نسبت دانايي و شعور
محسن آزموده
از ربط و نسبت دانايي و فهم سخن به ميان آمد و گفته شد كه اين دو اگرچه رابطه مستقيم و تلازم يك به يك ندارند، اما به سادگي ميتوان ارتباط غيرمستقيمشان را با توجه به تعريفي كه از دانايي و فهم در عرف روزمره ارايه ميشود، نشان داد و در نتيجه چنان نيست كه دانش بيشتر، هيچ كمكي به فهيمتر شدن آدمي نكند، اگرچه الزام و ضرورتي مستقيم ميان آنها برقرار نباشد. ميماند بحث در اين باره كه آيا دانايي بيشتر، به باشعورتر شدن ما هم كمك ميكند يا خير. پيش از آن لازم است مراد خود را از تعبير «شعور» روشن كنيم.
«شعور» در لغت از ريشه «شعر» به معناي احساس، حس، آگاهي و ادراك آمده و در نتيجه تفاوت عمدهاي با دانايي ندارد، اما در عرف روزمره، شعور به چيزي بيشتر از آگاهي دلالت دارد. براي درك اين بيشينه بايد به مقوله «حس» يا «احساس» در معناي «شعور» توجه كرد. شعور آگاهي توام با احساس است، چيزي كه بيش از همه نزد شاعران و هنرمندان ديده ميشود. بيدليل نيست كه در گفتار روزانه، تعبير شعور معنا و مفهومي اخلاقي نيز دارد، يعني انسان باشعور كسي است كه جز آگاهي، احساسات قدرتمند و توانايي احساس و درك درد و رنج و شادي ديگران را نيز دارد. در سالهاي اخير نيز كتابي با عنوان اشتهابرانگيز «بيشعوري» نوشته خاوير كرمنت در بازار نشر ايران ترجمه و منتشر شده كه از قضا تعريف مشابهي از شعور دارد. جان كلام نويسنده اين كتاب پرفروش آن است كه بيشعور كسي است كه در چارديوار فروبسته خود محصور شده و جهان و ساير انسانها را از منظر تنگچشمي خود مينگرد. در مقابل انسان باشعور، از مرزهاي خودش فراتر ميرود و صرفا به ترجيحات و علايق خودش توجه ندارد و به ميزاني كه شعور بالاتري داشته باشد، توانايي بيشتري در درك و فهم انسانها و حتي موجودات ديگر و در نتيجه همدردي و همدلي با آنها را دارد.
اين ويژگي و توانايي انسان باشعور، يعني توانايي خود را جاي ديگران گذاشتن، نه تنها به او كمك ميكند كه ارتباط بهتر و درستتري با ديگران داشته باشد، بلكه در گام بعدي، اين توانايي را به او ميدهد كه خودش را نيز از منظري بيروني يعني از چشمانداز ديگري مورد بازنگري قرار بدهد.
بگذريم كه متاسفانه اكثر كساني كه كتاب خاوير كرمنت را ميخرند، بيشتر و بهطور ضمني درصدد اثبات اين هستند كه خودشان باشعورند و ديگران و اطرافيان يا كمشعور يا فاقد آنند! يعني احتمالا دقيقا خلاف آنچه نويسنده مدنظر دارد!
اما افزايش دانايي و آگاهي، از جهات مختلفي ميتواند به باشعورتر شدن انسان به اين معنا ياري رساند. اولا از اين طريق كه به ما آگاهي گستردهاي درباره ساير موجودات و انسانها ميدهد، به ما نشان ميدهد كه آنها نيز حق حيات دارند، براي خودشان دغدغهها و علايق و ترجيحاتي دارند و از بسياري جهات مشابه ما و از جنبههايي ديگر متفاوت از ما هستند. درك و فهم موجودات ديگر (افزايش آگاهي)، اگرچه در نظر اول امري صرفا توصيفي است و جنبه تجويزي ندارد، اما بدون ترديد به عنوان يك مولفه در تصميمات و ترجيحات ما ميتواند نقش ايفا كند.
وقتي بدانيم كه حيوانات و بلكه گياهان (شايد روزي درباره اشياي به ظاهر بيجان ثابت شود) هم مثل ما رنج ميكشند يا شاد ميشوند، ديگر مثل رنه دكارت، فيلسوف عقلگراي قرن هفدهم فرانسه آنها را صرفا ماشينهايي بدون احساس در نظر نميگيريم و به خودمان اجازه نميدهيم كه به هر شكل ممكن به آنها دستاندازي كنيم و دچار رنج ناضرورشان سازيم.
اما افزايش آگاهي از يك منظر مصلحتانديشانه نيز ضرورت باشعورتر شدن را روشن ميكند، يعني از اين منظر كه به ما نشان ميدهد اولا مرزهايي كه تا پيش از اين براي «خود»مان در نظر گرفته بوديم تا چه ميزان مبهم و پوشالي است و «خود» ما بر خلاف تصور اوليه، آن قدر هم امر واضح و متمايزي نيست و ثانيا همين خود نامتعين و نامشخص، براي تامين اولين نيازها تا چه اندازه به ديگران نيازمند است و بدون حضور آنها نميتواند از پس خودش برآيد. در نتيجه آگاهي بيشتر، امكان باشعورتر شدن را افزايش ميدهد، اگرچه با توجه به نظريه «ميل-باور» يعني اين ديدگاه كه كنشهاي انساني در نهايت خاستگاهي دوگانه (هم ميل و هم باور) دارند، نميتوان انتظار داشت كه افزايش باورهاي صادق (آگاهي)، الزاما انسان را به رفتار اخلاقيتر و شعورمندانهتر سوق بدهد.