• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4423 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳ مرداد

داستان سياليت كابوس‌ها در تاريخ معاصر

سنگ‌ريزه‌ها

مرضيه نفري

اول فكر كردم رضاخان است. بعد با خودم گفتم آخر پير‌خرفت، رضاخان كه خودش نمي‌آيد سروقت تو، بيكار است مگر! لابد يكي از مامورهاي نظميه است. هر چه بود خيلي شبيه رضاخان بود، قد بلندي داشت، سبيل‌هايي سفيد و ابروهايي سياه و كماني با همان لباس نظامي كه يك بار توي كاغذ اخبار ديده بودم. روي جيبش يك مدال بزرگ اندازه كف دست بود كه مثل خورشيد برق مي‌زد. با همان لباس‌ها آمده بود حمام سرچشمه و غضبناك مرا نگاه مي‌كرد. دلم آشوب بود. تاس مسي را برداشتم تا دزدكي بروم توي خزينه‌اي كه پر از چرك و چربي بود. نور مدال رضاخان توي چشم‌هايم زد. سوي چشم‌هايم كم شده بود. دلاك گفته بود بايد برايت زالو بيندازم. جرات نگاه كردن توي صورتش را نداشتم. پاهايم رمق نداشت. بنيه‌ام تحليل رفته بود. روي سكو نشستم. لنگم را سفت كردم. رضاخان با دست به مرد قزاق كنار سكو اشاره كرد. مرد قزاق، ناغافل دست‌هاي بزرگش را روي گردنم گذاشت و سرم را به چپ چرخاند. صداي شكستن گردنم را شنيدم. ول نكرد. سرم را به راست چرخاند. درد پيچيد توي تك تك استخوان‌هايم. سرم دوران داشت. داد زد:«مگر نگفته بودم توي غذايش سم بريزي؟ حرف من را نشنيده گرفتي!» افتادم زمين. درست جلوي پاي رضاخان. رضاخان عصايش را نوك دماغم گذاشت. بوي پهن مي‌آمد. نفس‌نفس زدم و از خواب پريدم.

صدا مي‌آمد، صداي هياهو و كوبيدن در. چشم‌هايم را باز كردم. من زنده بودم. دستم را روي گردنم گذاشتم و سرم را به چپ و راست چرخاندم. انتظار داشتم، سرم بيفتد و قل بخورد زير پاي رضاخان يا همان كه شبيه‌اش بود. اما نه! گردنم نشكسته بود. وهم بوده است. خيالات ترسناك، كه قلب آدم را قلوه كن مي‌كند. نفس بلندي كشيدم و از جايم كنده شدم. صدا از كوچه بود. جگرم داشت توي دهانم مي‌آمد. چه خواب بي‌موقعي بود و چه كابوس هولناكي. اين كابوس‌ها ثمره آمدوشد‌هاي اين چند وقت بود. چند باري آمدند و رفتند، پيشنهادهاي مختلف دادند. اما من! چرا بايد بلايي سر مدرس مي‌آوردم! پيرمرد بيچاره چه هيزم ‌تري به من فروخته بود؟ در خانه را باز كردم. ميخچه‌اي كه توي انگشتم درآمده بود، راه رفتن را برايم عذاب‌آور كرده بود. صلات ظهر بود. مردم جمع شده بودند دم در. معلوم نبود دوباره چه بلوايي شده؟ كلاه نمدي را روي سرم جابه‌جا كردم و پرسيدم:«ها چه خبر شده؟ چيه هر روز جمع مي‌شويد اينجا؟» مرد قد بلندي كه سرش را مثل چغندر تراشيده بود، جلو آمد. دستش را توي شال كمرش گذاشت و گفت: «امروز مجلس يك لايحه تصويب كرده كه به ضرر مردم است.» عماد ديوانه، سنگ را پرت كرد سمت مرد قد بلند. مرد سرش را دزديد و داد زد: «هوي تو اينجا چكار مي‌كني! ميام مي‌زنمت.». دست كشيد رو سبيل چخماقي‌اش. عماد ماتحتش را روي زمين كشيد. دست‌هايش را بالا برد. انگشت شستش را توي گوش فرو برد، زبانش را بيرون آورد و بقيه انگشت‌‎هايش را تكان‌تكان داد. مرد خيز برداشت سمتش. مردم جلويش را گرفتند:«ديوانه است ديگر، ولش كن. كاري به كارش نداشته باش.» نفسم توي سينه حبس شد. عماد با ناخن‌هايش كاهگل ديوار را مي‌كند و مي‌پاشيد سمت مرد. فكر عذرا يك لحظه ولم نمي‌كرد. آتيه دختر ديوانه من از اين هم بدتر است. عماد پسر است، توي شهر ول بچرخد، عيب نمي‌كند. اما دختر را حتي اگر در دارالمجانين هم بگذارم، هزار هزار بلا سرش مي‌آورند. خدايا چه بود سر پيري يك بچه ديوانه در تقدير من نوشتي! مرد قد كوتاه و لاغري كه گوشه ايستاده بود روي پا جابه‌جا شد و پرسيد:«مدرس كجاست؟ مي‌خواهيم ببينيم چرا اجازه داده اين تصويب بشود؟» سروصدا بالا گرفت. مردم چندتايي با هم حرف مي‌زدند:

