظري و عملي لكان از سمپتوم رواننژندانه به سنتوم روانپريشانه در سمينار بيست و سوم با عنوان سنتوم، در سال 1975، با اين ايده همراه است كه سنتوم به منزله حلقه چهارمي براي مهار ژوييسانس بخشي از ساختار «گره بُرومئويي» است كه 3 نظم تصويري، نمادين و واقع را به هم متصل ميكند و بدون آن گسيختگي رواني و ازهمپاشي جهان سوبژكتيو روي ميدهد. نكته ظريفي كه در تبيين لكان وجود دارد، حركت از «نام پدر»(به صورت مفرد) به منزله استعاره پدري به «نامهاي پدر»(به صورت جمع) به مثابه «گذرگاههاي سوبژكتيو مهار ژوييسانس» از 1973 به بعد است. اين امر را ميتوان به وضوح در عنوان سمينار سال 1974-1973 لكان نيز مشاهده كرد: فريبنخوردگان در اشتباهند/ نامهاي پدر. در اينجاست كه حضور متفاوت جويس در كار لكان پديدار ميشود. براي جويس اين نوشتن و «هنر جابهجايي» به بيان سيكسو است كه به سنتومي براي گره زدن 3 نظم سوبژكتيو تحقق ميبخشد. از سوي ديگر گرچه لكان از اُديپ انتقاد ميكند، پيوند «امر نمادين و پدر» همچنان در تعاليم او مطابق الگوهاي انسانشناسي ساختارگراي لوي-استروس و... بر جاي ميماند.
انتقاد دلوز به روانكاوي لكاني
بايد به اين نكته توجه داشت كه انتقادات تيزبينانه دلوز از روانكاوي لكاني و پيوند امر نمادين و «نام پدر» در آن پيش از آشنايي با گتاري در كتاب معرفي زاخر- مازوخ: سردي و امر قسي(1967)، امر قسي و نه قساوت بسط يافته بودند:«... جاي تعجب است كه حتي روشنبينترين نويسندگانِ روانكاو ظهورِ نظم نمادين را با «نام پدر» مرتبط ميكنند. اين قطعا چسبيدن به برداشتي منحصرا غيرروانكاوانه از مادر به منزله امر بازنمايانگرِ طبيعت و پدر به مثابه اصلِ يگانه و بازنمايانگرِ فرهنگ و قانون است. مازوخيست نظم نمادين را به منزله نظمي بينامادرانه تجربه ميكند كه در آن مادر تحت شرايطي خاص و از پيش مقرر بازنمايانگرِ قانون است» (Deleuze, 2006: 63).
از سوي ديگر براي گتاري شكلهاي مختلف ناخودآگاه با ناخودآگاهِ كلاسيك فرويدي و حتي لكاني مغايرند.
صورتبندي گتاري از ناخودآگاه مادي
گتاري در يكي از سمينارهاي خود در 1981، 4 نوع متفاوتِ ناخودآگاه را از هم متمايز ميكند: ناخودآگاه سوبژكتيو، ناخودآگاه مادي، ناخودآگاه قلمرويي و ناخودآگاه ماشيني(Guattari,1981) او در كتاب ناخودآگاه ماشيني(1979) از ناخودآگاهي سخن ميگويد كه برخلاف ناخودآگاهِ «گذشتهمحور» فرويد در آينده عمل ميكند؛ ناخودآگاهي كه از همه شكلهاي محدودِ خانوادگي و شخصمحور اديپي فراتر ميرود:«نه صرفاً ناخودآگاهِ متخصصانِ ناخودآگاه، نه صرفا ناخودآگاهي تبلوريافته در گذشته، منجمد شده در گفتاري نهادين شده بلكه برعكس ناخودآگاهي چرخش كرده به سوي آينده كه صفحه نمايش آن تنها خودِ امر ممكن است، امر ممكنِ حاد حساس نسبت به زبان بلكه همچنين امر ممكنِ حاد حساس نسبت به تماس، به جامعهزي و به كيهان...» (Guattari, 2011: 10).
