«حسین سخنیار (مسرور)» که بود و چه کرد
بر تو حقی هست این رندان خیراندیش را
سیدعمادالدین قرشی
حسین سخنیار اصفهانی، نویسنده، مترجم و شاعر متخلص به «مسرور»، از بزرگان ادب اصفهان بود که به سال 1269ش (بیستم صفر 1308ق) در کوپای اصفهان دیده برجهان گشود. پدرش (حاجی محمدجواد) بازرگان و مادرش از خاندانی روحانی (ملامحمد کوپایی) بود. مسرور اندکی خواندن و نوشتن را در روستا آموخت و در هشتسالگی به اصفهان رفت و در مکتبخانهای برای فراگیری صرف و نحو، معانی و بیان، منطق، فقه و اصول و حکمت ثبتنام کرد. پس از آن، به شوق آموختن زبان عربی و جامعالمقدمات و دیدار برادر بزرگترش به مدرسه نیماورد رفت. در آنجا دو نفر طلبه اهل ابرقو با برادر مسرور همحجره بودند و تفریح و سرگرمی این سه تن به گاه آسایش، خواندن کتاب شعر استادان ادب ازجمله قاآنی، نظامی و... بود. مسرور از نُهسالگی شعر میسرود و از 12سالگی به انجمن مدرسه حقایق وارد شد. چندین سال بعد مسرور سفرهایی به کاشان، خراسان (1329ق) و شیراز میکند و از خرمن فضل و دانش فرصت شیرازی خوشهها میچیند و مدتی ریاست چاپارخانه شیراز را عهدهدار میشود. در سالهای جوانی، مسرور به زبانهای فرانسوی و انگلیسی همچون عربی مسلط گشته و زبانهای باستانی و پهلوی را نیز میآموزد. همچنین تحصیلات در رشته پزشکی را شروع میکند و ناتمام رها میکند. پس از آن به تهران آمده (1332ق) و به استخدام وزارت فرهنگ درمیآید و در دارالفنون (1302ش) و دانشگاه نظام به تدریس (لغایت 1338ش) میپردازد. در سال 1303 به عضویت انجمن ادبی ایران درآمد و طی سالیان بعد به هیئترئیسه انجمن رسید. مسرور به مناسبت هزاره فردوسی در سال ۱۳۱۳ مثنوی «خوابگاه فردوسی» را سرود که بسیار مورد توجه منتقدان و جامعه ادبی قرار گرفت. او برای سالیان دراز برنامههای «شهر سخن» و «ایران در آینه زمان» را برای رادیو نوشت. جز داستان «ده نفر قزلباش» کتابی دیگر به نام «قران» در شرححال لطفعلیخان شاهزاده دلیر و ناکام زند نوشت که بسیار خواندنی است (قران، نام اسب لطفعلیخان بود). کارنامه فرهنگی مسرور، افزون بر شاعری، در حیطههای نویسندگی و پژوهشگری زبانزد بوده و در عینحال او تاریخدان و مترجم نیز بود. در لابهلای دیوان اشعارش «راز الهام»، کموبیش اشعار فکاهی و طنز دیده میشود. او سالیان دراز در نقد موهومات و خرافات اشعار انتقادیاش را با نام مستعار در مجلات ادبی ازجمله یغما، ارمغان، گلزرد و... منتشر میکرد. سرانجام زندگی این ادیب که فرزندی از وی به یادگار نماند دهم مهرماه 1347 بود و پیکرش در آرامگاه ظهیرالدوله (تجریش تهران) به خاک سپرده شد. نمونههایی از اشعار طنز و فکاهیاش چنین است:
[روز دعوت در جشن کشاورزان بهعنوان فکاهی سروده شد]: مِهر شد خرمن خبر کن مالک بدریش را/ تا بیارد ظرف و برگیرد متاع خویش را/ قسمت دهدار را باید جدا کرد از نخست/ زانکه او رویانده شاخ گاو و پشم میش را/ سهم سرکار و مباشر را دگر شوخی مدان/ تا نشوراند به تو ارباب کافرکیش را/ حق سید را هم از خرمن بده بیگفتوگو/ چونکه او داده است قوت بیل را و خیش را/ کدخدا را کرد باید در سر خرمن رضا/ ورنه، مامور وظیفه تیز دارد نیش را/ مطرب ده را اگر سهمی ندادی باک نیست/ لیک بشنو دست خالی رد مکن درویش را/ بخش حمامی جدا کن، سهم سلمانی بنه/ خواهی ار از دست ایشان واستانی ریش را/ دشتبان را قسمتی، میراب ده را قسمتی/ بر تو حقی هست این رندان خیراندیش را/ دفتر بقال ده را جمع زن از اصل و فرع/ تا کشد خط، نو کند صورتحساب پیش را/ بوسه باید داد بر دستی که سعی او کند/ بر تن آقا و خانم جامه و تیتیش را/ جامهها بر تن کند بیکارهها را رنگرنگ/ لیک خود عریان گذارد کودکان خویش را!
