روايتي در حاشيه كتاب «حصار و سگهاي پدرم» نوشته بختيار علي
راه نجاتي هست؟
سعيد حسين نشتارودي
«همه ما از سپيده سحر تا شبانگاه در تكاپو بوديم. يكي از خواهرانم از صبح تا غروب لباسها را وصله ميزد، ديگري گاو ميدوشيد، يكي بز و يكي هم گوسفند و آن ديگري هم روسري ميبافت، يكي كلاه ميدوخت، ديگري مشك ميزد، يكي دوك ميرشت، آن يكي آب از چاه بالا ميكشيد و... يكي پياز خرد ميكرد و ديگري سبزي خرد ميكرد و آن يكي روغن داغ ميكرد. همه ما خدمتكاران و پادوها و تيمارگران اسبها، برابرش به صف ميايستاديم؛ به افق خيره ميشديم و پلك نميزديم. پيش از دميدن خورشيد دست به تازيانه و عصايش ميبرد با دست راست تازيانه و با دست چپ دسته عصا را ميگرفت.»
بعضي از كتابها هستند كه اصلا دلم نميخواد معرفي كنم. غمي كه حين مطالعه كتاب و به ياد آوردنش در جهان واقعي ذهنم رو پُر ميكنه، كلافهكنندهاس. بعضي از همين خورههاي كتاب زنگ ميزنن، پيامك ميدن، يا خودشون ميان كتابفروشي، آخرين كتابي رو كه خوندي بده، بريم. و من چقدر از دروغگفتن متنفرم، با سكوت يا يك حرف بيربط كل ماجرا رو ميشورم كه بره. وقتي زير نور چراغ ميايستم، يا زير هر نوري كه يك سايهاي داشته باشه به فكر سايه بزرگتري ميافتم كه روي سر همه انسانها افتاده. طبقه روانكاوي رو نگاه ميكنم، مثل انگشتي كه روي در چوبي بكوبه، روي شيرازه كتابها ميكوبم، تنها حرف كه دارم، اينكه:«روانكاوي، اي روانكاوي؟! شما چه كار كردين با اين ذهن، با آدمي؟ چيزي جز آگاهي به ما دادين؟ آگاهي كه بشينيم روبهروي خودمون و نظارهگر دردهاي خودمون باشيم؟ اينكه ما فقط يك قرباني هستيم! راه نجاتي نيست؟!» باز ميكوبم روي شيرازه كتابها، «راه نجاتي هست؟» اين اتفاق براي همه ميافته، يك كتابي دستش رو دراز ميكنه و يقه لباست رو ميگيره، تا تمومت نكنه، ولت نميكنه. اون كتاب چيزي شبيه كتاب «حصار و سگهاي پدرم» از همون صفحههاي اول اين «شيرزاد حسن» مثل يك غول بيشاخ و دم، بالا سرم ايستاده، اون ميره، يك مرد ديگه و يك شاه مياد، يا اسطوره، يك زن و... سايههايي كه در اوج بودنشون، نيستند، نه به چنگم ميان، نه از روي سرم گورشون رو گم ميكنند.
«شبهاي زيادي به خاطر فرياد و زوزه و هذيان بيموقع آنها خواب از چشمانم ميپريد. نام آن مرداني را بر زبان ميآوردند كه در دام خوابهاشان ميافتادند و پيشاني به در، پنجره و ديوارها ميكوبيدند. وقتي صبح از خواب بيدار ميشدند، نميدانستند آن خونهاي ماسيده روي گونههاشان از چيست» باور ميكنم، باور تمام چيزهايي كه ديدهام. يا اينكه «شيرزاد حسن» با لبخندي گوشه لبش در گوشم ميخواند:«هر كدام از بچههايم كه مزه تازيانه مرا نچشيده باشند، نه چاق ميشوند و نه عمر درازي ميكنند. بيخود نبوده، آن مراسم قرباني كه پدر كارد بر گلوي پسر گذاشت» كتاب رو زدم زير بلغم و از در كتابفروشي زدم بيرون. از همين خيابان گرم و شرجي ميرسم به دريا. اين عرقي كه روي صورتم نشسته، نميدونم از گرماست يا از شرم مطالعه. دريا موجهاي كوچك اما پيوسته خودش رو به سمت پاهاي من ميفرسته. ادامه كتاب رو بلند بلند براي دريا ميخونم:«من ميدانم خير و صلاح شما در چيست. بنده حق ندارد از خداي خودش سوال كند كه چرا گرسنه و تشنهاش ميگذارد، چرا سيلاب، آتشفشان، توفان و گردباد برايش ميفرستد. بچه هم همين طور حق ندارد از فرمان پدرش سرپيچي كند، پسر و دختر من آنگاه نزد من شيرين و دوست داشتنياند كه به اوامر من گوش بسپارند. كتابهاي مقدس هم همين را ميفرمايند» يا من اشتباه ميبينم يا واقعا دريا پُر آشوب شده، خودش را بالا پايين ميزند. روي سنگهاي كنار دريا، مردي قلاب ماهيگيري را توي آب پرت ميكند و باز خالياش را بالا ميكشد. به خاطر نگاه من و اينكه تا زانوي توي آب هستم، گفت:«من ماهيگير نيستم فقط به اينها غذا ميدهم، وقتي قلاب توي دهانشون گير كرد، محكم و سريع ميكشم تا قلاب از توي لبشون بيرون بياد.» ميخندد، من اين همه از بيماري رو در يك مرد جا افتاده نميفهمم، توي گرماي ظهر بدون سايبان با يك سطل بزرگ از كرم، يكي يكي توي قلاب ميندازه اما وقتي ماهي اون رو به دهنش ميگيره، شكارش نميكنه، فقط دهن ماهي رو پاره ميكنه. حالا سايه «بختيار علي» روي سر مرد افتاده. تلفنم زنگ ميخوره، يعني بايد برگردم كتاب فروشي، به جاي جواب دادن گوشي، راهم رو سمت ماهيگير كج ميكنم و با لبخندي كه اصلا واقعي نيست، بهش ميگم: «اين خيلي كتاب خوبيه، بخونش. ماجراش شبيه زندگي ماست.» در جواب من گفت:«خوبه خوبه، بلاخره يكي عقلش رسيد از زندگي منم درس عبرتي بگيره، والا نااميد ميشدم از اين نويسندههاي از خود راضي».