- نماينده‌ها يادشان مي‌رود كه با رأي مردم رفتند در مجلس.

- نه! آقاي مدرس با همه توفير مي‌كند.

- توفير داشت!

با دست سر كوچه را نشان دادم. عادت كرده بودند كه هر روز جمع شوند در اين خانه و خلق مرا تنگ كنند.

- مجادله داريد، برويد مجلس. چرا آمديد اينجا؟ من اينجا چاي‌ريزم، سر در نمي‌آورم از اين حرف‌ها كه...

هنوز حرفم ختم نشده بود كه سايه كوتاهي پيدا شد و به دنبالش مدرس وارد كوچه شد. يكي، دو نفر كه نگاهشان به سر كوچه بود، داد زدند:«مدرس آمد» همه سرها به سمت سر كوچه چرخيد. مدرس آرام‌آرام به سمت خانه آمد. نعلينش را مي‌كشيد و خاك بلند مي‌كرد. مهلت ندادند به خانه برسد. دوباره همان حرف‌ها را زدند و شكوه كردند كه چرا مردم بدبخت بايد جور حكومت و گراني‌ها را بكشند. مدرس همه را گوش داد. مردم ساكت شدند. عمامه نازك و كم پيچش را روي سر جابه‌جا كرد. چند باري بهش گفته بودم، شما آيت‌اللهي بايد عمامه بزرگ بپيچي. اما او راي خودش را اجرا مي‌كرد.

- مردم الان وقت ناهاره، يك گله گاو و الاغ هم داريم كه گرسنه‌اند. يك آدم هم با اينهاست. شما چه ناهاري به اينها مي‌دهيد؟

دوباره همهمه بالا گرفت. زل زده بودم به جمعيت. عماد ديوانه نشسته بود روي زمين و خاك‌ها را با مشت روي زانوهايش مي‌ريخت و آنها را مي‌ماليد. مثل وقت‌هايي كه روغن سياهدانه را با زيتون و زنجفيل قاطي مي‌كردم و زير آفتاب زانوهايم را مي‌ماليدم. تمام اين مدت، چشمم فقط به عماد بود و حواسم به كابوس شب گذشته. مردي كه كلاه پهلوي سرش بود، شبيه قزاق بود. شبيه همان كه در خواب ديده بودم. همان كه گردنم را شكسته بود. توي دلم بلوا شده بود. گردنم نمي‌چرخيد. خشك شده بود.

- اگه همه گاو و الاغند، علف و جو مي‌دهيم.