محدوديتهاي فهم سياست در انديشه لكان
گتاري در دهه 1960 پيشاپيش متوجه محدوديتهاي فهم سياست در انديشه لكان با فروكاستن «امر اجتماعي» به «ديگري بزرگ» شده بود و در همان برهه است كه جدايي خود را از صورتبنديهاي لكاني- آلتوسريي آغاز ميكند كه روانكاواني مانند ژاك- الن ميلر در متن «كنشِ ساختار»(1964) سپس ژيژك در نسخه عامهپسندانه خود از روانكاوي بدان شكل ميدهند، «بسطهاي گتاري در مورد «ابژه a» در بافت نقدي بر تصاحبِ ساختارگرايانه لكان به وسيله آلتوسر حك ميشوند. براي گتاري گروه Cahiers pour lʼanalyse كه طي برهه 1968-1966 اقدام به تزويج آلتوسريسم و لكانيسم كرد، پايههاي رابطهاي را كه او در آغاز دهه 1960، از جانب اوري، با لكان حفظ كرده بود نيز ريشهكن كرد. مطابق نظر گتاري، اين رويكرد همواره مانع از در نظر گرفتن جنبههاي تاريخي سوبژكتيويته بوده است؛ در واقع، اين گونه به نظر ميرسيد كه لكانيها به خودي خود همچنان رابطه دروني ميان نظريه لكاني سوبژكتيويته و تاريخ را درنيافته بود» (Kerslake, 2008: 43).
تحليل دلوز از آثار گتاري
دلوز در مقدمهاي بر كتاب روانكاوي و تراگذري (1972) كه مجموعهاي از جستارهاي گتاري را از 1955 تا 1971 در برميگيرد به ادغامي خاص در انديشه او، تركيب يك مبارز سياسي و يك روانكاو، پيوند دو نامِ پيير و فِليكس، پيير-فليكس گتاري، اشاره ميكند- امري كه توني نگري بعدتر آن را با تركيب «ژيل- فليكس» به گونهاي ديگر پيميگيرد- آميزهاي كه دستكم از زمان ويلهلم رايش به بعد منحصر به فرد بوده است. توجه داشته باشيم كه گتاري يكي از نخستين روانكاواني است كه مفهوم «ناخودآگاه سياسي» را به مثابه سوژه-گروه طرح ميكند.
صورتبندي آراي گتاري توسط دلوز
دلوز در تحليل آثار گتاري به موارد قابل توجهي اشاره ميكند:«در اين ملاقاتِ مبارز و روانكاو دستكم 3 مساله متفاوت سر برميآورد:
1- به چه شكل ميتوان سياست را درون نظريه و كنش روانكاوانه وارد كرد؟(آيا بايد دريافت كه سياست در همه موارد، پيشاپيش در ناخودآگاه حاضر است؟)
2- آيا دليلي براي وارد كردن روانكاوي درون گروههاي مبارزِ انقلابي وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، چگونه ميتوان چنين كرد؟
3- چگونه ميتوان گروههاي درمانگرانه خاصي را تصور كرد و شكل داد كه تأثير آن ممكن است گروههاي سياسي و نيز گروههاي روانپزشكانه و روانكاوانه را متأثر سازد؟» (Guattari, 2016: 8) .
اينها مواردي هستند كه عموما هنوز براي روانكاوي فرويدي- لكاني به اموري مسالهساز بدل نشدهاند. با اين حال در تاريخِ جنبش روانكاوي دو مقطع مهم و فراموش شده در دهههاي 1920 و 1940 وجود دارد؛ زماني كه روانكاوان نزديك به فرويد اقدام به ايجاد درمانگاههاي چند منظوره رايگان براي حمايت از طبقات و اقشار فرودستِ جامعه ميكنند، يا در جنبشهاي سياسي- اجتماعي مشاركت ميجويند. جايي كه امور سياسي و امور رواني به شكلي درهم تنيده حضور دارند.
