در باب يك درسگفتار
ميلاد نوري
انسان در زيست جهانهاي متفاوت، زندگاني اخلاقي و سياسي گوناگوني رقم زده است. تفاوت زندگاني اخلاقي و سياسي آدميان خود استوار بر تمايز نگرشهايي است كه ايشان نسبت به انسان، جهان و خداوند داشتهاند. سنخ هستي جهان، نحوه وجود فردي و اجتماعي انسان، نسبت خدا و طبيعت، سرشت اراده و آگاهي، چگونگي اراده آدمي، ارتباط مبدأ و مقصد زندگاني و نهايتا چيستي سعادت به مثابه غايت نهايي انسان، مهمترين مسائلي هستند كه نظامهاي متافيزيكي متفاوت در پي پاسخ به آن بودهاند. متافيزيك در عامترين معنايي كه دارد، شناخت هستي است و اساسا مهمترين پرسشهاي آدمي حول چنين مباحثي سامان مييابد، زيرا پاسخ به آنها نتايج دامنگيري در زندگاني اخلاقي و سياسي دارد. درك و تفسير جايگاه هستيشناختي انسان و تفسير نسبت انسان با جهان يا خداوند، جهانبينيهايي را ميسازد كه نتايج آن در كنشهاي افراد و جوامع نمايان ميشود؛ بنابراين نگاهي كه به نحوه وجود خود به عنوان موجودي زميني و مادي يا آسماني و الهي داريم، نقش بنياديني در بايد و نبايدهاي زندگانيمان ايفا ميكند. براين اساس اينكه «چه هستيم و چگونه ميخواهيم باشيم» تعيين ميكند كه «چگونه بايد رفتار كنيم».
با اين حال كساني نيز هستند كه استنتاج «بايد» از «هست» را انكار ميكنند و مدعياند كه «بايد و نبايد»هاي زندگاني آدمي بر هيچ دركي از نحوه وجود موجودات از جمله انسان استوار نيست؛ ادعايي كه نميتوان آن را به مثابه ادعايي درست ارزيابي كرد چراكه تاريخ نشان داده كه هر گاه آدمي تفسير متفاوتي از نحوه هستي خود و جهان پيرامونش داشته، كردار و رفتار متفاوت و متمايزي نيز داشته است. خالي از فايده نيست، دريابيم كه انكار ايشان ناشي از آن است كه استنتاج «بايد و نبايد»هاي زندگي از «هست و نيست»هاي معرفتي را منطقي قلمداد ميكنند و ميپندارند كه چون نتيجه بايد همسنخ و تابع مقدمههاي استدلال باشد، نميتوان هيچ «بايد و نبايد»ي را از هيچ «هست و نيست»ي استنتاج كرد؛ چراكه روشن است «هست» و «بايد» از همديگر متفاوت و متمايزند؛ «هست»ها را عقل نظري ميشناسد و «بايد»ها را عقل عملي ميگويد، «هست»ها به ديدگاه ما مرتبطاند و «بايد»ها به كردار ما و چه نسبت و سنخيتي ميان اين دو ميتواند وجود داشته باشد؟ از اين رو ايشان نتيجه ميگيرند كه هيچ «بايد و نبايد»ي را نميتوان از هيچ «هست و نيست»ي استنباط كرد.
با اين حال، روشن است كه ما بايدهاي خود را از نحوه هستي خود و آنچه ميخواهيم باشيم، استنباط ميكنيم. استنتاج «بايد» از «هست» يك استدلال منطقي نيست بلكه از سنخ اعتبار مسيري است كه گونهاي از هستي را به گونه ديگري از هستي رهنمون ميشود. وقتي شخص بيمار ميشود و حالتي از هستي را تجربه ميكند كه آن را «بيماري» ميناميم، وي تصوري از «سلامتي» به مثابه گونه ديگري از هستي و نيز فهمي از نحوه هستي «داروي شفابخش» دارد؛ آنگاه كسي كه ميخواهد از بيماري به سلامتي عبور كند در عمل اين گزاره را استنتاج ميكند كه «بايد دارو خورد». اين يك استنتاج منطقي نيست بلكه استنتاجي عملي در باب مسير پيش روست كه بر نوعي نگرش و بينش مبتني است.
درست بر همين اساس ميتوان گفت، بينشهاي ما در باب هستي و چيستي انسان، جهان و خدا مهمترين تاثير را در «بايد و نبايد»هاي زندگاني ما و نيز مهمترين تاثير را در اخلاق و سياست دارند. آدمي در جستوجوي نحوهاي از هستي است كه آن را «سعادت» مينامد و به تعبير ارسطو تمام آدميان در اين نكته متفقاند كه غايت زندگي رسيدن به سعادت است اما ميدانيم كه تعريف انسانها از سعادت و نيز درك ايشان از مسيري كه به سعادت ميانجامد، متفاوت است. هر فرد و هر اجتماعي نگاهي متفاوت به معناي سعادت دارد و همين امر جوامع را به اخلاق و سياستهاي متفاوت در دورانهاي متفاوت سوق داده است.
پيش از شكلگيري تمدنهاي مسيحي و مسلمان، افلاطون دركي الوهي از نظام اجتماعي و از اخلاق و سياست داشت كه بر اساس آن، هدف از تشكيل اجتماع و كنش اخلاقي و سياسي بالاترين سعادت يعني تشبه به خدايان بوده است؛ با اين حال در تمدنهاي ديني بعدي به ويژه در تمدن اسلامي، عنصري به نام «شريعت الهي» به ستون اصلي سياست مدني تبديل شده و براي قرنها اراده آدمي را به خود مشغول داشته است و ميدانيم كه در جهان كنوني نيز طرفداران چنين ديدگاهي بسيارند و با تفسير طولي از عالم و با استناد به مفهوم هدايت الهي در پي سياست ديني و تنظيم روابط انساني و اجتماعي در راستاي سعادت اخروياند. اين درحالي است كه دوران مدرن با نگاهي ديگر به جايگاه و سرشت انسان فردي و اجتماعي، اخلاق و سياست متفاوتي را رقم زده است كه اينك پس از حدود 5 قرن جهانگير شده و حتي پيروان سياست شرعي نيز از لوازم آن بركنار نماندهاند.
فلاسفه جديد، انسان را بازتعريف كردند و با توجه به مفهوم «صيانت ذات» دركي جديد از اجتماع و كنش اخلاقي و سياسي را به دست آوردهاند. اين درحالي بود كه با اصالت دادن به اخلاق انساني مبناي نويني براي اخلاق و سياست زميني فراهم آوردند كه همان «قرارداد اجتماعي» است. آن جوامع و سيستمهاي سياسي در جهان معاصر كه ميكوشند تعريف سنتي از انسان، اجتماع، اخلاق و سياست را حفظ كنند بايد به اين پرسش پاسخ دهند كه چه نسبتي با مفاهيم قرارداد اجتماعي و سياستورزي به معناي مدرن آن برقرار كردهاند يا خواهند كرد. نويسنده اين يادداشت طي درسگفتاري با عنوان «تبار متافيزيكي سياست در ايران» كه از نهم مرداد ماه 98 در انجمن جامعهشناسي ايران برگزار خواهد شد، ميكوشد به چنين پرسشهايي پاسخ دهد.
مدرس و پژوهشگر فلسفه