خنده روي لب‌هاي نازك مدرس نشست و گفت: «شما درست مي‌گوييد. صداي آن يك نفر به هيچ جا نمي‌رسد بايد علف و جو بدهيد. چون تعداد گاو و الاغ‌ها زيادند، صداي من به جايي نمي‌رسد؛ من همان يك نفر هستم. شما برويد آدم انتخاب كنيد.» راه افتاد سمت خانه. مرد قد كوتاه حرفش را قطع كرد. كلاه پهلوي‌اش را توي دست گرفت.

- تو نماينده مردم بي‌كسي يا طرفدار قوم‌الظالمين!

مردي كه ازش مي‌ترسيدم. صدايش را بالا برد.

- همه‌شان سروته يك كرباسند. لعنت به همه‌شان!

صداي عماد از همه بلندتر بود.

- لعنت!

خيلي‌ها با حرف مدرس جواب‌شان را گرفتند. راه افتادند سمت خانه‌هايشان اما مرد قد كوتاه و لاغري كه كنار ايستاده بود، زل زد به من:

- ها جوان برو ديگه! جوابت رو نگرفتي؟ ديگه خر و گاوها را نفرستيد مجلس.

جلوتر كه آمد ماه‌گرفتگي بزرگي را روي گردنش ديدم. عماد دست در دست يك مرد از كوچه خارج شد.

- با خود شما كار داشتم. بنده‌نوازي بفرمايين.

پايم را توي گيوه جابه‌جا كردم. يك سنگ كوچك توي گيوه‌ام رفته بود و انگشت‌هايم را اذيت مي‌كرد. عجالتا ميخچه را بايد درمي‌آوردم. اين آقا هم ما را گرفته بود. همه با مدرس كار داشتند، اين با چاي‌ريز مدرس.

- كارت را بگو، قيلوله هم نكردم. چشمام دارد ذق‌ذق مي‌كند. ديگر قوه ايستادن ندارم. اين پا فلجم كرده. ميخچه زده اندازه پشگل گوسفند.

مرد جلوتر آمد. انگار از شنيده شدن صدايش ترس داشت.

- ميخچه پاي‌تان را بعدازظهر بياييد دفتر، تيغ مي‌زنيم، درمان مي‌شود اما مراجعه من براي آسيدحسن است. اين هم شد جواب؟ بلانسبت شما به همه مردم و نماينده‌هاشان فحش داد و رفت منزل، من يك پيشنهاد براي شما دارم. الان وقت استراحت شماست. ما تو دفتر به حضور جنابعالي نياز داريم.

چشم‌هايم را با دست ماليدم. بدجوري مي‌سوختند. مردي كه شبيه قزاق‌ها بود از پيچ كوچه بيرون رفت. يك جوري نگاهم مي‌كرد انگار ارث پدرش را بالا كشيده بودم. چرا اينجا ايستاده بود؟ چرا آخرين نفر رفت؟ مي‌ترسيدم. سن و سال آدم كه بالا مي‌رود، ترس همنشين شب و روزش مي‌شود.

- پيشنهاد ما را شنيديد؟

نفسم را با صدا بيرون دادم. چه بايد مي‌گفتم؟ هفته پيش هم يك آقايي توي بازار سبزي مرا ديد و از همين حرف‌ها زد. گفت تو بيا كاري كه من مي‌گويم انجام بده، طبيب دخترت با ما؛ اما بعدش خبري نشد. حرف مفت زده بود. ديوانه مگر دوا درمان داشت! اين هم از امروز، خوابي كه ديده بودم، اوقاتم را تلخ كرده بود. مي‌خواستم از اينجا بروم. اما پولي نداشتم كه يك خانه بخرم. بايد زن و بچه را برمي‌داشتم، مي‌آمدم شهر. حكيمه خاتون دل ماندن در آبادي را نداشت. از وقتي كه اين دختر بزرگ شده بود و راه افتاده بود توي خيابان‌هاي صالح‌آباد، اعصاب سكينه خاتون خراب شده بود. مردم هو مي‌كشيدند و عذرا ديوانه صدايش مي‌كردند.