براي ترسيم يك «تبارشناسي موازي» از سير انديشه دلوز و گتاري در رابطه با لكان بايد به كمي پيش از 1968 بازگرديم. زماني كه دلوز در 1967 يكي از سياسيترين آثار خود يعني كتاب معرفي زاخر مازوخ: سردي و امر قسي را منتشر كرد. دقيقا دو سال پيش از آشنايي با گتاري اين كتاب مثال نقض خوبي است براي رد دعاوي بديويي و ژيژكي درباره فقدان سياست در آثاري است كه دلوز به تنهايي تأليف كرده است. سياست همانگونه كه فرانسوا دوس، آرنو ويلاني، اريك الّييز و ديگران نشان دادهاند از ابتدا براي مثال از مقاله «غرايز و نهادها» (1955) تا انتها در كتاب انتقادي و باليني(1993) در آثار دلوز حضوري چشمگير دارد. در كتاب معرفي زاخر-مازوخ رابطه «مازوخ با سرنگوني قانون و قرارداد» و پيوند «ساد با نهادهاي انقلابي» طرح ميشود.
از ديد دلوز، كانت نخستين فيلسوفي است كه «مفهوم مدرن قانون» را طرح كرده است. اما اين مازوخ، يك «مازوخ همراه با كافكا» است كه نخستين براندازي مدرن قانون را به شكل «طنز نقيضهگون»(آيروني) ممكن ميكند.
كانت و ساد
لكان در 1966 در كتاب نوشتهها، «كانت با ساد» را به منزله دو قطب متفاوتِ نظام قانوني اخلاق تحليل ميكند. او بر اين باور است كه آثار ساد و كانت به دو شيوه مختلف، بياني از حدود امر اخلاقياند. اما دلوز، برخلاف لكان، به جنبه ديگر و شايد مهمتر اين تلاقي يعني «كانت با مازوخ» اشاره دارد(امري كه فرانسوا زورابيشويلي در جستار خود «كانت با مازوخ» بدان ميپردازد) تا نشان دهد چگونه نويسندگاني مانند مازوخ يا كافكا شيوههاي جديدي را براي به پرسش گرفتن و انتقاد بنيادين از 3 ركن سازنده جامعه مدرن-كه دلوز آنها را «نهاد، قرارداد و قانون» ميداند- ابداع كردهاند و به براندازي قانون كانتي مدرن رهنمون شدهاند؛ «خنده كافكا، نيچه و كلوش»: «ماكس برود به ياد دارد هر گاه كافكا شروع به خواندن محاكمه ميكرد، همه حاضرين، از جمله خود كافكا، از خنده ريسه ميرفتند. پديدهاي به رازآميزي خندهاي كه هنگامِ مرگ سقراط به گوش رسيده بود»
(Deleuze,2006: 86-85). اگر در آثار ساد مجامع انقلابي و نهادها مطرح ميشوند در آثار مازوخ، لغو قرارداد و براندازي قانون و مجامع عرفاني وجود دارند كه درصدد با اعمال مازوخيستي «تصوير كلي قانون» را ويران كنند. با اين حال، رابطه دلوز-گتاري و لكان در ضد-اديپ است كه به گستردهترين و پيچيدهترين حالت خود ميرسد؛ با وجود آنكه بعضي از روانكاوان لكاني مانند كاترين مييو اظهار داشتهاند كه لكان از شاگردانش خواسته بود هيچ كجا به طور رسمي درباره ضد- اديپ صحبت نكنند، دعوت لكان از دلوز چند ماه پس از انتشار كتاب نشان از تأثير عميقي داشت كه متن بر او گذاشته است. يك سال پس از ضد- اديپ، انتشار كتاب عنوانِ نامه اثر ژان- لوك نانسي و فليپ لاكو-لابارت، شاگردان دريدا، ديگر بار لكان را تحت تأثير قرار ميدهد اما به خوبي ميتوان تفاوت و فاصله اساسي اين دو كتاب را-كه يكي «تداوم روانكاوي در منطقي دريدايي» و همچنان «به عشق لكان» است و ديگري، جريان-گسستي از لكان براي برساخت چيزي يكسره نو: «عشق به عشق يا ميل به ميل»- به روشني دريافت.