بنده مسرور ساعتی دارد/ دور از جیب مرد بافرهنگ/ چون قراول به هرکجاش نهم/ مینجنبد ز جا به صد اردنگ/ کوک را صرفه میکند از بس/ صرفهجوی است و نابکار و زرنگ/ هیچ آچار چارهاش نکند/ که سزاوار تیشه است و کلنگ/ میکند کار روز شش ساعت/ که چنین است رسم شهر فرنگ/ گوییا هست سال تاریخش/ پیشتر از بنای شهر زرنگ [: نام قدیم شهر زرند]/ در زمانی که رفت ناپلئون/ سوی مسکو برای کردن جنگ/ بود این ساعت عزیز آنروز/ متعلق به یکنفر سرهنگ/ مدتی در دکان خردهفروش/ همسر خاک بود و همبر زنگ/ حالیا مدتی است طالع بد/ کرده او را به بند من آونگ/ گاه گویم به عقربکهایش/ کای سبق برده از شما خر لنگ/ آخر این راه تنگ ترکان نیست/ که ز پیمودنش کس آید تنگ/ گردشی کن، حرارتی بنما/ این یک انگشت نیست صد فرسنگ/ گویدم بیش از این نیارم رفت/ خاصه پای برهنه بر سر سنگ/ سنگهایی چو چشم سوزن هست/ پیش پایش گرانتر از خرسنگ/ گر بخواهم ز چرخ رقاصش/ که نماید به جستوخیز آهنگ/ گویدم شرم دار از من پیر/ رقص پیرانه عار باشد و ننگ/ گاهگاهی که مینماید کار/ کوری راه رفتن خرچنگ/ گر یکی پشه بال بگشاید/ در کنار جزیرههای فرنگ/ ساعت من ز هیبت آن بال/ خسبه آنسان که بنگیان گه بنگ/ عوض دنگدنگ ساعت من/ کرده ورد زبان درنگدرنگ!
[یک شوخی ادبی با شادروان صدرالمحدثین اصفهانی]: صدرا بزرگوارا، ای آنکه قرص ماه/ خود را گز تو خواند و بدان افتخار کرد/ وانگه برای پسته گزهای حضرتت/ خم شد هلال و شکل خلال اختیار کرد/ گزهای بنده، قریه گز [:از روستاهای مجاور اصفهان] نیست جان من/ کآن را ز جای خود نتوانیش بار کرد/ انگشت «خسروی» را عقرب زند به بند/ کانگشت پیچهای [: نوعی گز خوراکی] مرا زهرمار کرد/ خوردند با رفیقان گزهای بنده را/ زین پس به نیمگزشان
[: تیغه آهنی مقیاس بزازان] باید مدار کرد/ ترسم که بیگزی بکند با دو چشم من/ کاری که گز به دیده اسفندیار کرد!