- من آخر عمري زير بيرق كي بيايم؟ برو دنبال اين جوان‌ها. من سواد مواد هم ندارم، دفتر بيايم چكار؟

مرد پاكتي را از جيبش درآورد و روبه‌رويم گرفت: «يك كم تامل بفرماييد. اينجا كه مي‌گويم، دفتر سليمان‌الدوله است، نماينده مردم تهران.» قي چشمم را پاك كردم. ناخودآگاه دستم را روي گردنم كشيدم. گردنم سالم بود اما مثل يك چوب خشك ‌شده بود. بعضي وقت‌ها خيالات به آدم هشدار مي‌دهد. نكند مي‌خواهد بلايي سرم بيايد! بايد حواسم را جمع كنم. معصيت نباشد! در حق زن و بچه‌ام جفا نباشد! سر همين عذرا كاهلي كردم. حكيمه ‌خاتون التماس كرده بود كه بايد گوسفند قرباني امامزاده را ببريم و تحويل دهيم. دستم تنگ بود. گفتم خودمان واجب‌تريم. چند بار خواب ديده بود كه جن و پري آمده‌اند سراغ عذرا. من التفاتي نكردم. عذرا كه دو ساله شد، نه حرف زد، نه مثل بقيه حرف‌هاي ما را فهميد. دعا گرفتيم، دكتر برديم. گفتند تا آخر عمر همين جوري مي‌ماند. من كه بچه عليل در مخيله‌ام هم نمي‌گنجيد، تاب نياوردم. از صالح‌آباد فرار كردم به تهران اما بدبختي با ما عجين شده. عذرا دختر بالغي شده است. وقت و بي‌وقت راه مي‌افتد توي كوچه پس‌كوچه‌هاي آبادي. حكيمه خاتون پا ندارد، دنبالش راه بيفتد. آن دفعه خواهرم ناغافل ديده بود كه جوانكي انبر داغ را از تنور درآورده و به سرين عذرا كوبيده. دخترك ديوانه توي خيابان تنبانش را پايين كشيده است. عرق روي پيشانيم را پاك كردم.

- من از اخبار مطلع نيستم. از نماينده جماعت هم خير نديدم. اقبال ندارم. چه چاي‌ريز مدرس باشم چه سليمان‌الدوله!

مرد خنديد و گفت:«نفرماييد. چاي‌ريز نه! آنجا مستخدم دارند. شما مرد قابل و سياست‌داني هستيد. مي‌خواهند شما آنجا باشيد كه دفتر را سامان دهيد.» خم شدم تا سنگ را از توي گيوه‌ام دربياورم. گردنم همراهي نمي‌كرد. اين جوان چرا سراغ من آمده بود؟ اخبار درست به گوشش رسيده بود! عايدات من خرج مرا كفايت نمي‌كرد. چرا من! خب لابد كاري كه از من برمي‌آيد از كسي برنمي‌آيد. همه چيز كه سواد نيست. دنيا ديده‌ام و اينها آدم با تجربه مي‌خواهند.

جوان آداب‌داني بود. با قبلي‌ها فرق داشت. پولش هم دستش بود. حرف مفت نمي‌زد. شايد هم خدا داشت، كمكم مي‌كرد تا دست‌تنگي‌ام را برطرف كنم. نعوذبالله خدا خودش كه نمي‌آيد، دست كند توي جيب عبا و كمك من كند. بنده‌هاي خدا وسيله مي‌شوند. مدرس بنده خوب خدا بود. چند بار جان مدرس در معرض تلف شدن بود. مانع شدم. يك بار گفتند سم بريز، نريختم. يك بار گفتند توي خواب انگشتش را جوهري كن بمال پايين كاغذ، نكردم؛ اما اين دفعه دخلي به مدرس نداشت. طالب خودم بودند. توفير نمي‌كرد اينجا يا آنجا. من فلك‌زده، حيران كارهاي اين سيد بودم. گفتم آب انبار را بده به من، خرج زن و بچه‌هايم كنم. قبول نكرد. گفت وقف است. چه فرقي مي‌كرد؟ وقف يعني مال ندار، خب من هم ندار بودم ديگر. پيش مدرس ماندن جز دردسر هيچ چيز نداشت. بايد فكر حكيمه‌ خاتون و عذرا باشم. بيارمشان تهران. عذرا را ببرمش مريضخانه. اينجا كسي آدم را نمي‌شناسد كه خجل باشم و سرافكنده، شهر پر از ديوانه است. يكي هم عذراي من.