فلوران-گابارون گارسيا، روانكاو جوان و خلاق فرانسوي، كه از حاميان ديدگاه تأثير دلوز و گتاري بر لكانِ متأخر است، ضد- اديپ را فرزندي ميداند كه دلوز و گتاري از طريق لكان به روانكاوي ميبخشند، فرزندي كه امروزه عموما حلقههاي لكاني پذيراي آن نيستند. براي پايان دادن به اين جستار، برخورد پيچيده دلوز-گتاري با لكان را در ضد- اُديپ ميتوان به چندين شيوه مورد بررسي قرار داد:
1- انتقاد از لكان به وسيله لكان(نقد و گسترش مفهوم ابژه a كوچك در «ماشينهاي ميلگر» عليه نخستين نظريه لكاني ميل «ميل انسان ميل ديگري بزرگ است»، يا «نيچه عليه هگل»).
2- نقد فرويد و شاگردان لكان به وسيله لكان(نقد اديپ و نيز شخصگرايي ساختارگراي روانكاواني مانند ژان لاپلانش و... با تكيه بر نظريات غيرساختارگرايانه لكان.
3- انتقاد از لكان به وسيله روانكاوان ديگري مانند مود مانوني و...
4- نقد روانكاوي فرويدي- لكاني به وسيله «شيزوكاوي» و تأسيس يك كلينيك انتقادي و باليني نوين يا نوعي«فلسفه ذهن» جديد.
مترجم و پژوهشگر فلسفه
پانويسها:
1-personology
2-مطابق ديدگاه لكان، «سنتوم» املاي لاتين واژه فرانسوي «سمپتوم» با ريشه يوناني در آثار فرانسوا رابله، نويسنده و فيزيكدان فرانسوي دوران رنسانس است.
3-Jean Allouch
4-institutional psychotherapy
5-paternal function
6-socius
منابع:
Deleuze, G (2006). Masochism: Coldness and cruelty, trans. by Jean McNeil, New York: Zone Books, seventh printing.
Guattari, F (13/01/1981) .Les quatre inconscients, Les séminaires de Félix Guattari, dans : La revue chimères, http://www.revue-chimeres.fr/drupal_chimeres/?q=taxonomy_menu/3/236.
Guattari, F (2011). The Machinic Unconscious, Essays on Schizoanalysis, trans. by Taylor Adkins, New York: The MIT Press.
Guattari, F (2016). Psychoanalysis and Transversality: Texts and Interviews 1955-1971 trans. by Ames Hodges, New York: The MIT Press.
Kerslake, C(2008). Les macines desirantes de Félix Guattari, De Lacan à l’objet « a » de la subjectivité révolutionnaire, dans : Multitudes, n° 34, pp. 41- 53.
Lacan, J (1969-1970). L’envers de la psychanalyse, Le Séminaire livre XVII, Paris, Éd. du Seuil, 1991.
از ديد دلوز، كانت نخستين فيلسوفي است كه «مفهوم مدرن قانون» را طرح كرده است.
لكان با فراروي از نظريات «اُديپمحور» و ساختارگرايانه خود كه عموما در دهههاي 50 و 60 ميلادي بسط يافته بودند حتي قبل از انتشار ضد- اديپ، پيشاپيش زمينههاي ترك موضعي را فراهم آورده بود كه اكنون تعداد قابل توجهي از روانكاوان لكاني بدان استناد ميكنند.
گرچه لكان از اُديپ انتقاد ميكند، پيوند «امر نمادين و پدر» همچنان در تعاليم او مطابقِ الگوهاي انسانشناسي ساختارگراي لوي- استروس و... بر جاي ميماند.
در تاريخِ جنبش روانكاوي دو مقطع مهم و فراموش شده در دهههاي 1920 و 1940 وجود دارد؛ زماني كه روانكاوان نزديك به فرويد اقدام به ايجاد درمانگاههاي چند منظوره رايگان براي حمايت از طبقات و اقشار فرودستِ جامعه ميكنند يا در جنبشهاي سياسي- اجتماعي مشاركت ميجويند. جايي كه امور سياسي و امور رواني به شكلي درهم تنيده حضور دارند.