روايتي در حاشيه كتاب «دعا براي ربودهشدگان» نوشته جنيفر كلمنت
هيچ وقت براي عشق و سلامتي
و پول دعا نكن
سعيد حسين نشتارودي
يك روز كاري واقعي بر پايه دروغ اينطور نوشته ميشه. وسط يك ظهر شرجي تابستون، برقها قطع شدند، در برقي كتاب فروشي بسته شد و من هيچ تلاشي براي قفل نموندش نكردم، حالا مثل فضانوردهايي كه كپسول هوايي دارند، منم مقداري از هواي سرد كولر رو دارم. دختري از پلهها بالا اومد، تند و با قدمهايي كه پلهها رو دوتا يكي ميكرد. پشت در شيشهاي عقب، جلو، چپ و راست رفت اما چشمي در او را نميديد، مثل اينكه خواب باشد. من ميدانستم بدون برق اين در براي هيچ كس باز نميشود. با انگشتاني كه پر از انگشتر بود، به شيشه كوبيد و من فقط نگاهي كردم. چشم در چشم من حرف ميزد و من هيچ علاقهاي نداشتم كه توجه كنم تا صداي گنگش را بفهمم، اخمهاي در هم رفتهاش ناپديد شد و مثل تكه يخي كم كم ذوب شد. گويي گرما حالش را به هم زده بود. بلند شدم تا از اين طرف در به او بگويم، برق رفته و فعلا نميتواند بيايد داخل. وسط راه چشمم افتاد به شيرازه رنگي كتاب «دعا براي ربودهشدگان». ناخودآگاه كتاب را برداشتم و مثل بادبزني ورقهايش را جلوي صورتم ورق زدم، عطر ساده اما دوست داشتني كاغذ تا مغز استخوانم فرو رفت، چند بار اين كار را كردم تا رسيدم به پشت شيشه، بدون آنكه بدانم كجاي كتاب است، كتاب را باز به شيشه چسباندم، بلند گفتم: بخوان برايم، گيج نگاهم كرد و بلند بلند خواند تا صدايش را بشنوم.
«ميشد فهميد توي اين اتاق كسي زندگي ميكند، دورتادور آن پر از اسباببازي بود، حداقل سي تا حيوان پشمالوي عروسكي مثل تودهاي بالشت روي تخت ديده ميشد، روي يكي از قفسههاي كشودار سه تا ظرف بزرگ پر از اسمارتيزهاي قرمز و زرد و سبز زير آفتاب آكاپولكو ميدرخشيدند. تخت پسرك را به شكل يك نهنگ ساخته بودند. اتاق بعدي كه نشانم داد اتاق تلويزيون بود. صفحه تلويزيوني فاصله يك ديوار تا ديوار بعدي را ميپوشاند، مثل سينما. جلو صفحه تلويزيون دو كاناپه، سه صندلي دستهدار و دو تا صندلي كيسهاي بزرگ قرار داشت.
روي يكي از ديوارها قفسهاي سراسري از زمين تا سقف پر از كلكسيون فيلم بود. همه كاري كه اونها ميكنن همينه، فيلم تماشا ميكنن و ذرت بو داده ميخورن. ميتونن يه فيلم رو بارها و بارها ببينن.» تمام مدت به قطرههاي عرقي كه از صورت دختر پايين ميآمد و رگههاي سفيد و سياهي از آرايش را به همراه داشت، نگاه ميكردم. با انگشترش به شيشه كوبيد و گفت: در را باز كن، من بايد بيام داخل. گفتم: برق نيست و در قفل شده.
زور ميزد تا در را باز كند، پشتم را كردم به در و جايي از كتاب را خواندم، «هيچ وقت براي عشق و سلامتي يا پول دعا نكن، اگه خدا بفهمه تو چه چيزي رو ميخواي اون رو بهت نميده، تضمين ميكنم.» برگشتم و صورتم رو چسبوندم به شيشه و با نصف صورت مچاله شده گفتم: اينجا من و تو با «جنيفر كلمنت» تنهاييم.
به نظر ميرسه كه هيچ حرفي جز حرف «دعا براي ربودهشدگان» بين من و تو نباشه. ميخواست بره كه كتاب را محكم كوبيدم به شيشه، حركتي مثل كشتن پشه.
صدايي گنگ از پشت شيشه شروع كرد به خواندن: «لاديدي گارسيا مارتينز، تندخو، بامزه و باهوش است. او در دنيايي متولد ميشود كه در آن، دختر بودن خطرات زيادي دارد.
زنها در كوههاي گوئرروي مكزيك بايد خودشان گليمشان را از آب بيرون بكشند، چرا كه مردانشان براي يافتن فرصتهاي شغلي بهتر، به جاهاي ديگري عزيمت كردهاند.
در گوئررو، رييسان باندهاي مواد مخدر پادشاهي ميكنند و مادرها، دخترانشان را به شكل پسر درميآورند يا سعي ميكنند كه آنها را با كوتاه كردن موها و سياه كردن دندانها زشت كنند- يا هركاري كه دخترها را از چنگال باندهاي مواد مخدر حفظ كند. در حالي كه مادر لاديدي انتظار بازگشت شوهرش را ميكشد، او و دوستانش روياي آيندهاي روشنتر و بهتر را در سر ميپرورانند و در اين دنياي پرآشوب، سعي ميكنند از زندگي لذت ببرند.
زماني كه لاديدي با پيشنهاد كار پرستاري بچه براي يك خانواده ثروتمند اهل آكاپولكو مواجه ميشود، اين فرصت را غنيمت شمرده و طعم اولين عشق زندگياش را در آن خانه ميچشد. اما وقتي يكي از دوستان او در ارتكاب قتلي محلي و مرتبط با يك باند مواد مخدر گرفتار ميشود، آينده لاديدي به تيرگي ميگرايد. برخلاف شرايط سخت و خطرناك زندگي لاديدي، مقاومت و عزم اين دختر جوان، اميدبخش زندگي تيره و تار او ميشود.»