- جوان! چي مي‌خواهي؟

مرد ساعت زنجيرداري را از جيب كتش درآورد. جلوي صورتش گرفت. نگاهش كرد و دوباره در نقره‌اي‌اش را بست و توي جيب گذاشت. زنجيرش آويزان مانده بود.

- هيچي، شما تجربه داريد و خيلي چيزها را با چشم‌تان ديده‌ايد. دفتر كه تشريف بياوريد آنجا اعتبار مي‌گيرد.

كنار گوشش را خاراند:

- دستمزدتان خيلي بيشتر از اينجا مي‌شود.

نشستم روي زمين، پايم را آوردم نزديك سرم. گردن وامانده كه خم نمي‌شد. گيوه را تكاندم. سنگ كوچك‌تر از تصورم بود. ولي بدجوري پايم را آزار داد. شايد هم كار سنگ‌ريزه نبود! شايد كار ميخچه بي‌صاحب بود!

مرد چمباتمه زد:

- مردم از گرسنگي و نداري ذله شدند. مدرس اينها را نمي‌بيند. فقط دنبال مجادله است با دول روس و انگليس.

پاكت را نزديك‌تر آورد. بايد مي‌گرفتم؟ يعني داشت تعارف مي‌كرد! اگر مبلغش پايين بود! نه! مبلغ بايد بيارزد. شنيده بودم كه سليمان‌الدوله با مدرس سر ناسازگاري دارد. نبايد في‌الفور جواب مي‌دادم. بايد شرط مي‌گذاشتم. خانه سليمان‌الدوله بزرگ است. سه، چهار برابر اينجاست. بايد شرط بگذارم كه براي زن و بچه من خانه بدهد. به فضل خدا از كرايه‌نشيني مستخلص بشوم.

- صبر كن. من ببينم اوضاع چطور مي‌شود؟ بعدا با هم حرف مي‌زنيم.

پاكت را توي دستم فشار داد و رفت. در را هنوز نبسته بودم كه سريش پاكت را باز كردم. 50 تومان بود. من اينجا يك ماه سگ دو مي‌زدم 10 تومان مي‌گرفتم. پاكت را توي جيب كتم چپاندم. 50 تومان هم خيلي نبود. شايد هم خيلي بود! خرج خانه به خانه‌ شدن‌مان درمي‌آمد. بعدازظهر كه براي جواب آمد، مي‌گويم بايد صدوپنجاهش كند. سمت حوض رفتم. آستين‌هايم را بالا زدم و آب را به صورتم پاشيدم. چشم‌هايم را شستم. قي‌ها را كه شستم، چشم‌هايم صاف شد. خدا را شكر، فكر مي‌كردم عيب‌ و ايرادي پيدا كرده باشد. 150 زياد است. غيظ مي‌كند. همان صد بگويم. مي‌روم دفتر سليمان‌الدوله؛ زندگي‌ام را كفايت مي‌كند. نگاهم را به اتاق دوختم. مدرس نشسته بود پشت ميز كوچك چوبي و چيزي مي‌نوشت. پيراهن كرباس تنش بود و سرش را تا نزديك كاغذ چسبانده بود. عجب دلدار بود اين مدرس. از هيچ چيز نمي‌ترسيد. حتي از سردار سپه. من خوابش را ديده بودم از صبح داشتم مي‌لرزيدم. چطور جرات مي‌كرد با اين قوم الظالمين در بيفتد! كاش مي‌رفتم پيشش و خوابم را مي‌گفتم. دلم غوغا شده بود. شايد اين خواب براي مدرس هشدار باشد! يقينا همين بود. مرد شبيه سردار سپه بود. من كه كاري به سردار سپه نداشتم. اين مدرس بود كه موي دماغش مي‌شد. در همين فكرها بودم كه مدرس سرش را بالا آورد و با چشم اشاره كرد كه پيشش بروم. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم كه در را كوبيدند. مرد كت و شلواري پوشيده بود مثل رنگ شتر. سراغ مدرس را ‌گرفت. تعارفش كردم به اتاق كوچك مدرس. توي اتاق گليم انداخته بود. مرد دم در اتاق چند لحظه ايستاد. كفش‌هاي سياه روغن‌زده‌اش را درآورد و زل زد به مدرس. روي تخته‌پوست بزرگ و سياه‌رنگي كه مخصوص مهمان بود، نشست. شنيدم كه گفت از سفارت انگليس آمده است. وقتي با سيني چاي برگشتم، پاكتي را توي دستش ديدم كه با احترام و دودستي جلوي مدرس گرفته بود. مدرس دستش را جلو نبرد. فقط نگاه كرد. مرد در پاكت را باز كرد. من خوب نگاه كردم، ببينم مظنه بازار چقدر است. يك تكه كاغذ درآورد. كاغذ به چه دردي مي‌خورد!

