ميخواهم تا ابد از آخرين عكس قابشده در قطع بزرگش حرف بزنم و آن را تكرار كنم. نميدانستم آخرين ملاقات ماست و ميكوشيدم احساساتي نشوم. از در كه وارد شدم، قاب بزرگ پشت به من بود و سه پله را كه پايين آمدم، آنقدر درگير تكيدگياش شده بودم و عادي جلوه كردنم كه پشت به تابلو رو به او نشستم و به خودش خيره شدم.
وسطهاي گفتوگوهامان كه ساعتي گذشته بود، آب خواست با لايهاي يخ نازك روي آن. عطش درونش را آتش ميزد و يكبار هم گِله كرد چرا يك ماه گم شدم و در بيمارستان نبودم؟! آيا نميدانست من هم بستري بودم؟
بعد به من گفت به پشت سرت نگاه كن. برگشتم و ميخكوب شدم. يك عكس 2×2 از دو ملحفه سفيد آويزان بر بند رخت و خيرهكننده كه باد به دامشان افتاده و در هوا رقصان بودند. آفتاب درخشاني بر آنها تابيده بود و سفيدتر كرده بودشان و در دوردست حياط وسيع و بدون ديوار خانه ساحلي، آبي دريا ميتابيد و آسمان آبي ملايم بود و پونكتوم عكس، با وجود سفيدي ناب، بوي صابون و شستگي بود كه از ملحفهها در اتاق ميپيچيد و آدم را در حسي ژرف از پاكي غرق ميساخت. دكتر به او توصيه كرده بود موسيقي گوش كند. او گفته بود بلد است و ميداند چهطور خودش را روشن نگه دارد.
اين تصوير تا هميشه براي من نشان پاكي بيكران عميقترين لايه وجود كيارستمي باقي خواهد ماند.
اكنون نوبت سلطنت مرگ است.
با همه عمله و اكرهاش: تابوت، غسّال، گروه سياهپوشان...
(تو داري نگاه ميكني حالا ما چه خندهدار شدهايم و نميدانيم زندگي هميشه از آنچه زمينمرگ بوده روييده)
حالا تو آيا يك جنازهاي؟
نام تو ديگر عباس كيارستمي نيست، مرده است؟
آيا تو را هم هر طرف كه بخواهند ميگردانندت عباس؟
بر سنگ مردهشورخانه؟
«اين تصويري است كه من يكي نميتوانم تحمّل كنم»
واقعا حالا
هر آنچه از آن انزجار داشتهاي بر تو حكم ميراند؟
دستهاي اجنبي
(يا آب؟) تنت را لمس ميكند؟
از وقار و آقاييات اثر نمانده؟
بيلباس
عريان پيش چشم هر كس؟
من ميگريزم از اين تو
دوست من!
دوست ديگر ناتوان شدهام
چه خوب بود وقتي كه پسران پدران را ميشستند و كفن ميكردند
(آيا فرزندان امروزي بيشتر نگران دوربينها هستند
و اجراي آبرومندانه مراسم كفن و دفن
در انظار جهان؟
اما ميدانم با همه حرفها هيچكس در دنيا از مرگت چنين نسوخته كه دلِ
شعلهورِ بهمن)
به هرحال ميگويند
تو حالا از متصرفات مرگي، برادر
متصرفات مرگ با نشانههاي كامل
مراسم ختم
نوحه و شعر و مراثي و
پستها
اشكها
سكوتها
عينكهاي آفتابي
خرما
گلدستهها
روبانهاي سياه
اما از زندگي آيا هيچ، هيچ نمانده؟!
خندهام ميگيرد
مردِ رِندِ پيشبينيناپذير
شوخطبعيات گل كرده
چشمهاي بسته، البته بسته خواهد ماند
اما چشمهاي تو، باز بود، حالا باز هست
و بازتر ميشود
حتي شيرينتر از برخاستن از گور و
تكاندن لباس از غبار قبر و
راهافتادن با ماشين پاجيروي خودت
در جادهاي كه ميرود به سوي بيسو
در ته يك فيلم
و بامزهتر از آن استراحت بيخيال سربازان
چيدن چند گيلاس و شاخه رقصان درخت تو در باد
بامزهتر از دوربين ديجيتال بهمن
ساكسيفونِ مست از رويا
و صداي پخي كه خط مياندازد
بر جداره زمان و
وهم فرو رفتن در هيچ
و تو از هم گشوده ميشوي
يا تو
گشوده ميشوي به همان بيسو
در اينجا هيچ حرفي از سوگنامه ريلكه
رساتر نيست:
چه كسي اگر تو فرياد ميزدي در سلسله مراتب فرشتگانت آواز تو را ميشنيد؟
و خود گيريم كه يكي از ايشان
ناگهان تو را بر دل ميفشرد
- در اينجا كمي دستكاري لازم است-
تو از تاثير وجود نيرومندتر او
از ميان ميرفتي
زيرا زيبا چيزي نيست جز آغاز
هراسانگيز
كه ما هنوز به دشواري آن را تحمل ميكنيم.
و آن را چنين تحسين ميكنيم
از آن رو كه او به آرامي عار دارد
ما را ويران كند
و هر فرشتهاي هراسانگيز است
(بايد دخالت كنم
از قرار شاعر تو را خوب نميشناسد)
من چيزي ميدانم ميان همه آنچه نميدانم
اينكه ما چندان مطمئن در اين جهان تفسير شده
آن جهان را درست قرائت نميكنيم
يا درست نميبينيم
شبيه ديدن تو و فرشته از پشت شيشههاي ضخيم مشجّر ابري
شبيه ديدن شاعري از سرزميني دوردست
زيرا من مطمئنم مطمئنم
آنكه از تاثير وجود نيرومندتر ديگري
از ميان ميرفت
فرشته بود
زيرا زيبا و
هراسانگيز
تو بودي براي فرشته
نه معكوس
زيرا آنكس كه تحسين شده بود و متبرك بود و
فهميدنش براي آن ديگري دشوار بود
- ميشود گفت ناممكن-
و او را ويران كرده بود و به سجده واداشته بود
تو بودي و نه معكوس
براي تو آنجا هم شايد از دو جهان
تنها درختي كافي است
كه بر سراشيب بر جاي ميماند
و تو هر روز آن را
دوباره تماشا ميكني
در مسير رفتن به خانه دوست
قلبي مملو از توانايي دوست داشتن
و براي تو خياباني كه دوستداشتي بر جا ميماند
خيابان وليعصر و از ميدان قدس ميپيچي به طرف سليماني، برسي به ميدان ذر، كوچه قائم
آه، قلبم فرو ميافتد وقتي به يادم ميآيد ديگر از اين مسير عبور نخواهم كرد
عبور نخواهم كرد؟
1395
Verse، هم شعر است، هم پاره، هم نسخه، هم آيه در كتاب آسماني، ورژن، Version. تعبير و روايت است. اما نام اين شعر را بايد به فرانسه خواند. خلاف پارهي اول روايت آن كه در روز تدفين جسمش نوشته شده در لاهيجان و در مجله «ويرگول» (تابستان 1395) نشر يافت.
Deuxièeme Version
شاعر:
زيبايي
همان است كه بيوقفه بر مردمي بيگذشت
چيره شود و
انكارش كنند
زيبا نهان است
زيبايي همهجا روان
و تو از زيبا سهم بردهاي
راوي:
دُزييم وغسيون
يعني تو در اين كلمه
مدفونِ وانموده مردهاي
- اي اي پاريس مرگبار
امّا
و رسيدن دوم
يعني تو در اين تلاقي كمي مردهاي،
و در انتهاي ويرگول، اصالت زبان، زبان باز ميكند: پاره نخست!
تأويل «پاره ديگر» يعني تو مأوا داري در آواي ايرانيي زيبا.
رها از سنگلاخ بيبيان، بيشعر، بيسادگي زباني بيتو، رها از اين درياي مغشوش عصر
و اين تو از آنجا شعري شد زنده
كه آن تو مرثيه اينجا شده/ بود: به درآمده از سياهچال لكنت
شاعر: [اكنون نوبت سلطنت مرگ است
با همه عمله و اكرهاش:
تابوت، غسّال، سياهپوشان، ...
من:
(تو داري نگاه ميكني ما چه خندهدار شدهايم و نميدانيم زندگي هميشه
از آنچه زمينمرگ بوده روييده)
حالا تو آيا يك جنازهاي؟
آيا نام تو ديگر عباس كيارستمي نيست، مرده است؟
تو را هم هر طرف كه بخواهند ميگردانندت عباس؟
بر سنگ مردهشويخانه؟
«اين تصويري است كه من يكي نميتوانم تحمل كنم»
[شتابان گذشتم تا برسم به كوچهي قائم، به: «قلبم فرو ميافتد وقتي ميانديشم
ديگر از اين مسير عبور نخواهم كرد. عبور نخواهم كرد؟»
تو:
اوهام و مويهها و مردگان را به حال خود بگذار احمد!
بيا عبور كنيم از اين پرانتزها، گيومهها، كروشهها، آكولاد
از مردن عبور كنيم
گشتي درين دشتها بزنيم
دشتي درين گشتها
سري به گفتوگوي درختها و گياههاي صحرايي و آسمان
همين دوروبرها
كمي درين طبيعتگردي
درين جاده بيمنتها، از زمين تا آسمان كشيده
كشيدهْزاده شويم دوباره
ممتد بميريم دوباره
دوباره زاده شويم
بشويم
من:
چه خوب عباس!
پس عينن درست بود بسمالله و رحمان و رحيم
پس خدا هر كس را كه درست بود
در دوستياش رها ميكند بيارمد بچرخد زندگي كند
در زيباييي خودش
در آرام/گاه خودت كه درخت بود
رهات ميكند تا
رهات ميكند با
رهات ميكند بي
راوي:
سوار همان سواريهاي كرايه
پياده كنار همان دكهي روزنامهفروشي ميدان ذر
همان نگاهي به جلد همان مجلهي چلچراغ
همان عينك حميده با دو قلب حاشيه خون
قلبي كه خود را كشتاند در برهوت
قلبي كه كشتانده شد در ناسوت
و ماوراءالطبيعه عشق رخدادهاي غريب جبروت
سوت پايان مدرن، بيپايان رمبو
در شكاف لاهوت يمن
معبر تيري
فرورونده در دو قلبِ اكنون درهم
بييادگاري كندهشده بر تنه تناور چنار روييده در وسط اتاق سپيد
من:
و همين حالا رسيدهام
زنگ «كيارستمي» را خواهم زد
درِ گاراژ به آخرين روزهاي 24 فريمِ تو باز ميشود
به لوميري كه ملي يس شد
اين زنگ اما به آخرين ديدار
روزي مانده به پرواز
به: گذر
از سه پله ميكردم
بعد دو پله بالا ميرفتم...
بعد تو را صدا ميزنم
بعد در تو وارد ميشوم
بعد دو پله پايينتر
اينجا تويي در سرانگشتانم بمان! بمان! نرو
شبيه ديدن تو و فرشته است
از پشت شيشهي ضخيم ابري
از حالا اينجا نيستي امّا، دوري از صدايم
شاعر:
زيرا زيبا و
هراسانگيز براي فرشته، تو بودي نه معكوس
من:
يادت مياد اينطور سروده بودمت -
و براي تو شايد تنها درختي كافي است
كه بر سراشيب زمين به سمت برزخ
باقي ميماند
و من حالا همينجا هستم، زنگ زدهاي و
آمدهام كمي درين جادهاي كه تويي قدم بزنيم
شاعر، راوي، من، تو:
اكنون ما ساكن سفريم، لحن روايت، لحن تماشاست
در پيچ بام تهران
به آن درخت ميرسيم كه درخت گيلاس نبود
زيباييي سياه بود
(مرگ هزارچهره دارد و
يك نام
و تو گريزان، دري ميجستي
عبور كني از هراس مرگ)
بيا اينجا با نگاه خودت بيا
و بنگر اين همان گلهاي بنفش خودروست
اين همان شعري است كه با تو سرودم براي گياه خودرو:
آينهاي از خداي مني و
بادَرَنگبويه مني؛
از تيره پودنهها
مفرحالقلب ادامه در صفحه 8