- آقا اين را مي‌بريد بانك، پول مي‌گيريد. چك است. چك يعني پول.

مدرس نفسش را بيرون داد و توي چشم‌هايم نگاه انداخت. دلم هري ريخت. انگار توي جيب كت من را مي‌ديد. انگار از همه چيز خبر داشت.

- مي‌دانم. اين را مي‌دانم. ولي من قبول نمي‌كنم. من فقط طلا و سكه قبول مي‌كنم.

از شنيدن حرف مدرس خوشحال شدم. دوست داشتم مدرس سكه و طلا بگيرد و خانه و زندگي هر دويمان آباد شود. مدرس كه پول داشته باشد، وضع من هم خوب مي‌شود.

- عيبي ندارد آقا، خبر مي‌دهم سكه بياورند.

مرد اين را كه گفت، مدرس پاكت سيگار را روي زانويش صاف كرد و مشغول نوشتن شد. بعد سرش را بلند كرد و رو به او گفت:«بايد سكه طلا باشد، روي شتر بار كنيد و روز جمعه ظهر پيش مدرسه سپهسالار بياوريد و اعلام كنيد كه سفارت انگليس اينها را به مدرس هديه مي‌دهد.» در كار مدرس مانده بودم. مرد لبش را گزيد و از جا بلند شد. پاكت روي تشكچه مدرس مانده بود. مدرس صدايم كرد و پاكت را توي دستم فشار داد:

- اين را پسش بده، شتر سواري دولا دولا نمي‌شود.

اين را به من گفت يا به مرد؟ حتما منظورش من بودم. يعني طعنه زده بود! طعنه نبود، مستقيم گفته بود. پاكت را سمت مرد گرفتم. مرد كلاه پهلوي‌اش را توي دست گرفت و گفت:«عجب آدمي ‌است، مي‌خواهد حيثيت سفارت انگليس را نابود كند.» پاكت توي جيبم سنگيني مي‌كرد. مي‌خواستم گردنم را بچرخانم، جرات نمي‌كردم. بايد آجر داغ مي‌كردم و رويش مي‌گذاشتم. روغن مي‌ماليدم و با چارقد مي‌بستمش تا دردش بيفتد. در همين فكرها بودم كه گردنم را تكان دادم. باورم نمي‌شد، دردش افتاده بود. توانستم بالا را نگاه كنم. حتي ياكريمي‌ كه بالاي در، خانه كرده بود را ديدم. در خانه را كه بستم، ياكريم پركشيد. صداي جيك‌جيك ضعيفي مي‌آمد. كي خانه كرده بود؟ كي تخم گذاشته بود. كي جوجه شده بودند! ياد حرف مدرس افتادم. چه كار بايد مي‌كردم؟ دلم را سفت كردم. اسطوخودوس و گل محمدي را با هم دم كردم. پيش مدرس ‌نشستم تا خوابم را برايش تعريف ‌‌كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون